سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۱

اعترافات /2

من بیشتر  عمر خودرا صرف کار  وتامین معاش کردم واین ارث بزرگ را  امروز به فرزندانم نیز داده ام ! چون میل نداشتم از بندگان درگاه شیطان باشم آنها نیز به دنبال من روان شدند بی آنکه خودرا تسلیم ناپاکی ها بکنند ، درحالیکه با یک اشاره شیطان میتوانستند به بالاترین برج دنیا بروند اما ترجیح دادند که روی زمین با پاهای خود راه بروند وبا گام های خود راه دشوار زندگی را بپیمایند از رفتن بمیان ( سوسایتی ) ودربین آنها چرخیدن حال تهوع بمن دست میدهد گویی وارد یک خانه مقوایی شده ام که با یک ریزش باران همه رنگ وروغن ها روی آب روان میشوند.

امروز به دنبال کمی سلامتی دریک هوای خوب هستم که متاسفانه محال است شیطان رجیم همه جارا با نفس وباد شکم خو پر کرده است درگذشته یک روحیه ادبی داشتم وخیلی دلم میخواست نویسنده یا روزنامه نگار شوم ویا حد اقل یک آرشیتکت ! گویا برای سرم کمی زیاد بود وهیچکدام از آنها نشدم تنها یک نقشه کش ساده که  توانستم یکسال ازاین هنر پر بار!! استفاده کنم .

نمیدانم زیبا بودم یا نه ، عده ای مرا زیبا میپنداشتند وعده ای بانمکم میخواندند ! قدم کمی کوتاه است وهمیشه مجبورم با کفش پاشنه بلند راه بروم وموهایم را بالای سرم ببندم تا بلند قد بنظر بیایم ! با اینهمه آنچنان بخود مغرور بوده وهستم وچنان متکی بخودم که هیچکس نتوانست با متلکهای آبدارش مرا از پای بیاندازد. کمی زخمی میشدم اما دوباره با کمی مرهم داخلی  حالم سر جا میامد.

دوستان دولتمندی داشتم اما هیچگاه به دولت وثروت آنها اعتنایی نمیکردم رویهمرفته کمتر به آدمهای شهری شباهت دا شته ودارم واز این بابت نه تنها نگران نیستم بلکه افتخار هم میکنم چون از سینه یک زن روستایی شیر خورده ام دایه ام یک زن روستایی بود  بمجردی که پای به عرضه وجود گذاشتم خانه را غرق تاریکی کردم وشبانه مرا به دست دایه سپردند تا به ده ببرد وشیر بدهد وهمانجا مرا قنداق کند ماهی یکبار هم مرا برای تماشای عموم به شهر میبرد بنا براین آن خوی وخصلت وسادگی روستایی آنهم روستاییان قدیم درمن به ودیعه گذاشته شده است واز این بابت هم هیچ نگران نیستم اینهارا مینویسم تا خواننده عزیز را کمی با روحیه واحوال خود آشنا سازم کمتر حسرت چیزی را خورده ام چون در گذشته زندگی خوبی داشتم سیر و سر سفره پر بار مادر بودم همه چیز ما در خانه درست میشد ومادر هرگاه میخواست کسی را تحقیر کند  میگفت : ولش کن ، او گر سنه ونان بازاری خورده است وجالب آنکه در باره همسر من هم همین کلام را برزبان آورد آنروز فریاد من به آسمان برخاست وگفتم :

حال که دارم میروم تا خوشبختی را درآغوش بکشم تو برایم رزجز میخوانی ؟! او کمی مکث کرد ودرجوابم گفت :

او تنها درلیاس شکل آدم را دارد ، او خالی وتهی است ، گفتم ، مگر تو لخت اورا دیده ای؟ آه که چقدر نادان بودم .

سپس با پرخاش باو گفتم ، تو خودت هیچگاه نتوانستی خوشبختی را به دست بیاوری تنها همه اموالت را بباد دادی وحال درخانه من نشسته ومرا سر زنش میکنی ، ( برای این حرف هیچگاه خودم را نمی بخشم ) او زن بزرگی بود زنی قابل وصاحب املاک بی شمارکه همه را بباد داد .( داستان او مفصل است ) .روانش شاد

ثریای خام که هیچگاه پخته نشد !حتی عشق هم اورا نپخت !!!!

هیچ نظری موجود نیست: