جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۱

سلام بر پیری

آن روزها من نمیدانستم پیری چیست ؟ وچگونه از راه میرسد ؟! اطرافم شلوغ بود خیلی هم شلوغ بود از هر طبقه ای به خانه ام میامدند درمیان همه آنها شاعر وترانه سرای معروف ( معینی ) که نسبت نزدیکی هم با همسرم داشت بیشتر خانه ما رفت وآمد داشت بخصوص همسر مهربان وفداکار او که به راستی پشتوانه زندگی وشهرت این مرد بود با فرزندانش که همه را یکی یک من برایشان ارزش قائل بودم.

شبی درخانه ما آقای معینی دفتر ومداد همیشگی را که درجیب داشت بیرون آورد وترانه ( سلام  بر پیری ) ر ا نوشت تا انرا به هنرمند وآهنگساز ( فضل اله توکل ) بدهد وهمسر ایشان خانم بیتا آنرا بخوانند .

در تمام مدت آعنگسازی وتمرین ها من حضور داشتم ترانه ای بسیار زیبا بود ،  :

آیینه من شکسته چرا ؟ . به چهره غباری نشسته مرا / مرا ای دل من دعا کن / آمد زمان اسیری من . که گوید سلامی به پیری من / مرا ای جوانی صداکن / مرا ای جوانی  صدا کن/

پرسیدم جناب معینی هنوز خیلی زود است که پیری بشما سلام بگوید وشما از جوانی اسمتداد بخواهید هنوز جوانید ........

آه خدایا ؟ چشمم به صورت همسرم افتاد، آنچنان غضب آلود بمن نگاه گرد وبقول معروف سبیلها یش ساز دهنی میزدند که من از حرف زدنم پشمان شدم وتوبه کرده رو به دیوار نشستم وخیره شدم به شعری که آنرا به یک خطاط معروف داده بودم تابنویسدودرقاب زیبایی آنرا به دیوارآ ویخته بودم :

این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف

وین نه مسجد که دران بیهوده آیی بخروش

این خرابات مغان است درآن مستانند

از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش

امروز از همه آنهایی که روزی روزگاری باهم سر وسودایی داشتیم بی خبرم ، یادشان همیشه بامن است.

ازکسانی که درهمنشینی آنها افتخار حضور داشتم بانوی آواز ایران خانم دلکش بود که بی ریا هرهفته آنجا میامد ، مرحوم عماد رام بود جناب توکل وآن آوازه خوان معروفی که کلاب ساقی را داشت ، مرحومه هایده ، واز بزرگانی که همیشه آنجا پاتوقشان بود :

تمیسار ( دال) رییس اداره گذرنانه ، تیمسار ریاحی ودکتر باقر عین وخانم فروغ تیمورتاشوسایرین که نامشان از ذهنم رفته است.

بلی روزگار خوبی داشتیم ، نان درسفره همه بود بعضی ها زیادتر داشتند ، عده ای کمتر واشخاصی هم بودند که میلی به نان خود نداشتند ونان وپنیر همسایه را بیشتر طالب بودند ، آزاد بودیم ، آزاد نفس میکشیدیم آزاد لباس میپوشیدیم وآزاد درکوچه وخیابان بی واهمه از ترس عسس های شبگرد در رفت وآمد بودیم . بلی روزگار  خوشی داشتیم .

امروز ؟! تماشاچی فیلمهای سهمناک وجنگی وکشت وکشتار وسکس وبیماری وآلودگی به مواد مخدروروضه خوانی و پختن آش نذری وگوش دادن به چرندیات مشتی فرومایه وچاپ کتب بی محتوی وبی معنی که تنها باعث ویرانی ذهی کودکان ونوجوانان وسرانجام منجر شدن به (فوبیای) ابدی است.

وهیچ خبری از نام آوارن نیست که نیست تنها خودفروشانند که بازار گرمی میکنند .

ثریا/ اسپانیا/ از : دفتر یادداشتهای روزانه

هیچ نظری موجود نیست: