شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

بو گرفته اید

دلم گرفته ، آسمان هم گرفته ، من وابرها ، باهم گریه میکنیم

بفکر پیراهن کهنه خود هستم ، هرچه اورا تمیزکنم ، باز بوی کهنگی میدهد

بفکر اجاق هستم وغذای مانده روز پیش ،

هنگامی که پول نیست ، همه آش درون کاسه آب است هنگامیکه

پول نیست ،  هرنویی کهنه مینماید وهر ناکسی کس میشود

اینجا  غیراز فقر ونا امیدی چیز دیگری نیست

بما مژده میدهند که باز هم بدتر خواهدشد

تو چکار میکنی ، مانند یک پرنده در باران وسرمای زمستان

که نمی تواند جوجه هایش را سیر کند

مانند من تن به نا امیدی میدهد

هرچه کنی ، بی فایده است

ایجا غیرا از فقر ونا امیدی چیز دیگری نسیت

هیچکس نیست ، چه باک باید به پا خیزم

هنگام سکوت تمام شد باید فریاد کشید ، فریاد

سخن از سرنوشت است  ، جاییکه ظالم حاکم است همه قربانی میشوند

هدف کدام است ؟ هدف بزرگتر  ؟!

برای همه هدف به دست آوردن پول است

وآن چیز مشترک که نامش نجابت است درآتش خودخواهی ها

میسوزد

دیگر کسی نیست که با او پیوند داشته باشم

دیگر کسی نیست تا مرا بیاد بیاورد

خانته من ، زمین من ، درچنگ شما پنهان است

وشما درکنار یک چشمه سار خنک خاطره هارا نشخوار میکنید

آه بوی گند شما دنیارا فرا گرفته ، مانند لاشه های مانده گوسنفندان قربانی

شما گندیده اید

من با زنجیر های محکم خود درتلاشم تا مانند شما بو نگیرم

ثریا/ اسپانیا/ شنبه / یک روز بارانی وغمگین

 

هیچ نظری موجود نیست: