جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۱

جنگ رزها

پسر عزیزم اصرار دارد که من خاطراتم را بنویسم ، خاطرات من به درد هیچکس نمیخورد ودرد یرا هم دوا نمیکند ، دردهای منهم به کسی مربوط نمیشود ، تنها مقداری نمایش در زندگی من بود  بقول تو همان پرانتزی بود که  دریک مدت کوتاه در وضع ما ایرانیان باز وسپس بسته شد درآن زمان دراوج شکوفایی اقتصاد وبالا رفتن  سطح زندگی عده ای بخصوص ، سرگرمی مردم ایجاد اطاق بزم درخانه هایشان بود ورفتن به کلاب واریان - شاهنشاهی - ایران وسایر کلاب ها ونایت کلابها ! ودعوت خوانندگان به منازل خود ونشستن وحال کردن ، وبازی تخته نرد وورق آنهم کلان!

این امر شامل حال ما هم شد ( نودیده ای به تن قبای دیور دیده) وحال میهمانیهای آنچنانی برپا میکرد وبه آنها سکه های طلای یک پهلوی میداد!!! برایشان گونی پیاز میفرستاد ، مبل میفرستاد ،ماهی میفرستاد وآنها هم نمک گیر شده وشبهای جمعه تا طلوع صبح شنبه درخانه ما  رحل اقامت میافکندند ! مینوشیدند ، میخوردند، میخواندند  ساز میزدند ، قمار بازی میکردند ، تریاک میکشیدند ومن دراطاق بالا کنار بچه هایم خوابیده بودم گاهی سری به زیر زمین میزدم تا ببینم تازه وارد کیست ؟ ویا چیزی لازم دارند>  دود تریاک وسیگار اطاق را اشباح کرده بود ومن پا به فرار میگذاشتم .

جناب فضل اله توکل به همراه بانوی گرامیشان وگاهی هم بدون بانو میهمان هفتگی ما بودند ، خانم دلکش ، گلپا ، داریوش ، عماد رام وآخرین آنها تنها یکبار خانم هایده در میهمانی که خودم برای تیمسار دهدشتی داده بودم تشریف آوردند ، چون آن میهمانی را من ترتیب داده بودم به مذاق همسرم خوش نیامد وتوهین بزرگی به جناب تیمار کرد که خوب به خیر گذشت .

پذیرایی با خاویار ونان تست وکره ولیمو ، ویسکی اعلای بدون باندرول وتریاک سناتوری ، کباب برگ وکوبیده وانواع اقسام غذاهایی که خودم درست میکردم ، هرکس بود آنجارا رها نمیکرد آنها درکاباره ها برنامه اجرا میکردند وآخر شب برای استراحت !! بخانه ما میامدند ویا به خانه دیگری هرکجا دود  ودمی بود میرفتنددر سفر اخیرم سرکار خانم بیتا همسر جناب توکل را دیدم ، سلام عرض کردم ، دماغشانرا بالا گرفتند وپرسیدند شما؟! گفتم ارادتمند شما وهمسرتان فلانی ! ایشان که به همراه دودختر نازشان درون پالتو پوست گرانبهایشان میخرامیدند ، نگاهی به بارانی کهنه من انداختند وگفتند ، نه ! متاسفانه شمارا نمیشناسم ، خواستم بگویم شبهای دراز بی عبادت درخانه ما با تنها یک ملافه که دور خودتان می پیچیدید ومنقل را رها نمیکردید  نباید باین زودی از ذهن شما برود شاید ذهنتان فرار است ؟ اما چیزی نگفتم ، دوستم بازویم را کشید وگفت ، بیا برویم تاصبح که تو نشانی بدهی او ترا نخواهد شناخت ، درحال حاضر وضع چنین اقتضا میکند. بلی عزیزم اصرار نکن که من ( خاطره نویسی ) کنم . آنها را میان همان اوراق دفترچه ها امانت میگذارم وسپس بقول مرحوم عبداله الفت آنهارا بسوزانید با پیکرم . همین ، عمر تو همه دوستان ویاران که امروز درکنارم ایستاده اند ، دراز باد.

امروز باید نگران گران شدن مدرسه ها باشم ونگران مخارج سنگین نوه هایم که بردوش بچه های بیچاره من سنگینی میکند ، گذ شته ها گذشته ونباید آب رفته را نوشید ، روح رامسموم میکند ، زندگی ما زندگی همان ( جنگ رزها ) بود یک تراژدی کمدی که درآخر به یک درام دردناک ختم شد.

ثریا. اسپانیا/ آپریل 2012

 

هیچ نظری موجود نیست: