دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

اعترافات من

  اعترافات من  ، مانند اعترافات ژان ژاک روسو نیستند وگمان هم نکنم که مانند او شهرتی به دست بیاورند .

اعترافات من مبارزه دوروح ، دوانسان ، یکی شرور وناپاک ودیگری مانند آب زلال کوهستانها سر شار از عشق رسیدن به دریا وپاک وصافی است .

اعترافات من مبارزه شخصی من با زندگی سر تا سررنج آورم میباشد او توانست مردم را بفریبد ،  او وسر سلسه او که پدرش یک بزاز بود واو که آخرین  آنها بودخوب از زندگیش لذت ببرد وآنچه را که مورد علاقه اش بود به دست  اورد، قمار باز قهاری بود ودست طرف را بلا فاصله میخواند ، بازیگر ماهری بود ومن ساده دل یا به روایتی احمق .

هر دو دریک محل ویک موسسه کار میکردیم ، حقوق او دوهزار تومان بود ! وحقوق من یکهزار تومان ، او توانست با کمک پدرخوانده هایش بی آنکه سواد چندانی داشته باشد ، به مقام مدیر کلی برسد ومن در همان شغل ریاست دفترم باقی ماندم تا روزی که با او ازدواج کردم .

من از ازدواج قبلی خود پسری داشتم که دنیارا درمیان بازوان او میدیدم همسرم یا به عبارتی پدر فرزندم سیاسی وسخت به اعتقادات بی اساس خود چسپیده بود درحالیکه من هنوز با اکراه وشرم از زیر چادر خود بیرون میامدم ، او هم قبلا با یک زن خارجی ازدواج کرده وپس از آنکه اورا به مرز دیوانگی رساند رهایش کرد، هردو از یک تجربه تلخ بیرون آمده بودیم ومن دراین گمان بودم که میتوانیم درکنار هم خوشبخت باشیم !

کمتر کسی اورا دوست میداشت ویا با او دوستی ایجاد میکرد تنها نجار وبنا وکارگران زیر دست او دوستانش بودند از بالاتر ها میترسید وبرای آنکه حقیر جلوه نکند با  نوشیدن مشروب زیاد یک قدرت کاذب پیدا میکرد وهمه را به بباد  بدگویی وفحاشی میگرفت وآنهارا تحقیر میکرد ، از نویسندگان ، شعرا وهنرمندان وکسانیکه کمی شعور  درسر شان میچرخید بیزار بود همیشه چرندیات او گرد ( ته دیگ ) حاچ آقایش میگشت وکادیلاک پدرش وباج دادن او به یک ملای اهل قم !خانواده اش سخت مومن وپایبند اصول اخلاقی خود بودند وتنها این یکی از میان آنها نا بکار درآمد.

من نمیدانم چگونه عاشق او شد م واورا برای همسری خود انتخاب کردم درحالیکه سال بعد سخت از کار خودم پشیمان شده بودم ، اما چاره ی نداشتم ، کارم را ازدست داده بودم وبچه ای در راه داشتم  .

من تنها نان آور خانه بودم با بچه ام ومادرم ویک پر ستاربریده ازتمام فامیل مادری وپدری ، همه آنها درشهرستان زندگی میکردند وعقاید خودراداشتند من نمیدانم چه اصراری داشتم که درپایتخت بمانم او از شهرستان غرب آمده بود ومن از شهرستانی درجنوب ودرحاشیه کویر، مانند همان خاک کویر تشنه ، ساکت ، وپر طاقت وبردبار بودم. واین بردباری من حمل بر حماقتم میشد !.

این اعترافات تنها بخاطر اعاده حیثت  وآبروی از دست رفته ام میباشد هرچند امروز دیگر کسی نه بفکر آبرو ی خود هست ونه ، بفکر حیثیت ، پول روی همه چیز را میپوشاند وگرد وغبار گذشته را پاک میکند وانسان را سلامت به جامعه تحویل میدهد اما من لازم دیدم که آنهارا بنویسم و نگذارم مانند عقده اودیپ در سینه ام جراحت ایجاد کند، او روح مرا آلوده کرد وخون  پاک مرا نیز به سم آلود دیگر برای همه چیز دیر است ، دیر.

اسپانیا/ دوهزارو دوازده / ثریا /

هیچ نظری موجود نیست: