چه دردناک است که انسان خانه خودرا از دست داده باشد ودرمیان شکوه وتجملات تمدنی دیگر پایکوبی کند.
چه شگت انگیز داستانی که درآن هنگام هنوز دراین کشورها نور آفتاب نمی تابید خورشید چند هزار ساله خانه تو هر صبح طلوع میکرد ، وتو به آن درود میفرستادی ، زمانی که هنوز اینهمه برجها درمیان بیابانهای بی آب وعلف بالا نرفته بود واین قصرها واین ستونهای چدنی وشیشه ای که آرام وموقر درکنار یکدیگر ردیف نبودند تو درکوچه پس کوچه های شهر آرام وآسوده راه میرفتی.
سالها گذشته ، خاموش نشسته ای ، تو زبان داری حرف بزن بگذار صدای تورا بشنوم ، کتابی که دردست داری بگشای شاید روزی با شاهان به میگساری پرداخته ای ، شاید به دعوت سلطانی تو به عبادتگاهی رفته ای .
نه ، تو از سکوت خارج نمیشوی وما عجمان دوباره برگشتیم بسوی همان راه مقصود وتنها نام ترا زیب میدانها وخیابانها کرده ایم بی آنکه به درستی ترا بشناسیم .
دیگر ممکن نیست بتوان نقاب از چهره ها برداشت ورازهای نهانی را هویدا کرد.
نمیدانی چقدر افسرده ام وچگونه آرزوی نیستی را دارم ، تابستان به زودی فرا میرسد برای من همچو یک چراغ خاموش وبی نور است .
آخ ، ای خاطرات دیرین ، مرا رها کنید امروز بهار کلاغها را درآسمان به پرواز درآورده ودیگر از خورشید ما نوری نمی تابد
سالهاست که فراموش کرده ام اولین گلهای شگفته بهار چه رنگی دارند وچه بویی ، سالهاست که فراموش کرده ام ، آلوچه ها درکدام درخت رشد میکنند .
حال درکنار زندگی » خوان ها وسینوراها « بازماندگان قدرت نشسته وبرای آنها دل میسوزانم.
ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر