دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۲

جشن

آهنگی را که ناقوس کلیسا مینوازد ، نوید یک جشن تازه را میدهد هربار که این آهنگ را میشنوم درون مغزم هزاران سئوال جمع شده واز خود میپرسم کدام درست است وکدام درست تر وکدام دروغ است ؟!  بقول تخته بازان  امروز من سر هیچ باری میکنم وبه این دلخوشم که همه حوادث را از سر گذرانده ام ، آنهاییکه تاسف برانگیز بودند و آنهاییکه درد دردلم نهادند کمتر نشانی از خوشی ومسرت درسراسر زندگیم دیده شده است به همین دلیل  هیچ میلی ندارم که بدنبال این مردم خوش گذران راه بیفتم وخود را فریب بدهم که : منهم خوشحالم ! اگر من خودرا خوب شناخته باشم میدانم که مانند همه مردم توجه من به گشذته ها بیشتر است تا به امروز ویا آینده نامعلوم .

دراین روزها شهر چراغانی میشود بانوی مقدس روی شانه مردان حمل شده وهمه شهررا متبرک میسازد درمیان انبوهی ازگلهای سفید وابی وصورتی سپس در وسط میدان قرار میگیرد صندلیهای روکش شده از پارچه سفید به ترتیب مقامات عالیه ! چیده شده وبا یک نوار از سایرین جدا میگردد !؟ زنان ودختران زیباترین لباسهای محلی خودر میپوشند وبه رقص وپایکوبی مشغول میشوند مشهوترین هنرمندان برای اجرای هنرشان باینسو میایند ، ارکستر  برنامه خاصی دارند  در ردیف اول بانکدارن ملاکان وصاحبان کارخانه ها وشهردار میشنیند وردیف پشت سر آنها کارمندان عالیرتبه واین صف ادامه داد تا به خدمه وپلیس شهر برسد ، مردم عاد ی وتوریست ها دریک صف طولانی به تماشا می ایستند نماز اعشا ربانی اجرا میشود اوازها ی مذهبی خوانده میشود وسپس از روز بعد مراسم رقص وپایکوبی ونوشیدن و......تا یکهفته ادامه دارد ، شهر یکهفته تعطیل است ! مهم نیست اگر بیماری احتیاج به پزشک یا دارو داشته باشد میتوان با یک کپسول آب اورا شفا داد ! ماهم درگوشه ای حضور بی حضورمان بچشم میخورد .

مرگ بیصدا

این روزها بحث دراینجا در باره دخترک بیگناهی است که امروز روز تولد او وسیزده ساله میشود ، اما دیگر دراین دنیا نیست ، او به دست پدر ومادرخوانده خود با طناب خفه شد .

زنی نیمه دیوانه ومجنون که ظاهرا حقوقهم خوانده وهمسرش که مردی روشنفکر ×! ورزونامه نگار است دختری را از چین به فرزند خوانگی میپذیرند ، پدر ومادر خانم ظاهر صاحب دولت کلانی بوده ومیراث و اندوخته داشتند که آنهارا در  وصیت نامه شان به دخترک چینی میبخشند یعنی به تنها نوه ای که ظاهرا دارند ، حال پدر ومادر خوانده دست به یکی کرده ودخترک ر ا با طناب خفه نموده وسپس به اداره پلیس اطلاع میدهند که دختر ما گم شده است ، پلیس هم فریب نمیخورد هم اکنون آنها در  گوشه زندان بسر  میبرند وآنهمه دارایی واملاک بیصاحب درگوشه ای افتاده است وان دخترک عصوم به زیر خاک خفته .

مسئله آدابت کردن یا فردی را به فرزند خواندگی  بسیار  خوب است اما اگر مانند بعضی از ستارگان سینما برای تبلیغات وگرفتن بوجه بیشتر ا ز دولت بناشد سیاه وسفید وزد و قرمر را ردیف کرده جلوی دوربین عکاسی وخبرنگاران می ایستند وبه زور به آنها گوشت کانگورو میخورانند !  کار درستی نیست ......

ویا آنکه برای بردگی بچه ای را میپذیرند ویا برای کارهای دیگری .

امروز روز تولد آن دختر ک بیچاره میباشد مادر وپدر واقعی او بیخبرند دولت چین از دولت اسپانیا دراین باره پر س وجو میکند اما همه بیفایده است جان انسانی بیگناه بی هیچ تقصیری بر باد رفته ، دخترک گویا بسیار با هوش وده چند زبان فرا گرفته و اهل موسیقی بود ه وزیر  نظر  استادی پیانو فرا میگرفته معلم او میگفت هر روز مانند معتادان خواب آلوده سر  کلاس حاضر میشد ظاهرا مادرویا مادرخوانده اش باو قرص میخورانده وسپس کارر ا یکسره کرده است .

نمیدانم آسمان وزمین وطبیعت چه درسر دارد واین دنیای کثیف وسیاه سرانجام به کجا خواهدرسید ؟  من دراینجا احساس خفگی میکنم ومیخواهم بجایی دوردست فرار کنم بجایی که روی انسانهارا نبینم . ثریا /

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۲

حافظ

هوا گرفته ابری پس از یک شب درد وبیداری امروز به ذکر مصیبت نشسته ام

حسن وحسین برادرند / هردو عزیر مادرند !

خدا را هزار مرتبه شکر گه پس از سی واندی سال ملت مبارزو قهرما ن ایران برگشت به همان جای اولش ، خوب جیمی  ورضا چندان باهم میانه نداشتند اما حسن وحسین بیشتر برادرند ، آنهمه کشت وکشتار آنمه جنگ آنهمه غارت اموال آنهمه حبس وتعزیز وشکنجه سرانجام برگشتند سرخط اول ، مبارک است امیدا ست که لطف این آشتی شامل حال موسیقی و بعضی از شعرای بیچاره ومهجور  هم بشود وحافظ شیرین سخن را از زیر هزاران تن خاک تهمت وافترا بیرون آورده دوباره اورا بر صدر نشانند وخیام  را نیز بیاد آورده وفردوسی را که مجسمه او امروز مانند دعا نویسان کنار مسجد با یک کتاب در دستش زیر باد وباران  ویران شده ازنو بسازند که ملتی تنها به فرهنگ خود زنده است نه باد وافاده اش وساختمانهای بلند سرکشیده به آسمان ،

امروز در همه جای دنیا شعرا ، نوازندگان وخوانندگان معر وف هرکدام سرجایشان ایستاده ومجسمه های طلایی آنها چشم را خیره میکند وایران بهترین شاعر خودر ا که میتوانست یک پیامبر راستین باشد به زیر شکنجه های بیغیرتی وبد نامی برد  خوب این هم خود یکنوع تفکر است بجای ستایش شاعر میتوان دکان نانوایی یا آهنگری یا کفشدوزی باز کرد زیبایی درآن دیار بی معنی است چهره ای که از حافظ درمخیله ها شکل گرفته پیرمردی رنجور میخواره ای بدبخت  ولاابالی است وفراموش کرده اند که او کلاه پشمینه خودرا با تاج خسروی عوض نمیکند کمتر کسی مشرب فکری ووارستگی وآزادگی ونکته های اخلاقی را از اشعار حافظ درک میکند ، اگر حافظ علم فیزیک میدانست بازهم اشعار او در پشت علم او پنهان میشد .

رندی آموز وکرم کن که نه چندین هنراست / حیوانی که ننوشد می وانسان نشود/ عده ای رندی های خودرا با حسابگریها درون ذهنشان پرورش داده اند گاهی اورا به عرش خدا میرسانند ولسان الغیب لقب میدهند وزمانی اور به قعر جهنم میفرستند ، هرکسی قلم به دست گرفت وآنچه مشرب کوته فکریش بود به اشعار او اضافه ویا کم کرد .بخواه ساغر وگلابی بحاک آدم ریز !!!!

ساغر تنها جای می است نه گلاب / شرح مجموعه گل مرغ سحر دانست وبس / که نه هرکو ورقی خواند معانی دانست .

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت / تایر فکرش بدام اشتیاق افتاده بود .

امروز با نگاهی به مجسمه های رنگا رنگی که از مادر مقدس ویا پسر او عیسی ساخته اند هیچکدام به یک شکل نیستند وهیچکدام در شکل وشمایلشان آن مظهر پاکی وصداقت دیده نمیشود هرکسی بمیل خود مجمسه ای ساخته واورا تقدیس میکند این تصویر های بی روح ، بی حال ، بی کیفیت که فاقد هرگونه الهامی هستند  تنها همان عصر جاهلیت را بیاد میاورند وهمان روزگار بت پرستی را .

حافظ اگر سرود که " عکس روی تو چو درآینه جام افتاد / صوفی از خنده می درطمع خام افتاد / این او و|تو| یک زن زیبای ترک یا کرد یا خراسانی یا شیرازی نیست این همان اویی است که ما دردرونمان آنرا ساخته ایم .

بیار باده که دربارگاه استغنا .چه پاسبان چه سلطان چه هوشیار وچه مست /

داشتم دلقی وصد عیب مرا میپوشید / خرقه رهن می ومطرب شد وزنار بماند/

خیلی ذوق میخواهد تا معنای یکا یک این ابیات را درک کرد شیوه حافظ پوشیدگی بود او در اشعارش اعجاز میکرد وهمیشه حاشیه ای برای خیال واندیشه خواننده باز میگذاشت .

امیدا ست که حافظ / سعدی / خیام / خواجو کرمانی /فردوسی/ وسایرین را از درون گنجه های غبار گرفته برون آورند وگرد چهره أآنهارا بشویند واز نو طرحی تازه بر اندازند . بامید آن روز ...........ثریا

ثرا/ اسپانیا/ شنبه 28/9/2013 میلادی

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

آرمانها

عروسکهای مومی ، با چشمانی  مرده ، عروسکهای پوشیده درکفن سیاه

با لبخندهای یخ بسته ، به عرض یک سلام آمده ام ،

از نفرت وگوشت واستخوان ، عروسکهای خارج از مدار زندگان

دستبوس شیطان ودرعقوبت ابدی

بخانه من چرا آمده اید ؟

در آن روزهای دردناک که از آن سرزمینم فرار کردم ( فرار اختیاری ) وبسوی جامعه نوین ومتمدن! دنیا آمدم ، سعی داشتم هرچه را که در پشت سر بود به دست فراموشی بسپارم و....اما نشد آن دنباله دراز به دنبالم کشیده شد وهمان آ ش وهمان منقل وهمان کاسه شله زرد وحلوا .

بفکر آرمانهایم  وآرزوهایم افتادم  بفکر ایجاد یک مدرسه برای ایجاد زبان فارسی لکن آنهم با مخالفت عده ای ناشناس که بعدها شناخته شدند نتوانست شکل بگیرد بیچاره | مرحوم پرفسور پیتر ایوری  استاد زبان شناسی کمبریج چقدر دراین راه مرا کمک کرد یادش گرامی باد |.

در خارج ناگهان همه بیاد | پاسداری| ! از زبان وادبیات فارسی افتادند این پاسداری تنها چند کلاس زبان فارسی در روزهای تعطیل وچند جلسه سحن رانی ودر پشت آن یک بیزنس بزرگ " بما مربوط نمیشود " آنچنان شیفته اینکار شدم که باسر تو دیگ آبجوش افتادم احساس شدید کمک ویاری باین مراکز مرا دیگر سر پا نگاه نمیداشت تا جاییکه حقوق یکماه خانواده را نیز بسرعت به آنها بخشیدم .ارمانهای منهم فنا شد.

چشم بانتظار نشستم شاید روزی دری باز شود ومن بتوانم با سر بلندی بسوی خانه برگردم کدام خانه ؟ همه چیز ویران شده بود ، زیر رو شده بود ومن در آرزوی یک " دموکراسی میسوختم چون به آن اعتقاد داشتم واین اعتقاد بیشتر بخود انسانها بود در دموکراسی فردی انسان میتواند حقوق خودرا حفظ کند وسپس به اجتماع بپردازد متاسفانه درآن سر زمین هیچکس صاحب حق وحقوق خود نبود حتی حق انتخاب لباس را هم نداشتند ، بکجا میرفتم ؟ به دنبال کدام آرمان ؟ نباید از حقیقت فرار کرد همه آنهاییکه درطول این سی واندی سال درخارج سخن راندند وگفتند وچریدن تنها دردشتهای خالی به چرای مشغول بودند با کلمات صقیل وبزرگی که خودشان نیز معنای آنرا نمیدانستند.

من بیاد ندارم که مردم ما دربرابر هر هجومی یکسان ایستاده باشند واز خود وسر زمینشان دفاع کنند همیشه به طرف آنکه قویتر بوده رفته اند حال ته زباله دانی را جمع آوری کرده  میل دارند که پاسدار ادب وزبان پارسی باشند بی آنکه از خود ادبی نشان داده باشند ، شاید تنها چند نفر که از تعداد انگشتها تجاوز نمیکند همه عمر خودرا دراین راه صرف کردند ، رزونامه نگاران استخوندار ما به خاطره نویسی پرداختند ونویسندگان وشعر ای بزرگمان از غصه یا دق کردند ویا به گوشه ای خزیدند وبجایشان مشتی آدمهای جدید با کلمات رکیک وزنشت آمدنمد ، گفتند ، چاپ کردن وخوردند ، بهترین خوانندگان ما به کنج خلوت خود پناه بردند تنها مداحان هنوز با عصا وکمر خمیده همه جا حضورشان را اعلام میکنند .

عده ای بانتظار چراغ سبز عموی بزرگشان ومادر بزرگشان که همیشه درتاریکی کارهایش را نجام میدهند نشستند ، آری مادر بزرگ همیشه زنده است وهیچگاه خورشید در سرزمینش غروب نخواهد کرد .

دیگر هرچه بود تمام شد برای من وخانواده ام دیگر چیزی مهم نیست تنها زنده ونفس میکشیم بی آنکه برایمان مهم باشد درکجای دنیا وروی چه تپه خاری نشسته ایم. پایان

ثریا / جمعه / 28/9/2013 میلادی/ اسپانیا/

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۲

پاسخ

دوست عزیزم ،

لازم نیست برای من دل بسوزانی ، اگر تو هم مانند دیگران خیال میکنی که عاشقی من وگرفتاری ام مر بوط به دل من میباشد سخت دراشتباهی مطمئن باش هرگاه پای | وجود| خودم درمیان باشد سخت گیر میشوم ومیتوانم از همه چیز بگذرم وخودرا برترازدیگران بدانم هرگاه میل داشته باشم دوست میدارم وهرگاه میلم بکشد دست ازهمه چیز میشویم .

سالهای متمادی با کوششهای بی فایده وغمگین بفکر سعادت دیگران بودم وسخت به آن میپرداختم وحاضر بودم همه چیزم را فدا کنم امروز از دنیا ومردم آن چندان خوشنود نیستم واز قضاوت بیرحمانه آنها نیز ترسی ندارم افکار واعتقاد بعضی از اشخاص چندان وزن و اعتباری ندارد وقضاوت آنها برایم ابدا مهم نیست من با دردهای درونی خود دست بگریبان هستم این فقر ظاهری هیچگاه مرا نمیترساند تاروزی که سلامت باشم با کمال میل خدمتگذار کسانی هستم که به آنها عشق دارم اگر چه دیگر قوایم بمن اجازه هیچ حرکتی را ندهند تو نمیتوانی احساسات مرا درک کنی من حاکم بر افکار خودم هستم وهیچ قدرتی نمیتواند مرا وادارکند تااز اندیشه های خوددست بکشم.

گاهی از روزها به کلیسا میروم آنهم زمانی که هیچکس درآنجا نیست ومن میتوانم درخانه خالی وبدون جمعیت با خدای خود حر ف بزنم ، درموقع دعا همه میل دارند صدای خودرا بلند ترکنند تا نشان بدهندد ایمانشان قوی است ومن در سکوت مینشینم وخدارا از آسمان به زمین میاورم وبا او گرم گفتگو میشوم تو میدانی که من باچه اشتیاقی بعضی از روزها در انتظار تلفن تو مینشینم وهنگامیکه ازدوست عزیزم از فرشته نگهبانم خبری میر سد غر ق خوشحالی میشوم ، من هنوز آن اوای طوفان زایی را که هر  صبح وشب بر سرم فریاد میکشید وحتی دوش گرفتن مرا زیر سئوال میبرد فراموش نکرده ام .

امروز تنها پسرم را روی | آن لاین | میبنم که نمیدانم درکدام گوشه دنیا مشغول کنفرانس دادن است ، دلم برای نوه هایم تنگ شده ودختران مشغول کارند تا زنده بمانند کار نیروی آنهارا چند برابر میکند از نشستن کنج خانه وپوشیدن چند النگو وگردنبد وفرمان بردن از آقا آنهارا دچار بیماری میسازد مانند خود من ، وآن فرشته کوچکی که تو درتختخوابش دیدی امروز مرد بزرگی شده وتنها درمیان مشتی سنگ قلوه ها مشغول مبارزه با زندگی میباشد

من تنها یکبار مزه خوشبختی را چشیدم آنهم زنی دیوانه آنرا به آتش کشید دیگر هیچگاه نتوانستم جایگزینی برای آن پیدا کنم هرچه بود خود فریبی بود وبس ، همیشه خاری بودم که درچشم دیگران فرو میرفتم ، چرا؟ نمیدانم شاید تو دوست مهربان بفهمی چرا؟ نو آوری های من در چیدن میز غذاخوری ؟ دردکوراسیون خانه؟ درپوشیدن لباس ؟ هر چه بود غیر از دیگران بودم ومانند آن ماهی قزل الا بر خلاف جهت رودخانه شنا میکردم زخمی میشدم باز به جلو میرفتم هیچگاه تو مرا درخیل جمعیتی که نمیدانستند برای چه جمع شده اند نمیتوانستی ببینی ، من از احساسم پیروی میکردم ومیکنم . با هزارن بوسه برای تو ، نامه ام طولانی شد. ثریا .

ثریا / اسپانیا/ پنجشنبه 26/9/2013 میلادی/

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

تنهایی

همین دیروز احساس کردم که چشمه عشق در دل من خشکید ودیگر رغبتی ندارم تا به عشق سلامی دوباره بگویم چندان میلی هم به جمع آوری اشیاء وآشغال ندارم  امروز آنچه برایم مهم است همین نوشتن وبیرون ریختن دردهای درونیم میباشد واگر روزی نتوانم به آن ادامه دهم نقطه پایان بر زندگیم خواهم گذاشت من همیشه با عشق زیسته ام این عشق  به بچه ها ی کوچک وزنان ومردان از کار افتاده و وبه بشریت بود افکارم همیشه دور عشق پرواز میکرد همیشه میل داشتم ساده سفر کنم برایم مهم نبود چگونه لباس بپوشم تا دیگرانرا شگفت زده کنم آنچه را که دران راحت بودم میپوشیدم .

به ماتریال مصنوعی  ونایلونها سخت آلرژی دارم اگر بودجه ام کفاف کند ابریشم میپشوم درغیر اینصورت با پارچه ساده کتانی سر میکنم ، کمتر به آرایش صورتم میپردازم درعوض به عطرهای گرانقیمت سخت عشق میورزم از زیور آلات مصنوعی نیز بیزارم به آنها نیز آلرژی دارم ، امروز موسیقی بهترین مونس من است ونوشتن وخواندن وهنوز درآتش حسرت بوی تازه یک برگ کتاب میسوزم بوی تازگی کتاب را سالهایست که احساس نکرده ام مدتهاست که دیگر درخوشبختی  وخوشحالی دیگران شریک نیستم اما همیشه با غم های آنها همراه بوده ام به خوشبختی کساتنی که دوست دارم میاندیشم این نوشته های من مانند همان نامه های بی جواب گذشته است زمانی که اطرافیان احساس کردن سفره برچیده شده است ، نامه بیجواب ماندند ! .

امروز خاطرات اولین عشق را بیاد آوردم وآخرین آنهارا نیز سپس به روی زمین غلطیدم وگریه را سردادم ، هرچه بود درد بود ورنج واین رنج ودرد را باتمام وضوع دردلم احساس میکردم .

امروز تنها سعادت من درخوشحالی وخوشبختی کسانی است که دوست میدارم ودرکنارم زندگی میکنند .

در این شهر  ودراین سر زمین همه با هم فامیلند با غریبه ها چندان سر سازگاری ندارند من خوشبختانه توانسته ام عضو فامیلی بشوم که مرا دوست میدارند وبمن احترام میگذارند ، دیگر مرا با کسی کاری نیست.تنهایی بهترین مونس شبهای من است باهم به اطاق خواب میرویم باهم کتاب میخوانیم وباهم میخوابیم باهم درد میکشیم واز یکدیگر هیچگاه جدا نخواهیم شد .

چرا که دیگر کسی در این خانه متروک را نمیکوبد .

مام وطن

بدورد باتو ، مام وطن ، خیلی چیزهارا میتوانم فراموش کنم  اما با آنها آشتی نخواهم کرد ، یکی از آنها توهستی سرزمین منفور من ،

نه ترا فریب میدهم ونه خود ونه دیگرانرا ، از تو بیزارم آرزویی هم ندارم که خاک ویا گردی از خاکستر من به روی تو بنشیند ، نه ترا فریب میدهم نه خودونه دیگرانرا ، از تو بیزارم مام وطن ، تو که به فرزندانت رحم نمیکنی ومانند یک حیوان خونخوار آنهارا می بلعی ، آن دره ها ی سز سبز تو بجای آنکه لبریز از سرخی گلهای لاله وسبزی های خود روودرختان سرو باشد جایگاه پلنگان ودیوان شده است وزیر خاک تو لاشه جوانان گمنام ، تو تشنه ای تشنه بخون مانند همسایگانت ، همیشه تشنه بخونید ،واز هر سو ضجه مادران دردکشیده وگرسنه بلند است ، من از دو قشرمردم همیشه بیزار بوده ام از دستار بسران و ستاره به دوشان وبا کمال تاسف همیشه این دو گروه مترس وبغل خواب تو بوده اند  مام وطن.

هیچکس دراین دنیا ابدی باقی نمیماند ، اما فرق انسانهای عاشق با دیگران این است که اگر روزی شعله عشق در دل آنهاخاموش شود صلای مرگ به صدا درخواهد آمد دیگر آنها وجود ندارند مانند درختان پوکی که چند برگ بر آنهاآویزان است اما ازدرون تهی اند وبه همین جهت است که به مرگ سلام میگویند .

مادر وطن ، هیچگاه در دامن تو روی آسایش ندیدم وهیچگاه ازآن آبشارهای پر آب نمی آب خنک بمن نرسید تنها بیست وپنج سال ازعمرم درکنار تو گذشت آنهم بیمعنی طعمه تو نشدم فرار  کردم از تو از آن فرزندان ناخلفی که دردامن خود پر ورش دادی سپس آنهارا مانند یک غذای اضافی بالا آوردی .

امروز سر چشمه مهر  تو دردلم خشکیده دیگر میلی ندارم به خود فریبی مشغول باشم تنها عکسی از تو پرچمی که آنرا نیز به نوه ام اهدا کردم به همراه پرچم اسپانیا وباو گفتم :

آرزو داشتم روزی تو یک فرمانده بزرگ ومردی خود ساخته به سرزمین پدریت برمیگشتی اما امروز این آرزو را دردلم کشتم میل ندارم هیچگاه شما روی آن خاک لعنت شده را ببیند ، تر ا باخود آوردم درون یک نقشه جغرافیای که از کتاب درسیم بریده بودم زبان تو آن ادبیات گرانبهای قدیمی ترا درآن روزها که مادر  مهربانی برای فرزندانت بودی ، تنها آنهارا باخود آوردم .

نه آن رگ سیاه خونی که دردل تو روان است ، نه معادن طلا وفیروزه ویاقوت تو ونه آن خاک مخلوط شده ، هیچکدام مرا بسوی تو نمیکشند مام وطن ، برای همیشه ترا به دست فراموشی میسپارم واگر کسی از من پر سید خواهم گفت : اهل ناکجا آبادم .

تو دردامن خود بجای اسب وسگ با وفا گربه میپرورانی عاطفه ات نیز مانند همان گربه های زیبایت میباشد ، تو بیرحم ترین مادران دنیا هستی ، مام وطن هرکسی با هر قیمتی توانست ترا برای چند سالی بخرد وبا تو هم آغوش شود سپس ترا مانند یک تفاله بیرون بیاندازد آنهم زمانی که دیگر درآن دامن پرگهرت هیچ چیزی برای عرضه نداری .

ای مام وطن که حتی تاریخ تولد ترا نیز ملوث کردند ، بدرود.

ثریا / اسپانیا/ چهارشنبه 25/9/2013 میلادی/

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

مترس

با هم درکنار دریا راه می رفتیم ، جلوی یک دکه مردی که روی آلومینیوم نقاشی میکرد ایستادیم ، باو گفتم یکی از اینهارا برای من بخر ، ارزشی نداشتند نمیدانم چرا این تقاضا را کردم ؟ شاید میخواستم به او  به آن زن جوان بگویم هنوز همسرم متعلق بمن است ، درحالیکه دیگر نبود ، سالها بود از دستم خارج شده وسر بردامان زنان دیگر نهاده بود ، این یکی دیگر غیر قابل تحمل بود اورا باخود بخانه من آورده ودرکنار بچه ها جای داده بود ، برایش شامپاین میخرید هر آرزویی که داشت فورا بر آورده میساخت وما درسکوت به آندو مینگریستیم .

پرسیدم خیلی اورا دوست میداری ؟ گفته که را ؟ گفتم همن که الان درخانه چشم انتظار ونگران توست ؟ سکوت کرد ، باو گفتم :

طبیعی است ، جوان است منهم روزی جوان بودم وزیبا مردان زیادی گردا گرد مرا فرا گرفته بودند ، اما ترا انتخاب کردم ، نه بخاطر  پول تو آنروزها به غیر از حقوق ماهیانه ات چیزی نداشتی حتی خانه هم نداشتی ودرخانه پدرت زندگی میکردی ،  بر افروخته شد  مثل کسیکه وحشت کرده باشد باو گفتم عشق ما شدیدترا آن بود که دیگران گمان میبردند ، اولین خیانت را که از تودیدم رهایت کردم برا ی طبعی مانند طبع من عشق مقام والایی دارد در این عشق هیچ به جنبه های جسمی آن نمی اندیشم  بمن بر میخورد درعشق صمیمی و راستگو هستم از تو هم همین انتظار را داشتم که اشتباه بود حال امروز با آوردن این زن شوهر دار وجوان بخانه ما مرا تحقیر کردی ، چرا؟ او به غیر از یک تکه گوشت تازه چیزی نیست چند بار که اورا بخوری دلت را به آشوب میاندازد برا ی کسانیکه معنای دوست داشتن را میدانند هیچگاه نه کلمه ونه کاری تحقیر آمیز انجام نمیدهند حال میفهمم چندان هم به بیراهه نرفتم ، امروز مانند دودوست درکنار هم زندگی میکنیم چرا که هیچکدام راهی به جایی نداریم تو همه پل هارا پشت سرت خراب کردی دیگر قدرت سازنگی نداری تو تنها به ویرانی میاندیشی ، به زودی پولهایت تمام خواهند شد آنگاه باز این منم که باید ترا جمع کنم ، دیگر عشقی درکار نیست هرچه هست دلسوزی است تو این مهربانی ودلسوزی را به مرزد شمنی رسانده ای واین دیگر غیر قابل تحمل است .

بخانه رسیده بودیم دخترک مطابق معمول بچه اش را درون کالسکه نشانده ودرکوچه ها میگشت ، بدون آنکه باو اعتنایی بکنم تابلوی آلومینیومی را درهوا تکان دادم ودست بر پشت همسرم گذاردم واورا به درون خانه بردم ، دیگر میلی به گفته ها ونوازش های او نداشتم هرچه بود تمام شد .او مرا فریب داد با کلمات زیبایی که از بخار الکل نشئه میگرفت من عاشق قامت بلند ودستهای لطیف او که هنوز حلقه طلایی برانگشت او نشسته بود ، شدم دستهایی که هنوز آلوده نشده بودند او با بخار مستی هایش وافسامه های تخلیلی مرا سرگرم میکرد وهنوز زنی درآنسوی سر زمینهای یخ بسته چشم انتظارش بود بی آنکه بدانم خودرا وسرنوشتم را دربست به روی این پل شکسته آوردم یک پرتگاه وحشتناک وخشک وخالی به همراه طوفانی از خار مغیلان که بسویم هجوم آوردند ، خبری از چشمه مهربانیها نبود نوکیسه های شهرستانی با پیوند خوردن با بقایای فسیلهای گذشته خودرا بالا کشیده یکنوع مافیای تازه تشیکل داده بودند واین گرگ بچه آخری رند تراز آن بود که فریب بخورد و.... همه چیز دروغ بود هم عشق وهم ملاطفت همه چیز دروغ بود دروغ .

ثریا ایرانمنش / دوم مهرماه 1392 / اسپانیا / برگی از ورقهای افتاده !

پرستو

از خواب که بیدار شدم تنها کلامی که بر زبانم جاری شد این بود :

ایکاش پرستویی میشدم وروی شاخه های درختان  مینشستم به تماشای فرزندانم  چرا این کلمات بر زبانم جاری شدند؟ کابوسهای شبانه وافکار گذشته مرا رها نمیکنند به مدیتشن پناه میبرم  ، ظاهرا هیچکدام فایده ای ندارد دنیای کثیفی داریم دنیایی که نمیتوان دیگر برآن نامی غیر از کثافت گذاشت ، هرروز بنوعی خون ریزی های بی دلیل یا با دلیل وهرورز رشد عده ای اسلامکرا پدیده ای نوظهور که این روزها با پولهای باد آورده کشورهای نفتی درهمه جای دنیا رشد میکند ، کشتار مردمی بیگناه در مراکز خرید و.......هنوز در جاهایی نامریی مانکن ها رژه میروند برای فصول آینده طراحی میکنند جوایز خریدنی رد وبدل میشود شامپاین خاویار به وفور روی کشتی های مجلل نوشیده وخورده میشود  بی دردان ودزدان دریایی بکار خودد ادامه میدهندو......شهر ها بصورت زشت وبیقواره ای با بنای های رنگارگ شکل میگیرند .

کنگره ها وستونهای زیبای یونانی درکنار یک مناره گوتیک ،طراحی های زیبای ایتالیالی با سنگرتراشی های ساده ورویایی درکنار مناره ها وساختمانهای رنگا رنگ وپر زرق وبرق سر زمینهای نفتی  ، قیمت سر سام آور زمین وساختمان که از ذهن من به دور است جایی برای نفس کشیدن نمانده همه جا را کثافت پوشانده است شاید همین ها باعث شد که آرزو کنم یک پرستو باشم روی شاخه های درختان چه بسا تیر یک خطاکار مرا نیز نشانه گرفت .

نه میلی به زیستن دراین دنیا ندارم حالم را بهم میزند شوقی هم ندارم چیزی هم ندارم تا به نمایش بگذارم آنهایی را که دوست داشتم دیگر دراین دنیا وجود ندارند وآنهایی را که دوست میدارم به همین دنیا دلخوشند...گرسنگی ، جنگ ، مرگ ، بیکاری ، بی رحمی ، دیگر هیچ، خوشا به سعادت بی دردان.......

ثریا ایرانمنش / دوشنبه / 23//2013 میلادی / اسپانیا /

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۲

نوازنده

این فیس بوک ودنیای مجازیش خوب سر همه را گرم کرده بعلاوه همه هرچه دارند روی دایره خودنمایی پهن میکنند ، دردوران بلوغ ، درسن شانزده سالگی عاشق هنر مندی ! شدم که میپنداشتم مانند او دردنیا نیست ؟! این عشق را سالها باخود حمل کرده بودم بی آنکه با کسی از آن حرفی بزنم کارما تاپای نامزدی هم کشید اما خوب هنرمندان معمولا با هنرشان ازدواج میکنند ؟.

سالها گذشت ، شاید پنجاه سال گذشت تا اورا دوباره در اسپانیا دیدم پیر شده بود اما میل نداشت با سن خود راه برود هنوز در مزر چل چلی میخزید من صاحب بچه وچند نوه بودئم واو ؟    هنوز؟ نمیدانم ، زمانی که باینجا آمد مدتها بود که میدیدم دختر کوچکم را بسوی خود میکشد دختری زیبا ، بسیار طناز ونجیب وازآن دلرباییهای دخترانه دیگران دراو اثری نبود سرانجام شوهر کرد واو برایش کادو فرستاد؟  من با سکوت تماشا میکردم معمولا همیشه عاشق دختر معشوق را ازآن جهت انتخاب میکند تا چیزی را که نصیبش نشده شاید دوباره به دست بیاورد دختر من ساده بود وبه او بچشم یک دوست نگاه میکرداما او دست از دلرباییهایش نمیکشید درآن سن بالای هفتاد سال هنوز گمان میبرد که میتواند کالایی باشد ، من میخندیدم دخترم باهوش بود سرانجام شبی سر میز شام داماد من باو پرخاش کرد واورا برای همیشه سرجایش نشانداو رفت دیگر خبری از او نشد چند بار تلفن کرد وخودرا دعوت نمود که من جواب رد دادم مدتها از او بیخبر بودم با آنکه خانه ام وزمینهایم دردست او بودند باز اعتنایی نداشتم دنبالش هم نرفتم ترجیح دادم درهمین بیغوله بمانم اما دنبال یک آدم دروغگووازهمه جا بیخبر نروم ، حال این روزها مرتب عکس اورا درسایتهای مختلف میبینم که با دهان بسته میخندد ، آنچنان خودرا سفت وسخت درون لباسهای گرانبهایش پیچیده که اثری از وجودش دیده نمیشود آنروزهای دیوانگی وجوانی اشعاری برایش میسرودم نامه ها مینوشتم بی آنکه آنها را برای او بفرستم بی خبر ازآنکه او یک چوب خشک است وهمه هنرش نیز ظاهری است آنروزها میل داشتم قالب دست اورا از طلا بسازم وامروز باین همه حماقت خود میخندم نه جای گریه دارد ، درحال حاضر او همه جا هست وبقول کرمانیها : هرجا آشه قنبری به پاشه ، این روزها گمان نکنم کسی اورا جدی بگیرد تنها پیرمردی از قدیمی هاست که به دیوار تاریخ  موسیقی سر زمین ما مانند یک تکه سنگ چسپیده است.

ثریا / اسپانیا/ اول مهرماه 1392 شمسی

نکتورنها

این روزها بخصوص شبها سر گرمی من گشت وگذار به شهرمجازی "یوتیوب" هاست دربین آنها به خوانندگان ونوازندگان قدیمی برمیخورم وساعتی به ساز یا آواز آنها گوش فرا میدهم عده ای مرا شاد میسازند وچند نفری مرا به گذشته برمیگردانند ، شب گذشته آثاری از شوپن را پیدا کردم وساعتها به آن گوش دادم آن موزیسین درد کشیده وبیمار وتنهاکه سر زمینش را رها کرده بود ودرکشورهای مختلف به دنبال " مادر" میگشت خوشبختانه | ژرژ ساند| این کار خسته کننده را به عهده گرفت وضمن کامیابی اورا نیز مانند بچه هایش عزیز داشته ومواظبت میکرد.

چند " نکتورن " بود که در| پالما دو مایورکا| آنهارا ساخته بود آنهم زمانیکه دراوج درد وبیماری بسر میبرد مردم دهکده به آنها بی اعتنا واز آنها فراری بودند ژزساند مجبور بود که به دهکده برود وخرید روزانه را انجام دهد ۀ، فردریک شوپن درآن دیر وحشتناک بالای تپه ونزدیک گورستانی که چند کشیش درآن بخواب ابدی فرو رفته بودند از ترس میلرزید وتب همه جان اورا فرا گرفته بود به پیانویش پناه برد وبهترین شاهکارهایش را درهمان شب طوفانی بوجود آورد یکی ازهمین ها نکتورن شماره 9 و6 در دی ماژور میباشد که صدای ریزش باران وغرش آسمان درآن بگوش میرسد ودرآخرین تکه آنچنان با انگشت کوچک خودبا دکمه های ساز میکوبد گویی میل دارد ارواح وحشنتناک را از خود دور کند ژرژ وبچه ها درپایین دهکده زیر باران درانتظار یک گاری  یا درشکه بودند تا آنهارا به بالای تپه برساند سرانجام هم مجبور شدند با پای پیاده آن راه پر پیچ وخم را درتاریکی شب طی کنند وهنگامیکه رسیدند شوپن درحال تب وهزیان بود ، این مردم بیرحم این دهاتیانی که تنها میدانستند نان خمیر با کالباس خوک چه مزه ای میدهد وشراب را باکوزه سر بکشند وبرقصند گیتار بزنند وشب را دربغل زنی به صبح آورند از کمک به آنها خودداری میکردند و از هیچ جای دنیا خبری نداشتند حتی نمیدانستند درآنسوی جزیره چندین جزایر کوچک وبزرگ هست ومردمی درآنجا زندگی میکنند .

امروز این جزیره بهترین وزیباترین نقطه گردشگری دنیا شده است وآن خانه متروک یا دیر ویران تبدیل به چند اطاق زیباشد شده ویک پیانوی قلابی درگوشه ای گذاشته اند ویک ویترین شیشه ای که قالبی گچی ساخته شده ازدست شوپن درانجا خود نمایی میکند با چوب چهره اورا میتراشند وبرای فروش عرضه میدارند عکسهایی از چهره شوپن وژرژ ساند برای فروش در ویترنیها چیده شده بی آنکه آنهارا بشناسند ، بی آنکه حتی یک تم از آنهمه ساخته های اورا بدانند ویا بفهمند تنها میدانند یک مرد موزیسن خارجی وبیمار !! دراینجا چند ماهی سکونت کرده گویا | طاعون| داشته است ! زهی تاسف  ، من خیال میکردم تنها درسرزمین ما نوکیسه گی وبی شعوری رشد میکرد گویا این برادر خوانده نیز دست کمی از برادر کوچکتر ازخود ندارد ، دهاتیانی که به مد روز لباس میپوشند آرایش میکنند وخانه هایشانرا به بهترین ویا بدترین شکلی تزیین مینمایند اما......درون کله ها خالی است وتنها به شمارش ارقام میپردازند ویا در قمارخانه وفاحشه خانه ها که هرروز بر تعداداشان افزوده میشود روزگار خودرا بسر میاورند

روزی که شوپن به مایورکا رسید برای دوستش نوشت وارد بهشت شده ام وپس از چند هفته گفت ایکاش کسی مرا ازاین جهنم  نجات میداد ، منهم روزی یک چنین لحظه هایی را داشتم که خوب از قدیم گفته اند : خلایق هرچه لایق

ثر یا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه  22 سپتامبر 2013 میلادی واول ماه مهر 1392 شمسی

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

بردگی

من طفلم و ومشغولیم این است که ، می را از خم به سبو ریخته با جام برآرم !

امروز این بیت شعر زیر زبانم راه یافت هنگامیکه داشتم آب را از آب صاف کن درون کتری میریختم تا بجوشانم وسپس با یک استکان آب گل آلود بنام قهوه برآرم !!  کم کم میترسم همین چکه چکه ها هم دیگر از سبوی جاری نشوند حال " می" پیشکش ، درعوض همه چیز | فشن | شده است هر صفحه ای را که باز میکنی میبینی بتو درس میدهند چگونه چشمانترا آرایش کن لبهایت را چگونه در شتر وقلوه ای کن وچگونه لاغر باش موهایت را به رنگی که ما میگوییم رنگ گن ، زنهای عروسکی  بی اراده وبی هویت همه  چیز ها دستوری اما یک دستور آمرانه است خانه ات را باین طریق دکور کن ناگهان عده ای میریزند درون خانه ات وآنر ا برایت تعویض ودکور میکنند ، حس تو ، ذائقه تو ، بوی تو ودست آخر هویت تو زیر فشار دردناک " مارکها" گم میشوند  تبدیل میشوی به یک روبات هرروز سبد خرید را به دست گرفته به سوپر میروی هرجا بروی ساختمانها یک شکل وخوراکیها یک شکل ویک اندازه درون پاکتهای واکیوم شده خوشبختانه هنوز ذرت تولید میشود تا از پوست آن بتوانند نانی خمیر به دست آورده یخ بزنند وآن نان یخزده فورا دورن یک تنور داغ برایت آماده است خانمها وآقایا جلوی دوریبین راه میروند وبشما دستور  میدهند چه رنگی به اطاقتان بزنید اما نمیگوییند اگر زمینی متروک را پیدا کردید آنجارا اباد سازید ویا اگر خانه متروک و ویرانه ای در گوشه وکناری یافتید با کمک یکدیگر یک بیمارستان یا یک مدرسه ویا یک کتابخانه بسازید !؟ ها ها کتابخانه ؟ زن مگر دیوانه شدی دیگر این روزها کسی کتاب نمیخواند ، حتی ایمیلها هم دیگر قدیمی شده اند اگر پاکتی پستی را که تمبری روی آن چسپیده شده دردست کسی بیابی گویی بزرگترین وبا ارزشترین تابلوی قرن را یافته ای امروز هر کسی یک گوشی باندازه کف دست درمیان انگشتانش درگردش است سرها همه درجبین وهوش وحواسها همه درهمان گوشی پنهان است سرت پایین مبادا ببالانگاه کنی نباید بدانی آن بالا چه خبراست خدا درآن ساختمانهای شیشه ای نشسته ودستور میدهد ملکه زیبایی مسلمانان نیز انتخاب میشود دختری در دریایی از پارچه های رنگا رنگ وصورت سرخابی  ولبان قلوه ای برای بردگی مدرن آماده میشود مهم نیست کیش وایمان تو چه میباشد مهم سرمایه است که بکار افتاده باید با سود فراوانش برگردد ، دراین دنیا اولین قربانی همیشه زن است واین زن بازیچه ای است که خداوند برای پسرش خلق کرده حال باید این زن خوب ساخته وپرداخته شود تا مورد قبول ولذت پسرش قرار بگیرد .

روز گذشته از تلویزیون شهر های بزرگ موسیقی وزادگاه موسیقدانانرا نشان میداد آهی از سر  حسرت کشیدم که چرا در جوانی نتوانستم این شهرهارا ببینم وای به روزی که آنها هم زیر  آب بروند وبجای آنها میدان فوتبال وبرجهای شیشه ای ساخته شود بردگان گران قیمت برای سرگرمی اربابان از این دیار به آن دیار میروند خرید وفروش میشوند آنهم باقمیتی سرسام آور ، خداوند درآن برج بلند شیشه ای ایستاده وترا نظار ت میکند تو تنها اجازه داری به شهر بردگهان بروی چون اگر پای به دیار خداوندی بگذاری درهارا به رویت بسته خواهی دید ، تو نه عضو گروه فشن ها هستی نه درخانواده ات برده ای را خرید وفروش کرده اند و........خوشا به سعادت آنها که آلزایمر گرفتند وسقوط ومرگ انسانیت وتاریخ  وفروریختن جهان را احساس نمیکنند.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه 21/9/2013 میلادی.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۲

گریه

دیروز نمیدانم چر ا بیاد روز ازدواجمان با همسرعزیزم افتادم ؟! پس از عقد سرمیز ناهاری که دوستانش برایمان ترتیب داده بودند از او پرسیدم :

چه احساسی داری ؟ گفتی ، عالی ، عالی ، !! ودروغ میگفت سپس از من پرسید تو چگونه ای ؟ گفتم : هیچ . این کلمه هیچ ( تاریخی ) است !

نه گلی نه شیرینی ونه از فامیل او کسی بود ونه از فامیل من مادر درون اطاقش درب را اتو قفل کرده بود تا صدای مارا نشنود من با یک پیراهن سفید که به یک گل مصنوعی سیاه تزیین شده بود با دوشاهد درمحضر حاضر شدیم درآن روزها گمان میبردم خوشبختی خانوادگی هرگاه با یک عشق پاک توام باشد دیگر کامل است یک عشق پاک میتواند خوشنبختی خانواده را تضمین کند اما متاسفانه عشق ما دو طرف کمی لکه داشت او با نقشه جلو آمده بود ومن به دنبال یک تکیه گاه میگشتم کسی به غیراز مادرم درآن روزگار بمن نگفت که این کار اشتباه است وزندگی با او با طبیعت من سازگاری ندارد .وزمانیکه که باین موضوع پی بردم دیدم دیگر هردو برای هم موجودات وحشتناکی شده ایم

او خودرا مالک من میدانست ملکی را  به تصرف خود درآورده باید بذرباشی کند ومن به دنبال رویاهایم میگشتم همان صفحه هایی را که برایم خریده بود زیرپاهایش شکست ورادیو گرام را که برایم بسیار عزیز بود بخشید دیگر من چیزی نداشتم تا با آن دلخوش باشم درعوض خاله زنکها هر روز به دیدن اا میامدند ناهار میخواستند یا شام ویا رختخواب برای خوابیدن سماور باید از صبح ر وشن میبود وچای هارا باید با مقیاس بو وطعمی که آنها میل داشتن اندازه میگرفتم ودرون فنجانها میریختم ، نه ! دم نکشیده است ، نه ، رنگش کمی روشن است ! نه  ....ونه برنج قدش کوتاه است ، مرغ چرا ازهم دریده خورش چرا کم سرخ شده زن باید بلد باشد چگونه درخانه آشپزی کند وچگونه خدمتکار اقوام شوهر باشد ، موسیقی قدغن ، رادیو خاموش ، تلویزیون خاموش  اینها همه از وسایل گناه ولهو لعب هستند اما .... خوب قمار  عیبی ندارد !!! ومن بازی را بلد نبودم ، هیچ یک از بازی های آنهارا نمیدانستم وجادوگر پیر  در راس فامیل نشسته ودستوراتی صادر میکرد ودستیارش که جاری دیگر بود مانند گوسفند دیگرانرا هدایت مینمود ، من زیر بار نمیرفتم ، خوب موسیقی نیست کتاب که هست ، روزنامه وجدول کلمات متقاطع که هست  درحال حاضر باید گذاشت تا زندگی کمی روی غلطک بیفتد تازه اول کار است سرانجام روزی آنهارا سر جایشان خواهم نشاند ، با دختران شوهر نکرده وتازه بالغ شده آنها به سینما میرفتم با آنها بیشتر بمن خوش میگذشت برای خوردن قهوه به کافه تریا میرفتیم بزرگتران لب ورمیچیدند ودختران مرا محرم دانسته از دوست پسرهایشان که بعد ها شوهر آنها میشدند حرف میزدند ، این کار هم قدغن شد با آمدن اولین فرزندم که دختر بود دیگر پاک خانه نشین شدم ....آه اینهم که دختر زاست نه ، عزیزانم  من پسرم را دارم عیب ازجای دیگری است وای که فرهنگ منحطی داشتیم ودار یم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ بیستم ماه سپتامبر دوهزارو سیزده میلادی /

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

تکرار

مانند هرشب ،   هوای شرجی مرا دچار تنگی نفس کرده وبیخواب شده ام دیگر میل ندارم به رختخواب برگردم ، میلی هم ندارم درون رختخواب وملافه های سپید جان بدهم ، دلهره های امروز ودیروز وفردا را کنار گذاشته ام همان دلهره ها که درتار یکی شب بسوی من هجوم میاورند ، اوهام بیسر وته  وبی پایه ای که برآنها نام عشق گذاشته ام ، عشق به چی وکجا؟ دیگر میل برگشت ندارم دیگر هوای لطیفی که ازآن کوهستانها برمیخاست ومرا به لرزه درمیاورد فراموش کر ده ام ، همه چیز را دست نخورد درهمانجا بخاک سپردم  الیس از سر زمین عجایب فرارکرد ودرزباله دانی تاریخ واندالها روی خاکستر سردی نشست ، اینجا بود که خودرا یافتم ، اگر خود را نیز ازدست میدادم دیگر چیزی دردنیا نبود که مرا پای بند کند ، آن سرزمین را فراموش کرده ام ساک بزرگی از نوارها وسی دی ها وآهنگها درگوشه اطاق بانتظار سرازیر شدن در سطل زباله ها نشسته اند آهنگهایی که برای داشتن هر کدام از آنها راهها پیمودم کتابهای برگ برگ شده ام دیگر برای خمیرکردن آماده اند ، میشود ازآنها نان بربری تازه ای درتنور پخت ، آنهمه دیوان اشعار بزرگان آنهمه تاریخ موسیقی وسرگذشت انسانهای بزرگ امروز دیگر  به هیچ کاری نمیخورندمیلی هم ندارم درزمره پژوشگران این زمانه قرار بگیرم برایم مهم نیست که مرا چگونه پذیرفته ویا خطاب میکنند ، بجای همه آنها میتوانستم یک ذخیره بزرگ داشته باشم  اگر آن روزها این آدمهارا میشناختم محال بود دست بگرد آوری این آثار بزنم ، نوکیسه گی فرهنگی مانند سایر چیزها اطراف مارا فراگرفته بود . برق الماسها درخشان والنگوههای طلایی وگوشوارهای براق بیشتر بچشم میخورد تا آنچه را که من اندوخته بودم زنانی که درمیان آنها بسر میبردم همه غرق جواهرات بودند وکله هایشان درحسابگری ودلبری از همسرشان بود من بی توجه به آنها مشتی کتاب را زیر بغلر داشتم مانند یک گوشواره بدلی به پیکر آنها آویزان شده بودم چرا زودتر خودرا رها نساختم ؟ شاید همان ترس قدیمی بود انقدر ماندم تا دیگر چیزی از "من" بجای نماند خود خودمرا نیز نمیشناختم میان جمعی میرقصیدم آنهم یک رقص ناقصی که از آرتیستهای فیلم فارسی یاد گرفته بودم ، آرزو داشتم هنری  در دستهایم بود غیر از سوزن دوزی وخیاطی کار دیگری را نمیدانستم وآشپزی را به زور درخانه شوهر یاد گرفتم ، گم شدم ، امروز خیلی دیر از خواب زندگی بیدار شده ام زمانی چشم باز کردم که دیدم اطرافم را مشتی خاکستر فرا گرفته همان خاک سیاهی که همه ازآن میترسیدند .

دوهفته است که بیمار با تنی تب دار وسینه ای دردناک درگوشه خانه تنها افتاده ام خود از خود پذیرایی میکنم درانتظار هیچ کمکی نیستم تب میرود ومیاید اما من تسلیم نمیشوم به هیچکس احتیاجی ندارم  دیگر دلم برای هیچکس وهیچ چیز تنگ نمیشود همه چیز های گذشته حال مرا بهم میزند شاهد تکرار مکررات هستم ونوکیسه های تازه ، یکبار آنهارا دیده ام وباز تکرار وتکرار دراین شهر چیزی برای تماشا نیست هرچه هست فروشگاه وبرنامه های تلویزیونی آنها سراسر کثافت وبنگاه مشتری یابی است ، نه فضای سبزی است ونه پارکی ونه درختی گلهای بالکن خانه ام خشک شده اند ، از بی آبی مهم نیست خودم نیز دارم خشک میشوم درختان مصنوعی همه جا دیده میشوند گلدانهای مصنوعی گل دراین سر زمین میمیرد ونابود میشود مردمی بی تفاوت وبیسواد وسخت به سنتهای نان وپنیر وکالباس وشراب خود چسپیده اند من چه چیزی میتوانم از آنها فرا بگیرم ؟ داروهای کهنه وخریداری شده از کره وچین که بیشتر باعث مرگ میشوند تا مداوا وچه خوب من همهرا به درون سطل اشغال میریزم ومانند مادرجانم ازهمان داروهای گیاهی استفاده میکنم.پر نویسی کردم بکسی مربوط نیست هرکسی درد خودرا دارد ساعت پنج دقیقه به پنج صبح است ومن از ساعت دونیم بیدارم دراین هوای شرجی وگرم بی آنکه وزش بادی برگی را تکان بدهد نمیتوانم نفس بکشم .چرا عاقبت من این شد ؟ گناهم چه بود؟ دوست داشتن ووووووو. پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 18/9/013 میلادی /

 

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

بدنامی حیاط

در گذشته های خیلی دور  دراوایل قرن هفدهم یک فیلسوف آلمانی به نام ) اوبرتولد در باخ *) فرمایش فرمود که ........

موسیقی یک لذت غیر قابل کنترل است واین لذت اولین قدم بسوی فساد میباشد اوف ....چقدر این حرف نابجا وغیر قابل درک است دنیا روی ترنم جویبار وصدای چهچه بلبل و زمرمه آبشارها بنا شده است  ، خوب دوستانی که داشت کم کم  از او دوری گرفتند وعده ای از دوستان که سری در جیب وکلیسا داشتند از موسیقی دور شدند منجمله تولستوی که خود شیفه موسیقی بود تا جایی که یک مدرسه موسیقی هم برای جوانان ایجاد کرده بود او هم از موسیقی بکلی دست کشید واین درحالی است که پس از کناره گیری از موسیقی ، روزی درکنار چایکوفسکی نشسته بود وبه کوارتت " د ماژور"  او گوش میداد وسخت میگریست .

او نمیدانست که در آینده درگوشه ای از جهان شخصی بنام شکسپیر به دنیا خواهد امد تا احساسات آبکی خودرا بخورد مردم جهان بدهد وهمشهریانش اقیانوسهارا مرز بندی خواهند کرد وسرزمینها را تکه تکه ، تولستوی پس از شنیدن سخنان آن فیلسوف چنان دچار دگر گونی شد که بکلی از موسیقی خودرا دورا نگاه میداشت وبا شنیدن صدای آن به وحشت میافتاد

وبازهم نمیدانست سرزمینی که خشت ان روی نوای نی ونغمه ساز وچنگ وشعر بنا شده چنان درسکوت مرگباری فرو خواهد رفت که همه چیز را فراموش می نماید روزگار ی شعرای بزرگ ونامی اشعار خودر ا به دست گویندگانی خوش صدا میدادند تا بانوای نی ویا ساز و ویلون آنهارا بگوش خلق برسانند آنهم به بهترین وجه وبهترین کلامی ، امروز موسیقی ما مانند ادبیات گم شده منفور است حال امروز صفحاتی یا بقول خودشان سی دی هایی ببازار میاید  دراین نوع

منکه عاشقتم اون شعر من کدو گوری گم شده.... هه هه هه

* پانوشت* ها از سرگذشت تولستوی بقلم توماس مان

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/  همین دیگر هیچ

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۲

غارتگران

مشگل من با آن خانوده اختلاف عقیده واختلاف فکری بود برای آنها بوی دود وادار تف کردن خلط آب دهان باین گوشه وآن گوشه یک امر طبیعی بشمار میرفت برای من همه چیز باید پاکیزه میبود بعلاوه همسرم را دوست داشتم ودراین امید بودم که به یک کوه تکیه داده ام درحالیکه او مشتی کاه بیشتر نبود او به دنبال مادر میگشت ومن به دنبال همسر مرتب دربین زنان فامیل دراز میکشید وآنها از کوچک وبزرگ اورا نوازش میکردند هم زیبا بود وهم جیبهایش پر ،  زود  چرا معطلیه این گاو پرشیر میتواند همه شما گرسنه هارا سیر کند یالا ، مشغول شوید او هم همه چیزرا درطبق اخلاص گذاشته وبه فامیل میداد وروزی علنا بمن گفت ، اول برادرم وهمسر وبچه هایش بعد تو بچه هایت !!!! من همه بچه هارا از خانه پدرم نیاورده بودم تکلیف روشن بود لباسهایم را خود میدوختم ملافه هایم را خودم میدوختم ولباسهای بچه هایم را نیز خودم تهیه کرده وبرایشان میدوختم اجازه بیرون رفتن نداشتم مبادا سر وگوشم باز شود همه روز درخانه بودم داشتم بکلی ویران میشدم صدای انقلاب بلند شده بود  وزم زمه  هایی بگوش میرسید برای من دیگر همه چیز یکسان بود دراین پناهگاه دوم خود نیز در اما ن نماند م  همه آنها به دنبالم آمدند یکی برای رحم خود دیگری برای تخمدان خود سوی برای ترمیم پای چوبیش وچهارمی برای پاسبانی از من وجاسوسی ،  درمحیط خانه با حساسیتی شدید با دیگران برخورد میکردم انسان تنها با مرض های جسمی نمییرد بیماری هایی نیز در روح رخنه میکنند که کم کم روح وسپس جسم را به نابودی میکشانند مغموم در گوشه صندلی مینشستم خودرا با میل وکاموا وبافتنی سرگرم میکردم بکلی از دنیای خارج دور بودم وخبر نداشتم که آن افعی بزرگ فراری در پشت خانه ام درمیان انبوه درختان درخانه ای پنهان با همسرش زندگی میکند ریشی گذاشته کلاهی وعینکی نامش را نیز عوض کرده بود ، این همان ژنرال پنبه بود که خوب شهرداری را خالی کرد با کمک پسر هایش هرچه توانست به خارج انتقال داد وهمه را صرف خرید خانه  های گوناگون بنام توله هایش نمودسپس میگفت :

من با آن رژیم کاری نداشتم ، من تنها کار میکردم ؟؟!! حرفی احمقانه تر ازاین در دنیا گفته نشده است ،

بهر روی آن گاورا خوب دوشیدند شیرش را بردند وتنها تفاله اش را بمن پس دادند ومن چند سالی آن تفاله را نگاه داشتم تا ار بیماری سیروس کبدی دراثر نوشیدن مشروبات فراوان به آن دنیا رفت ، بی هیچ حرفی وکلامی من مشغول فروش اتومبیل وفرش خانه وچند سکه بودم تا اورا از زمین بردارم ومقبره ی آبرومند برای او بسازم تنها بخاطر بچه هایم وخود وبچه ها درگرسنگی بانتظاربارش باران بمانیم پسرکم از چهارده سالگی ضمن درسخواندن کار هم میکرد وسپس مهندس شد دختر کوچکم از هیجده سالگی بی آنکه طعم جوانی را بچسد بکار حسابداری وسکرتری مشغول شد تا بتوانیم زنده بمانیم ودختر دیگرم با همسرش به امریکا رفت . بلی من نمیتوانستم برای همسرم مادر باشم من یک زن بودم واز این اداهای لوس وبیمعنی که بعضی از زنان درمقابل همسرانشان انجام میدادند حال تهوع بمن دست میداد ،دیگر خبر ندارم خانه بزرگم درتهران به دست چه کسانی افتاد وغارت شد هنوز از انقلاب خبری نبود که من رفته بودم بیاد دارم روزی بیمار درتختخواب افتاده بودم خواهر زاده هایش مانند دزدان به چپاوول گنجه ولباسهایم پرداختند وخود او ناظر بر اعمال آنها بود ، به آنها گفتم هنوز نمرده ام ، لباسهایم غارت شد ملافه وحوله وظروفی را که برای جهاز دختران خریده بودم همه به غارت رفت واقعا من از این قوم درحیرتم این طایفه همیشه گرسنه .............

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 16/9/013 میلادی / دیگر حوصله ادامه دادن را ندارم ، بهتر است درچاه متعف نرا بگذارم ورویش خاک بریزم تا بویش مرا بیمار نکند وبیاد " خان " هستم که کی وچگونه  از دنیا رفت ؟ روانش شاد.

 

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲

کوچ

در آن زمان که _پوند- انگلیسی ده تومان نا قابل بود ودلار آمریکایی هفت تومان ، رفقا دسته دسته پولهارا درون چمدانهادمیگذاشتند وبسوی غرب میگریختند بوی بد ی به مشامشان رسیده بود درهمین احوال هوشنگ ابتهاج سایه شعری سرود بنام پرندگان مهاجر ، این مهاجرت  یا اجباری بود ویا اختیاری من بیخبر ازهمه این هیاهو ورفت وامدها درفکر راه فراری بودم که ازچنگ آن زنان مردان عهد عتیق که حالا لباسهای مارکدار میپوشیدند وبه هم فخر میفروختند ، زنان متشخصی ! که یک سقز درون دهانشان بود ودستهایشان کارت های بازی را زیر رو رو میکرد ، فرار کنم ، گم شده بودم میان آن مردم گم شده بودم هیچ چیز درآنهاحقیقت نداشت وبقول مولا " چو طفلی گم شد ستم من ، میان کوی وبازاری / که من این بازار واین کو را نمیدانم  ، نمیدانم/ به راستی نمیدانستم باید از کودکی  زیر نظر یک خانواده تاجر مسلک بزرگ میشدم تا بدانم هر تومان چند ریال میشود ؟ زندگی من پر بالا وپایین داشت وبرای این که از پا نیفتم به ادبیات وشعر وموسیقی پناه برده بودم درآن دنیا غرق شده واز دنیای خارج بیخبر بودم ، حال درمیان این مردم ناشناس داشتم از پای میافتادم واز آن همسر بلند قامت وزیبا دیگر خبری نبود بلکه مردی معتاد بمعنای واقعی مرده با پولهای باد آورده نمیدانست چگونه خودرا سر پا نگاه دارد در چشمانش دیگر نوری دیده نمیشد ، او روحا مرده بود ، همه جا حرف ( پول بود ) ولاشخوارنی که گرد اورا گرفته وتغذیه میکردند گرسنگانی که درهمه عمرشان تنها بفکر همان شکم وزیر آن بودند هضم آنها برایم سنگین بود دروغگویانی که هرچه دروغشان بزرگتر بود باورش آسانتر ، باز تنها شده بودم مانند پرنده ای بی پناه ، روزی وارد اطاق مادرم شدم دیدم کمرش خم شده ، پرسیدم چی شده ؟ گفت :

کمرم شکست دیگر نمیتوانم راست بایستم واقعا کمرم شکست بتو گفته بودم این مرد تنها درمیان لباسهایش انسان جلوه میکند او مشتی خاکستر بیش نیست لیاقتش همان بچه گربه ها میباشند او حتی لیاقت پدر شدن را نیز ندارد آری کمرم شکست ، بتو میگویم هرچه زودتر خود وبچه هایت را نجات بده ، از آن روز مادر دولا شد ودولا راه میرفت دیگر از آن صنوبر بلند قامت خبری نبود ، زنی فرسوده با کمری خم شده زیر بار متلک های این زنان ومردان گرسنه شهرستانی که مانند یک باد کنک توخالی تنها باد  داشتند.

سی وشش سال داشتم وداری چهار فرزند بودم که تصمیم گرفتم فرار کنم دیگر پر دچار پریشانی شده بودم ناگهان مانند آلیس که درسرمین عجایب هویت ازدست داده خودرا به دست آود  بخود آمد فریاد کشید : من آلیسم ، آلیس ، منهم فریاد کشیدم من خودم هستم بدون شما ، نیروی خودرا از دست داده بودم او همسرم هرشب مانند یک تکه چوب لق لق کنان درحالیکه مانند یک آدم چلاق یک دست خودرا را زیر بغل گرفته تا بطری ودکایش نیفتد ودست دیگرش درهوا به دنبال  چیزی واهی میگشت ، بخانه میامد چشمان نیمه بسته میان ابروانش یک برجستگی وحشتناک وهمان مستر جکیل بود که حال شکل عوض کرده وبه دنبال بهانه میگشت ، بچه ها را به رختخواب میفرستادم وخودم را زیر لحاف پنهان میکردم درحالیکه میلرزیدم رکیک ترین حرفهایی را که ـا آنروز نشینده بودم برزبانش جاری میساخت ووسط اطاق خواب ادار میکرد ......

فرا رکردم بی هیچ توشه واندوخته ای خیال میکردم درهای بهشت به رویم باز خواهد شد به انگلستان که هنوز این چنین ویران وشبیه کشورهای جهان سوم نشده بود با چند چمدان وچهار بچه زیر باران شدید وارد شدم ......

امرور دختر کوچکترم دارد خاطرات آن روزهارا مینوسد دردها را باو گفتم جنبه های بدرا فر اموش کن وبه کودکیت بیاندیش  آن زمانیکه  سر عروسک خودرا از جای درآوردی چون شبیه عروسک خواهر بزرگت نبود وآن روزی که زن عموی مهربانت از پاساژ پلاسکو یک عروسک بادی پلاستیکی برایت خرید وتو با باقیچی ناخن های اورا بریدی ودرون خرابه انداختی تو هم با آن سن کم میدانستی که رها شدن ، جدا شدن ودر خط یک زنجیر قرار نگرفتن یعنی چه ؟ میدانستی تبعیض بین  بچه ها گذاشتن چه درد بزرگی است واین دردهنوز تا این سن با توست حال امروز به چشمان درشت او که مانند دوحفره کوچک پر اشک شده بودند مینگریستم وباو گفتم ادامه بده هرچه را که بیاد داری بنویس روزی همه آنها یکجا جمع میشوند و.چه بسا تاریخ یک ملتی را که بقول خودشان با انقلاب به قلب تاریکی ها کوبیدند مانند یک چراغ روشن در بالا ترین نقظه برجها سو سو بزند بنویس  دخترم ......بقیه دارد

متاسفانه تب اجازه نمیدهد بقیه را ادامه بدهم تا بعد/ ثریا ایرانمنش جمعه 13 سپتامبر /

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

جهنمی

درب آخر که زدم یک درب شکسته بود !

( الیزابت تایلور ایرانی ) !!!!!!!!

دیگر میل ندارم وارد جزییات کار وآشنایی وسپس ازدواج با همسر دوم ، بشوم میان بر میزنم درآن محیطی که کار میکردم قانون جنگل حکم فرما بود ، یا بخور ویا خورده میشوی ، من اهل آن خوراکها نبودم اما میل هم نداشتم خورده شوم ، همینقدر درحالت دفاعی بایستم کلی کارکرده ام .

مطابق قانون ابدی وازلی !! نخست وزیر عوض شد ومدیر عامل ما هم عوض شد ومردی از اقلیتهای بهایی درراس کار قرار گرفت وطبیعی است که همکیشان خودرا مصدر کار میکند ، آن مرد قدر کوتاه ویی دفتر مخصوص که همیشه کرواتهای شیک میزد وبوی خوشی میداد با همه سواد ومعلوماتش به |بوفه | تبعید شد منهم حکم معاونت دفتر را گرفتم اما درعمل خادم مخصوص خانم رییس جدید دفتر بودم بنا براین با یک اعتراض شدید تقاضا کردم قسمت مرا عوض کنند وبه رییس کار گزینی که همیشه یک کارت عضویت |ساواک |را در جیب داشت گفتم : برای من مهم نیست که دراین سوپر مارکت رییس باشم ویا درانبار روی اجناس اتیک وقیمت بگذارم اما دیگر حاضر نیستم خادم مخصوص وندیمه خانم رییس باشم واو مرا به قسمت معاملات دولتی مانند یک تکه گوشت جلوی دهان رفیقش جناب عالیمقام معاونت بازرگانی تبعید کرد عدو شود سبب خیر اگر ...........

همکاران زن بمن- الیزابت تایلور- ایران لقب داده بودند !؟ آنهم آن الیزابتی  که همسر دیگرانرا میرباید ، آوف ، مردانی که درآنجا کار میکردند ابدا از دید من مردان جالبی نبودند همان بهتر که محکم به همسرانشان بچسبند من راه خودم را میروم واو آن مرد بلند قد وهمیشه مست آن پسر بچه شهرستانی وآن مقام بزرگ معاونت وریاست کمیسیون خرید  ! بدجوری مرا دنبال میکرد ، مرا به شام دعوت میکرد نمیرفتم ، با نایت کلاب دعوت میکرد نیمرفتم برایم سیگارهدیه میاورد وفندک طلا روی میزم میگذاشت ،  روزی بمن گفت :

شنیده ام مرتب از صفحه فروشی روبرو صفحه میخری  بعد ازاین به قسمت صفحه فروشگاه برو وهرچه میل داری بردار وبگو صورتحساب را برایم من بفرستند ، آه ..چه ظریف ونکته سنج ، ازکجا میدانستی من عاشق موسیقی هستم ؟ برایم یک سنجاق سینه طلا سفارش داد که روی آن پنج خط حامل بود ونت ها همه الماس ویاقوت وزمرد بودند ، چه کسی دربرابر این نکات حساس بی تفاووت میماند؟ همسرش را روانه یک بیمارستان روانی دراتریش کرده بود حال به دنبال یک نسخه جوان ، یک اسب ماده وپاکیره میگشت تا میراث خطرناک خودرا حفظ کند این میراث از اعتیاد به الکل وتریاک شروع شده تا مرز دستبرد های کلان ورشوه گیری ادامه داشت حال هیچکس مانند من نمیتوانست اورا تحمل کند غرور ساختگی وجاذبه ای که نمیدانم درکجای وجود او دیدم دیگر پر خسته بودم بسوی روشنایی میرفتم ؟ یک تکیه گاه درعین حال بی میل نبودم که به سایر همکاران درسی بدهم بنا براین پیشنهاد ازدواج اورا پذیرفتم درحالیکه هنوز زن قبلی خودرا طلاق نگفته بود ، پای درون آتشی گذاشتم که تا امروز هنوز تاولهای آن روی سینه ام دیده میشود ، آن روح مرده میخواست زندگی را درمن بیابد .

" حان " از شنیدن خبر ازدواج من بد جوری دچار جنون شد وروزی در غیاب من بخانه رفته وبا چاقو همه لباسها وملافه ها وکیف وکفشهای مرا تکه تکه کرده بود ، حال من مانده بودم وهمان دست لباس تنم ، آه ...که این مردان وحشی هنگامیکه لگامشان پاره میشود دیگر خدا هم جلو دارشان نیست .

زمانیکه بخانه برگشتم اورا رنگ پریده روی مبل دیدم درحالیکه مانند یک بچه یتیم اشک میریخت ومشتی تکه پاره های پرده وملافه ولباس وسایر لوازم زندگیم مانند رشته های ماکارونی ریش ریش جلوی چشمانم خودنمایی میکرد .

روی صندلی نشستم چیزی برای گفتن نداشتم تنها حرفی که زدم ونمیدانم چرا ناگهان این حرف ازدهانم بیرون پرید ؟ باو گفتم :

تو خود صاحب دودختر هستی وحال فکر کن مردی با آنها این عمل را انجام داده است ، تو همین چاقورا درشکم آن مرد فرو میبردی ، من تنهایم مردی نیست که ازمن حمایت کند ، حتی تمایلی نداشتم که گریه کنم برایم همه چیز بی تفاوت بود ، او بسویم آمد وسرش را روی زانوان من گذاشت ومانند یک بچه حطار کاراشک میریخت ،  آه مرا ببخش ، بهترین هارا برایت میخرم وووووو

دیگر برای همه چیز دیر بود مرغ از قفس میپرید.......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجشنبه / 12/9/013 میلادی/

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۲

مالکان

.......و. درمن هوسی است که مرا به عشق میخواند واین خود زبان عشق است   | فردیریک نیچه | از کتاب اشعار " چنین گفت زرتشت /

-----------------------------------------------------------

نیمه شب است از دردگلو بیدار شدم خشکی دهان ودرد ، همه جا سکوت خکمفرماست به گذشته وبه آنچه که تا به امروز نوشته ام میاندیشم با خود رو راست بودم وهنگامی که انسان با خودش یگانه باشد لزومی نمیبیند به دیگران دروغ بگوید آنچه گذ شته با کمی _ سانسور- همه را به روی کاغذ آورده ام وهنگامیکه به بررسی آنچه که رفته مینگرم میبینم تنها نقطه روشن زندگی من همان به دنیا آمدم پسرم بود وهمان عشقی که به " خان " داشتم ، حال گاهی به عکس پسرش که آنرا در " گوگل " یافته ام مینگرم  درست کپیه اوشده است واز درون فریاد میکشم ، برگرد ، برگرد  ، سخت بتو احتیاج دارم ......اما سالهاست که او روی درنقاب خاک کشیده است ودیگر صدای مرا نمیشنود-------

نیمه شب است هیچ صدایی بگوش نمیرسد / همه جان من یک چشمه جوشان است / نیمه شب است دیگر ناله هیچ عاشقی بگوش نمیرسد . همه چیز در بازار یافت میشود ، عشق را هم میفروشند / به قیمت بسیار ارزانی . تنها جان من است  که همه رگ وپی آن نوای عشق سرداده / دروجودم چیزی نیست که مرا تسکین بدهد/  ( دراندرون من خسته دل ندانم چیست / که من خموشم او درفغان ودرغوغا ست )

آری درمن چیزی است آتشی است که مرا به عشق میخواند

وآن خود عشق است / درون روشناییم / وای اگر درتاریکی بسر میبردم/

وچون در روشنایی روز هستم  به همین دلیل تنها مانده ام/فقیرم چون دستم همیشه بخشنده بوده است/ همیشه به چشمان ودستهای آرزومندی  نگریسته ام وهر چه را که لازم بوده بخشیده ام/ وفریاد میکشم ای بیچارگانی که لذت بخشش ر ا نمی فهمید  ، شما مردگانی بیش نیستید/  غروب زندگیم فرا رسیده اما اشتهای من هنوز باز است ....... وچنین گفت زرتشت .نیکی . اندیشه وبخشش /.

تاریخ زندگی ما دونفر سرگذشت جالبی داشت عشقی سوزان که به دست دوزن سیری ناپذیر ویران شد / سپس به سالن های بزرگی خزدیدم که دران همه گونه حیواناتی را بچشم دیدم حیواناتی که همه سر درآخور داشتند وآنچه را که دیگر نمیتوانستند بخورند درون کیسه پالانهایشان که از قبل جاسازی شده بود پر میکردند ومن درهمان حال درآتش پشیمانی وحسرت میسوختم ، همه راهها به رویم بسته بود.

نیمه شب است خواب ازچشمانم گریخته تنها به همان نقطه روشن میاندیشم که چه زود خاموش شد به دست خودم آن روزنه آن پنجره باز بسته شد دیگر هوا نبود هرچه بود کثافت بود وریا ودروغ.........بقیه دارد.

ثریا ایرانمنش/ اسپانیا/ چهار شنبه 11/9/013 میلادی

 

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۲

بوی او

در طول حرفهای روزانه به بچه هاا همیشه گفته ام : گویا سرنوشت آخرین قسمت زندگی را برای من گذاشته است ویا بقول ظرفا - ته دیگ - نصیب من میشود ، زمانیکه وارد این سوپر مارکت بزرگ نیمه دولتی شدم مردی خوشنام ومودب واصیل مدیر عامل آنجا بود که پدرش بانکدار وخودش مردی بینهایت متین ومردم دار بود درست پانزده روز از استخدام من نگذشته  بود که او جایش را به شخص دیگری داد ودر پارتی بزرگی که برپا شد منهم حضور داشتم وعکسهای درکنار او ودردفتر مدیر عامل هنوز درجعبه هایم خاک میخورند دومی آنها را هیچگاه ندیدم وسومین همین جناب ژیگولو ودوست نزدیک نخست وزیر بود که خوب ، با دست کنار میزد وبا پیا پیش میکشید .

هر روز که با آسانسور مخصوص  به طبقه چهارم میرفتم -  جناب معاون بازرگانی نیز با من تصادفا سوار میشد  با چشمانی نیمه باز ولهجه شدید شهرستانی که سعی داشت  بیشتر به آن شیرینی بدهد دهانی بد بود ترکیب شده از الکل تخمیری شب گذشته مرا زیر نظر داشت ، بی هیچ حرکت ناشایستی تنها سلام وبعد هیچ  واین خود سرنوشت بود دراین شکل وشمایل او هچ چیز جالبی در وجودش نبود که مرا بخود جلب کند از لباس پوشیدن او همیشه ایراد میگرفتم وبه همکارانم میگفتم : چقدر اینمرد باید بد سلیقه باشد که این رنگ کت وشلوار وبا این کراواتها بزرگ رنگ ووارنگ واین ادوکلن بد بو در محل کار ظاهر میشود ، اما نمیدانستم که او بازی را خوب بلد است او دست همه را از پشت میخواند حیله گری را خوب فرا گرفته بود میدانست کجا مانند یک کبوتر معصوم سر درون بال ببرد ودرکجا یک گرگ درنده شود وچه موقع خودرا جذاب ودوست داشتنی به نمایش بگذارد ، او به راستی یک بوژوای شهرستانی تعلیم دیده بود ودرخانه تاجری بزرگ شده بود بنا براین از ارزش کالاها باخبر بود و میدانست که گندم خوب چه ارزشی دارد ، سکوت وآرمش او حیرت انگیز بود با آنکه دشمنان فراوانی داشت اما به هیچ وجه خودرا نمی باخت مبارزه را باهمان شیوه خود ادامه میداد،

من بکارم سرگرم بودم بچه را هرهفته پدرش بخانه مادر بزرگش میبرد و" خان" هرشب در آنسوی خیابان درانتظارم بود ، برایم یک قلب با زنجیر ویک دستبد خریده بود وسپس گفت برای تولدت می دارم جشنی بپا کنم باو گفتم حال تا آنروز زیاد مانده اول باید تولد دوسالگی پسرم را مفصل بگیرم .

میهمانیها پنجشبه شب مرتب برگذار میشد یا درخانه یا دررستوران هتل منهم مجبور بودم به همراه همسر سابقم وپدر فرزندم دراین میهمانیها شرکت کنم درگوشه ای مینشتم بی آنکه با کسی حرفی برای گفتن داشته باشم نه اهل رقص بودم ونه اهل مجلس آرایی همه جا شایع بود که همسر خارجی جناب معاون بازرگانی سخت دچار بیماری روحی است وهمه غصه آن مرد بیچاره را میخوردند ، او میخوارگی شبانه خود را به حساب آن زن بیچاره میگذاشت زنی که به زور مسلمان شده بود وبه زور میبایست نماز بخواند ودرآرزوی دیدار وطنش > اتریش > میسوخت ،

شبی دریکی از همین مجالس همسر اورا دیدم زنی با قامتی کشیده بینهایت زیبا با یک دست کت ودامن مشکی وگلاهی از پوست پلنگ بر فرق سرش نهاده بود سیگار پشت سیگار اما اثری از بیماری دراو دیده نمیشد او درکنار من نشست وبمن خیره شد منهم باو سلام گفتم ، او با فارسی شکسته وبسته گفت :

سینه های زیبایی داری آنهارا بپوشان لباس من چندان یقه اش باز نبود تنها اشکال سنگینی آن سنجاق لعنتی بود که یقه لباس را پایین میکشید درهمین موقع  خانم همسرش را صدا کرد واو تلوتلو خوران آمد ودرکنارش نشست واو مرا نشان داد وبا زبان آلمانی چیزی باو گفت ، من دست به جلوی سینه ام گذاشتم واز آنها دورشدم . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 10/9/013 میلادی

 

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۲

جام خاطره

در آن محیط ودرآن جنگل  گروه ودسته بندی زیاد بود فروشندگان برای خود دسته های جداگانه ی داشتند وکادر دفتری برای خود به چند گروه تقسیم میشد من بیخبراز همه این جدایی ها ودسته بندی ها سرم پایین بود ، فردای آن روزصبح هنگامیکه پشت میز بزرگ وپهناور خود درکنار تلفن مخصوص با چند کارمند زن که دراطاقم بودند ، نشستم هنوز جابجا نشده صدای آیفون اطاق مدیر عامل بلند شد .

خانم ، فورا باینجا بیایید ، دفترچه وقلم را برداشتم وبسوی اطاق مدیر عامل که درانتهای راهرو قرار داشت رفتم ، رییس ودستیار او مردی کوتاه قد با بوی شدید ادوکلن مد روز با کراوات شیک ابریشمی خم شد ونگاهی بمن انداخت وسپس گفت :

این من بودم که تقاضا کردم جناب مدیر عامل شمارا باینجا بیاورد ؟! بلی؟  بعله ، متشکرم ، ووارد اطاق جناب " میم" شدم ، این مرد کوتاه قد وسیه چرده با ژستهای خود گنده بینی گویا رابطه نزدیکی با نخست وزیر وقت داشت چرا که پس از آن رییس دانشگاه شیراز شد ! زیاد درباره او حرف میزدند اما درون گوشهای من پنبه بود ، وارد شدم وسلام کردم ، باز نگاهی به پاهای من وقد وقوارام انداخت وسپس پرسید:

راضی هستی ؟ گفتم هنوز چیزی ندیدم که بگویم راضی هستم یا خیر اما از آن اطاقک منفور بهتر است من خجالت میکشیدم به سایر دوستانم بگویم که چه شغلی دارم گاهی یکی از آنها ازمن میپرسید که : چه کسی با بلندگو حرف میزند ؟ چه صدای ناز ودلپذیری دارد ؟ من سرخ میشدم وسکوت میکردم ، خود من بودم ، آه که تا چه اندازه من احمق وخجالتی هستم .

جناب " متق" مدیر عامل اشاره ای به انتهای اطاق فرمودند وسپس گفتند :

آن میز وصندلی را میبینی ؟ برو آنجا بنشین ، مقداری عکس آنجاست آنهارا ازهم جدا کن ودرون آلبوم های جداگانه بگذار !!! این شاید بدترین کاری بود که بمن رجوع میشد کارمن چسپانیدن عکسهای جناب  که با نخست وزیر ودرباریان وزرا گرفته اند وچند عکس خصوص با زنان معروف وتپه های بلند وکوه کمر با سایر مردان وجوانان ؟ کارمن این است؟ آیا ....مغزم  درون کاسه سرم میترکید روی آن صندلی کذایی نشستم وعکسهارا زیر روکردم وبا میل خود هرچه را که میخواستم درون آلبوم ها گذاشتم واو به تماشای من نشسته بود ، پیشخدمت چای آورد وبرای ایشان آب پرتغل وقهوه ، زمزمه ها بلند شده بود : فلانی  رفیقه مدیر عامل شد حال ازاطاقش بیرون نمی آید !! آه مرده شور آن افکار وشعور باطل شمارا ببرند من دارم زجر میکشم .یک هفته تمام کار من این بود ، ایشان تحولات عظیمی در سطح فروشگاه دادند منجمله مقرر فرمودند که هر شب جمعه روسا باید دور هم جمع شوند ومیهمانی بدهند حال یا درخانه خودشان یا درباشگاهها ویا دررستورانهای هتل ...همین را کم داشتم خوب ....بمن چه مربوط است روسای دیگری اینکاررا بکنند ایشان دومعاون انتخاب کردند ، معاون اداری که یک مردی درویش مسلک وشاعر بود ودیگری یک بچه تاجر که معاون بازرگانی ایشان شد ودرهمین رابطه در عین داشتن شغل معاونت بازرگانی ریاست معاملات دولتی را نیز بعهده گرفتند بعلاوه مدیر داخلی  وپرسنال هم شدند ؟! وکم کم ریاست کمیسیون خرید را نیز عهده دار شدند ! اعضای آن کمیسیون را تنها چند خانم مسن قدیمی نتشکیل میدادند واین جوان نازنین با آن دستهای سفید وظریف وپاهای بلند مانند بچه ای ننر درمیان بازوان آنها آرام لمیده بود ، دستور هم دستور او بود درهمه جا وهمه سطح فروشگاه ویا بقول من دکان بزرگ بقالی ویا سوپر مارکت دولتی ! گویا         " پارتی ایشان خیلی  خیلی کلفت بود".........

بقیه دارد / ثیا ایرانمنش / اسپانیا/ دوشنبه / 9/9/2013 میلادی

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

پیشخدمت

  اپرا وینفری بزرگترین گزارشگر ، هنرپیشه که امروز خود دارای یک کانال تلویزونی  بزرگ است در فیلمی که نقش یک پیشخدمت را داشت  خوب درخشید  درمصاحبه ای که انجام داده بود گفت :

پدرم پیشخدمت بود ، مادرم پیشخدمت بود  مادربزرگم خدمتکار بود وجدم برده اما من امروز باجدالی که کردم توانستم  ازحقوق زنان وبردگی سیاهان دفاع کنم روزهای اول کارم سخت بود چر ا که هم زن بودم وهم سیاه و........

خیلی ها نیز از من میپرسند : خوب بنشین وسرگذشتت را بگو پدر ت کی بود ؟ مادرت چکاره بود ؟ وغیره من هیچگاه نمیتوانم درنقش اپرا وینفری فرو روم چرا که اونیستم اما گفته هایش ملکه ذهنم میباشد ، بزرگترین اشتباهی که مادر  من انجام داد ازدواج باپدرم بود وسپس ازدواج دوباره اش که تنها بعنوان یک صیغه بخانه مردی هوسران رفت وتا روزیکه من توانستم اورا از آنجا بیرون بکشم وبرایش خانه ای تهیه کنم آنجا ماند واین حقارت نیز مانند یک زخم بزرگ برپیشانی او ومن مهر خورد . 

امروز که اینهارا مینویسم نمیدانم خوشبختم یا بدبخت برایم قضاوت دیگران ابدا مهم نیست درآن روزگار هم به همین گونه بود مانند یک تیر ازچله کمان خارج شده بچشم همه فرو میرفتم آن روزها سعی داشتم روح مرده ام را ازنو زنده کنم هنوز نیروی کافی برای نبرد داشتم زندگی سخت بود  ودرمیان مردمی که تازه از درون حرمسرا ها بیرون آمده بودند زندگی یک زن جوان وتنها باعث حرف بود ، از هرفرصتی برای ضربه زدن بمن استفاده میشد خود میدانستم که دل درگرو مردی دارم که دیگر متعلق بمن نیست ومیدانستم که باید بخاطر پسرم مبارزه کنم اگر چه این مبارزه به مرگ من منتهی میگشت از هیچ حرفی وگفته ای ناراحت نمیشدم تنها نگاهی و سپس سکوت و.سکوت

زیربار هیچ حرف زوری نمیرفتم اگر چه شاه بود اگر حق داشتم پای آن میایستادم واگر حق با من نبود عذر میخواستم  .

از آن اطاقک کوچک وآن رییس بخش تازه به دوران رسیده ژیگولو به ریاست دفتر رسیدم هربار که نخست وزیر عوض میشد مدیر عامل  آن جنگل نیز عوض میشد !؟ عده ای سخت مشغول بخور بخور وپر کردن جیبهایشان بودند ومن سخت درفکر اینکه چگونه باید قدمهایم را درست بردارم تا درون چاه وچاله ای دیگر نیفتم .

آخرین مدیر عامل مردی جوان ودست نشانده نخست وزیر وقت بود خیلی حرفها نیز به دنبالش ، مردی سیه چهره هوس ران و..... بود روزی مرا به دفترش خواند ، من بی آنکه فکربدی درذهنم خطور کند بی توجه به نگاههای کنجکاو دیگران وحرفهای آنها به دفتر او رفتم ، سر تا پای مرا ورانداز کرد و سپس پرسید :

شوهر داری ؟  جواب دادم که داشتم اکنون صاحب یک پسر بسیار زیبا میباشم پرسید شوهرت کی بود ؟ نام شوهرم را باو گفتم از جای برخاست وگفت : آهه ، همین فلانی که دردکوراسیون کار میکند؟ بلی همان او ، چرا طلاق گرفتی ؟ مسئله شخصی وخصوصی ام بود  . باز از جای برخاست مانند یک خریدار که به یک کالا نگاه میکند گفت خوبه خوبه برو ........

فردا حکمی به دست من رسید که به ریاست دفتر وبخش آرشیو اننخاب شده ام ؟! 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 8/9/2013 میلادی /

مادرید

.......وبر فانوسی قرمز  ، نامی به کوتاهی آهی

در غوغای سهمگین غلطید ورفت .........

مادرید ، برایت متاسفم که فرزندانت نتوانستند پرچم بزرگ المپیک را برایت بیاورند ، هرچند این پرچم دیگر جنبه انسانی وهمبستگی خودرا از دست داه وبه یک " بنگاه " معاملاتی تبدیل شده است .

ترکیه کم کم جای توو همسایه ات پرتغال راخواهد گرفت ، پرچم المپیک بسوی آسیا که لیاقتش را داشت رفت شما با آن رنگ وحشتناک " قرمز" گویی یک گاو خشمگین به جنگ ماتادور آمده است روی سکو ها نشستید وبا آن زبان انگلیسی که معلوم نبود چه میگویید کلمات جویده جویده خانم شهردار که از بابت جراحی زیبایی دیگر دهانش روی هم نمیامد ، دزدیها وچپاول گر یها وفرار مردان وزنان وبردن پولهایشان به کشورها وبانکهای دیگر و...بهتر است دیگر حرفی نزنم که برادر خوانده سرزمینی دیگر در خاور میانه هستی .

تنها رنگ پر رنگ وزیبای شما همان پرنس اصیل وبلند قامت شما بود که به سه زبان  عالی سخن گفت وآبروی ریخته را کمی جمع کرد ، حال خودمانیم بگو مادرید ؟ چه درچنته داری  که تقدیم کنی؟ غیراز سالن های زیبایی ورستورانها مکش مرگ ما وپیشخدمت های بی ادب وساختمانهای رومی قدیم وترافیک سنگین وهوای آلوده ومردمی که دورخود میچرخند بیکار ، بی پول ، گرسنه وخانه های ویران شده درانتهای شهر قدیمی مردمی که هنوز لام را ازکاف تشخیص نیمدهند امامیدانند بورکردن موها یعنی چی وچگونه سرخابی را مصرف کنند اگر چه گرسنه باشند ، فحشای خیابانی ، تجاوزات ، متاسفم مادرید روزی نامت خیلی پرشکوه بود وامروز؟.........

ومتاسفم پر نس والا مقام وزیبا واصیل این سرزمین که باید بتو نازید وافتخار کرد.

با تقدیم بهترین آروزها برای سالهای بهتر مادرید واسپانیا که دیگر من نیستم.

ثریا / اسپانیا/ یکشنبه / هشتم سپتامبر2.13 میلادی .

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

درب آخر

من میل دارم هرچه زودتر باین نوشتار خاتمه دهم بجای آنکه مرا تسکین دهد بیشتر باعث عذاب روح من است ، میل دارم همه گذشته را فراموش کنم وتنها نقطه روشنی که درزندگیم گاهی سو سو میزند همان عشق پاکی بود که بین من وخان وجود داشت ، من هیچ تردید ندارم ومیدانم که دوست داشتن زمانیکه توام با یک عشق عالی باشد خوشبختی بیشتری را دربر دارد کسیکه عشق میورزد نه تنها خلاف وجرمی را مرتکب نمیشود بلکه خودرا به کائنات وخداوند نزدیکتر احساس میکند سرچشه وکانون عشق خداوند است .

من اورا دوست داشتم او نیز عاشانه مرا میپیرستید اما دیگر برای آنکه به نزدیکتر شویم دیر بود خیلی دیر طبق یک قانون نانوشته  که بین ما بودجود آمد دیگر به حریم خصوی یگدیگر داخل نمیشدیم همسرش برگشته ودرخانه او زندگی میکرد چون سه طلاقه شده بود بنا براین برای یکدیگر نامحرم بودند وخانم با حجاب کامل جلوی همسر سابق خود ظاهر میشد وخیالش راحت بود که دیگر از طرف من خطری متوجه او  و زندگیش نیست، خان درطبقه بالای خانه یک اطاق برای خود درست کرده وشام وناهارش را نیزهمانجا میخورد  او سخت بکار چسپیده بود مانند یک نوجوان تازه بالغ چالاک بود سعی داشتم کم کم خودرا از زیر بار این عشق بیرون بکشم من هنوز جوان بودم وزندگی درپیش داشتم درحالیکه او بجای پدر من بود نمیدانم شاید هم کمبود پدر مرا بسوی او کشاند واینگونه پایبندم کرد ؟

در کار جدیدم حسابی اوقات من گرفته شده بود دراین جنگل کوچک دیگر خبری از اطاق خصوصی وپیشخدمت ویخچال نبود ! در یک اطاقک که همیشه درب آن برویم قفل بود میان مشتی سیم وتکمه وتلفن ودستگاه ضبط وبلند گو میچرخیدم این کار من نبود اما چاره نداشتم از ساعت هشت صبح تا یک بعد ازظهر واز ساعت چهار تا هشت شب ، اینجا با آدمهای تازه ای روبروشدم همه نوع حیوانی درآنجا دیده میشد اینکه میگویم حیوان به راستی حیوان بودندکه صورت انسانی داشتند اما سرشت وطینت آنها همه حیوانی بود  صدای مکرر تلفن و دکمه هایی که روشن وخاموش میشدند ومیبایست به آنها جواب داد  مرتب از دفتر مدیر عامل دستور میرسد فلان اداره را بگیرم   وبه اطاق او وصل کنم  همه سیم آزاد میخواستند مرتب میبایست با بلند گو  چیزهایی را اعلام کنم ویا ساعات کار ویا کارمندان را بخواهم چون کسی پشت سیم درانتظار آنها بود ، کار خسته کننده ومشگلی بود قبل از من دونفر  درآنجا کار میکردند یکی تنها کنار بلند گو مینشست ودیگری جواب تلفنهارا میداد حال  من کار سه نفررا بردوش میکشیدم  ،هرشب که کارم را تر ک میکردم سایه هایی درپشت سرم روان بودند که مرا دنبال میکردند ، خانم شمارا برسانیم ؟ نه متشکرم  وروزها هنگامیکه وارد راهرو میشدم تا کارت خودرا به صندوق بسپارم درون آسانسور با هجوم عده ای مرد روبرو میشدم گویی سرتاپای مرا لخت کرده ومشغول تکه تکه کردن من میشدند گاهی مجبور بودم از پله ها بالا بروم وخودمرا به آن اطاقک لعنتی برسانم بعضی ازآنها به دنبالم میامدند: خانم چه عطری میزنید که اینهمه خوشبو ست ؟  وزنانی که مژه های مرا از بیخ میکشیدند تا ببیند مصنوعی است یا طبیعی ؟!

پس از ترک کارم فورا خودمرا درون یک تاکسی میانداختم وبخانه تاریک وصوت وکور خود میرفتم بچه خواب  بود ومادر نیز چراغهارا خاموش کرده وبخواب رفته بود ، آشپزخانه تاریک و.... با شکم گرسنه به رختخواب میرفتم حوصله خوردن چیزی را نداشتم زندگی تازه روی خشن وطینت وحشی خودرا بمن نشان داده حال در یک ترس در یک خوف ودریک احساس تنهایی گویی درمیان برف  ایستاده ام سرمای تنهایی مرا رنج میداد.......بقیه دارد-----------------

اضافه " بعضی از روزها چند ایمیل برایم من میرسد بعضی هارا جواب میدهم بعضی ها جرئت آنرا ندارند  که نام ونشانی و بقول معروف حتی سابجکت را بنویسند روز گذذشته ایمیلی داشتم ناشناس- تنها تیر آنرا خواندم درهمان تیتر نوشته بود:

شما با فلسفه سیاست هم آشنا هستید ومطالعه دارید ؟ درهمین جا جواب آن ناشناس را میدهم که " خیر قریان ، سیاست بدترین وبد بوترین چیز ی است که همیشه از آن دوری کرده ام ، سیاست یعنی کثافت ، همان جوجه سیاسی سابق برای همه عمرم کفایت میکند ، نه وارد سیاست میشوم ونه درباره اش مینویسم.

ثریا ایرنمنش  / شنبه / 7 9/013 میلادی / ساکن اسپانیا !

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

از پنجره

دراین سر زمین آنچنان خود را آراسته اند ودرانتظار قرعه کشی "المپیک" میباشند من مطمئن هستم المپیک جهانی هم دراینجا ذوب میشود . آخ ...بهتر است بروم بطرف نوشته ها گذشته وذکر مصیبتها که میدانم برای کسی هم مهم نیست حد اقل همه دردهایم را فراموش میکنم ویا یک درد دیگر بر روی سینه ام سنگینی خواهد کرد " یاد او" مرا شادمان میسازد میل دارم درباره او بنویسم دیگر هیچگاه درهیچ زمانی مردی مانند او پیدا نخواهد شد .

نه ، بهتر است همه چیز را عریان کنم آی زن لعنت ابدی برتوباد حال دربیمارستانی درکوههای پربرف سوئیس  درمیان ملافه های سفید همانند همان برفهای قله ها ی بلند خوابیدی ای بی خبر از آتشی که روشن کردی هم جان خودرا سوختی وهم دیگران را .

از کنار خیابان آهسته میگذشتم رفتار مهندس| واو| بدجوری اعصاب مر ا درهم کوبیده بود اتومبیل خان درآنسوی خیابان پارک شده بود علی آقا پشت فرمان بود اما ازخود خان خبری نبود بی اعتنا به آنسوی خیابان رفتم گویی میل دارم چیزی بخرم به یک مغازه لوازم ورزشی وارد شدم بی اراده دور مغازه میگشتم همه پیکرم میلرزید میدانستم دوچشم منحوس وتیز درپشت شیشه پنجره ها نگران من است  ، اتومبیل جلوی پایم ایستاد سوار شدم وبی اختیار خودم را درآغوش او انداختم وگریه را سر دادم میلرزیدم زنگ خطر به صدا در آمده بود میل نداشتم ازآنچه که دردفتر برمن گذشته کلامی باو بگویم .

بخانه رسیدیم واوبرای اولین بار بچه را دید اورا بغل کرد گویی بچه یا نوه خود اوست دستهایش را بوسید محکم اورا درآغوش فشرد سپس اورا بمن داد وگفت :

پسر بچه زیبایی است باید خیلی مواظب او باشی وسپس برای شام بیرون رفتیم

روابط ما دوباره اوج گرفت دیگردرباره آینده حرفی نمیزدیم اما من میبایست بفکر آتیه خود وآن پسرک زیبا باشم همسرم شناسنامه بچه را به درخانه آورده بود وخود مدتی درانتظار من ایستاده وسپس رفته بود.

فردای آن روز برایم پیغام داد که : ماما میل دارد بچه را ببیند اوف ، مگر ماما قلم پایش میشکست که خود به دیدن بچه بیاید من باید اورا بخانه اوببرم ؟.خان با دوربین کانون پورفشنال خود عکسهای زیادی ازمن وبچه گرفت گفت :

چقدر درهیبت مادر بودن زیباتر شده ای ، باو نگفتم این عشق است که مرا زیبا کرده است ، نه باو نگفتم ، هیچگاه باو نگفتم که چقدر ترا دوست میدارم وچه مدتی او درانتظار این کلام بود ، چرا باو نگفتم ؟ درغیابش گریه میکردم اگر شبی دیراز موعد اورا میدیدم مانند دیوانگان بودم آن روزها آهنگی بنام شور امیروف که| فکرت امیروف| بر مبنای شور ایرانی ساخته بود زیاد شنیده میشد ، مرتب به آن آهنگ گوش میدادم وبه صدای مرضیه که میگفت :

راضی مشو هرنیمه شب از سوز دل آهی بر آرم / راضی مشو ......... گرام را اوبرایم خریده بود ........دنباله دارد.

ثریا ایرانمنش / جمعه 6/9/013 میلادی /

توضیح " میل ندارم به سرزمینی که مرا پذیرفته توهینی روا داشته باشم اما بقول معروف من با قایق روی آب نیامدم با دست پر از انگلستان وفرار از دست مردیکه هرروز مرا تهدید مبکرد که خانه اورا تحلیه کنم ( همسر مرحومم) چاره ای نداتشم او درغیاب من برای خود اقامت دائم گرفته بود ومن هر شش ماه میبایست پشت دفتر هوم آفیس بانتظار بایستم ودست آخر  تنها پانزده روز بمن فر صت دادند که انگلستان را ترک کنم ومن بیخبر ازهمه چیز لباسها وکتابها وبچه هارا برداشتم ور اهی این سرزمین شدم تنها کشوری که درآن زمان ویزای ورودی نمیخواست  راهها به رویم بسته بود نه عقد نامه ونه پاسپورتهای قدیمی نه شناسنامه من وبچه ها هیچکدام دردستم نبود یا اینجا یا ترکیه وهمسر مهربانم فورا تابلوی ( فور سیل ) را روی زمین خانه ایکه سالها بامید آنکه بچه هایم در آنجا رشد کنند ودرس بخوانند ، کوبید . ماجرا های زیادی برمن گذشت تک وتنها  با سه بچه کوچک باینجا آمدم بی خبر ازاینکه چه خبط بزرگی را مرتکب شدم ...... که خود داستانی جداگانه است ............ثریا/ جمعه شانزدهم شهریور 92

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۲

سی سال

روز گذشته " چهارم سپتامبر " درست سی سال بود که باین سرزمین جهنمی پا گذاشتم ،

روزهای اول که رسیدم دریای آرام وآبی کوههای سربفلک کشیده وسبزه زار ومردمی که همه خوشحال وشاد بودند شهر هنوز یک دهکده بود وتنها یک میدان کوچک داشت ویک کلیسا اکثر خیابانها هنوز خاکی بودند ، برای دوستی نوشتم :

پای به بهشت گذارده ام  هوا صاف آسمان آبی ومهتاب به بزرگی یک کره نورانی درآسمان میدرخشد تا به امروز من مهتاب را باین زیبایی وبزرگی ندیده ام مردمانش هنوز با خارجیان تماسی ندارند چند انگلیسی وچند هلندی ودانمارکی وتعداد زیادی بار وستوران ، دراینجا دیگر صحبت از بدگوییها وخاله زنک بازیها نیست زندگی ما آرام میگذرد ، خیلی خوشحالم >

امروز تنها آرزویم این است که ازاین سر زمین جهنمی بیرون بروم ، آن دهکده زیبا با درختان کاج وخرما  همه زیر بنای های بلند فرو رفته آن میدان کوچک تبدیل به یک بازار مکاره شده مردمی که روزی آنهارا مهربان ودوست داشتنی میپنداشتم غارتگرانی بیش نبودند ، هنوز عده ای سواد خواندن ونوشتن را نمیدانند هنوز از ادب ونزاکت بهره ای نبرده اند باآنکه الاغهارا رها کرده وسوار اتومبیلهای آخرین مدل میشوند وآخرین مد را میپوشند اما هنوز کله هایشان خالی است ازموسیقی دنیا تنها : کوپلا : وگیتا رورقص فلامنکورا  میشناسند .

آه ....متاسفم بگویم دراین سر زمین ریشه گذاشتم اما میوه هایم میتوانند مانند پرندگان پرواز کنند  لکن پاهای من به زنجیر بسته است ، آنچه را که داشتم ازدست دادم خانه ، اتومبیل ، فرش ، جواهر یا دزدان آشنا بردندویا غریبه ها خوردند . مردمان اینجا از خارجیانی که ساکنند مانند طاعونیها فرار میکنند پشت چشم نازک کردنشان حال مرا بهم میزند ، فراموش کرده اند از دولتی سر همین خارجیان آنها به اینجا رسیدند وهنوز جایشان را پیدا نکرده اند ، توریستها اکثرا برای آفتاب درخشان باینجا میایند وهمه از ی ادبی وبی نزاکتی وغارتگری مردم فریادشان به آسمان رفته است عده ای یونان فقیر را باینجا ترجیح میدهند بعلاوه این سر زمین خودش دربدبختی غوطه میخورد چگونه میتواند به دیگران خوشبختی اهدا کند؟ .

امروز دریک اطاق کوچک کچ کاری با سقف کوتاه سعی میکنم هرروز آنرا بشکلی بیارایم تا بلکه بتوانم دردهایم را کمتر کنم ، به کتابهای گذشته ام پناه میبرم ومونس شبهایم نوازش پیانوی " شوپن" است که او هم چند ماهی در جزیره مایورکا ودریک کلیسای متروک در دهکده والدموزا به همرا ژرز ساند معشوقه اش نزذیک بمرگ شد اگر آنها باین جزیره دورافتاده نیامده بودند هیچگاه نام مایورکا درهیچ کجا دیده نمیشد حال از آن دیر مترویک یک نمایشگاه درست کرده اند با یک پیانوی قلابی ویک دست گچی قلابی برای توریستهایی که آن تپه بلندرا تا آخرین نفس طی میکنند ، خوشبختانه آنها توانستند با کمک سفیر فرانسه ویک کشتی جنگی خودرا به مارسی وسپس به پاریس برسانند اما هیچکس به کمک من نخواهد آمد ، همه راهها به رویم بسته است .

امروز هیچ امیدی در پشت این پنجره ها نیست ، هیچ درختی وبرگی نمیلرزد تنها ندای جنگها ودزدیها وغارتگری هاست که هروز تکرار میشوند

باید جایی را پیدا کنم یا برای مردن ویا برای دوست داشتن .

ثریا / 5/9/3013 میلادی/

 

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

من وتو

اینبار ، این " پنه لوپه " است که به جنگ میرود !

من وتو هردو یکی هستیم ، همه با یک صدا ، صدایی که

زیبای اش را ازدست داده است

من وتو یک دیده ویک چشم هستیم

چشمانی که دید وبینایی خودرا به دورترین نقطه ها میرساند

من وتو یکی هستیم ، نگذار جدا شویم

نفرت را در سینه ات خاموش کن

بگذار باران عشق بر سرمان ببارد

نه باران تیر

امروز دستهای گستاخی ، دنیارا خط خطی میکنند

من وتو یکی هستیم ، بگذار شعله بکشیم

بگذار ریشه هایمان درزمین عشق رشد کنند ، نه نفرت

نشان زندگی از میان رفته

دنیای زباله ها ، کرم ها وعنکوبتها

که تورا ومرا به سوی ویرانی میکشاند

مگر از نوشیدن خون من نیرو میگیرِی؟

من وتو یکی هستیم وبخون یکدیگر بی نیاز

به عشق هم محتاج

واین " پنه لوپه است که به جنگ میرود "

در مرگ آورترین لحظه ها

------------------------ثریا / اسپانیا/ چهارشنبه 13 شهریور 92

 

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۲

غوغایی دردرون

بقیه از قلم افتاده ها !

نهارمان تمام شد من میبایست به دفتر برمیگشتم با او قرار گذاشتم که به هنگام غروب بخانه ما برای دیدن پسرکم بیاید ،  زمانیکه وارد دفتر شدم ، در راهرو چشمم به مهندس |واو| افتاد که مشغول قدم زدن است  تعجب کردم پرسیدم اشکالی پیش آمده است ؟  جواب داد ، نه !ً نه! نه !  باز به قدم زدنهایش ادامه داد دستان لاغر واستخوانی خودرا به پشت سر قفل کرده بود وسرش پایین گاه گاهی تکان میخورد ، شانه هایم را بالا انداختم ، آنقدر دردرونم خوشحالی موج میزد که غم او برایم مهم نبود  آخ ، او برگشته  بادلی پرطپش تظاهر میکرد که غمی ندارد اما همه وجودش غم ورنج بود نه ، نمیتوانستم باو سردی وبی اعتنایی نشان دهم ، نه ، دوراز انصاف بود .

پیش آمدهایی در زندگی وجود دارند که از دست ما کاری ساخته نیست ونمیتوانیم جلوی آنهارا بگیریم  وغم هایی سر راهم قرار گرفته که گریز از آنها غیر ممکن است  درحال حاضر درمیان آنهمه طغیان سیل آب یک جزیره کوچک دارم که میتوانم به آنجا پناه ببرم  حال درکنار کتابهای زیبای نویسندگدان وشعرا وصفحات موسیقی ام موجودی دیگر جای گرفته که نفس میکشد جان دارد گریه میکند ولبخند میزند به پاس این نعمت نباید آن مرد ستم دیده را از خود برانم  ( داشتم بخودم دروغ میکفتم اورا بشدت دوست داشتم ودراین موقع از همیشه بیشتر ) ! حال چرا میخواهم این عشق را پنهان کرده ونامش را یک مهر ومحبت ویا ترحم بگذارم ؟ این احساس چنان نیرومند است که اگر او هم مرا نخواهد من به دنبالش میروم به همان گونه که مردم عادی خدارا دنبال میکنند این پسر گنده که مانند بچه های کتک خورده لب ورچیده وهر آن ممکن است اشکهایش جاری شوند خبر  ندارد که دل من درچه تب وتابی است .

ودر آن بعد از ظهر شاد وسرحال پشت میزم نشستم صدای قدم های مهندس را میشنیدم سرانجام به درون اطاق آمد ، کمی مکث کرد ودستش را نزدیک دهانش برد سپس پرسید

شما آن شعررا دوست داشتید ؟ کدام شعر ؟ آه ...درکشویم را بازکردم وزیر لب گفتم مارمولک پس تو بودی که آنرا به پوشه سنجاق کرده وبرایم فرستادی وزیر بعضی هارا خط قرمز وسبز کشیدی .آنرا جلویش گذاشتم وگفتم

من کتاب کامل این شاعر معروف ؟ رهی معیری > ر ا دار م او یک شاعر بی همتا ویک ترانه سرای بینظیر است ، گفت بلی ، بلی ،  سپس ادامه داد وگفت میخواستم سئوالی از شما بپرسم  آن مردی روز گذشته درآنسوی خیابان ایستاده بود وشما دوان دوان بسویش رفتید  نسبتی باشما دارد ؟ میخواستم بر سرش فریاد بکشم مردک لندوک مردنی ، بتوچه مربوط است توزن داری بچه داری واینجا رییسی !  اما سکوت کردم وسپس گفتم بلی ، یک نسبت فامیلی داریم با مادرم فامیل است  وحال میل دارد پسر مرا که تازه به دنیا آمده است ببیند 

حال معنای قدم زدنهای اورا می فهمیدم او از پشت شیشه دفتر رفت وآمدهای مرا کنترل میکرد .آه ...پسرم ، چرا به این دنیا آمدی ؟ ایکاش درمیان همان برکه کوچکت به شنا میپرداختی ونمیگذاشتی این لاشخوران گردمن ودراطراف من مرا تکه تکه کنند هیچگاه بفکرم هم نمیرسید که این مردک لاغر مردنی با داشتن همسر وفرزند در صف دلداگان قرار  بگیرد وهیچگاه نمیدانستم یکی از راههای نهفته عشق خود پسندی وسپس مهربانی  است حال این احساس دراین مردک بیدار شده است  نه من میل ندارم لقمه دهان هرگرگی شوم استخوانهایم زیر این دنده چرخها خورد میشوند  وبزرگترین اشتباهی را که انجام دادم این بود که همه ماجرا وبرگشت خان  را به خانم کازیمیر گفتم بگمان آنکه دوستی دارم 

بقیه دارد / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۲

شب

شب ، از تاریکی ، آوایی نمی آید ؟ شب درون خانه خامش ، من چراغ اندیشه هایم را ، به روی دریچه شیشه ای میریزم / شب روشنایی امید دردلم سو سو میزند /شب ، خاطره ها مرا به دوردستها میبرند /شب درکوچه ها آوازخوانان آواز میخوانند / من چشم به تاریکیها دوخته ام وبه دوردستها  / / به باغ پر میوه ای که زیررعد وبرق سوخت وویران شد / شب با غم سنگینی میاید / در شب میگریم / ........... ثریا /

بقیه  واز قلم افتاد ه ها ،

بسیاری از نوشته ها ازقلم افتاده اند آنهارا درلابلای دفترچه هایافتم  مهم نیست زنجیر سرانجام بهم میرسد ویک حلفه درست میکند .

طبق وعده ای که به " خان" دادده بودم آن روز ظهر  برای دیدنش به رستوران |مایسن| رفتم  از پله ها سرازیر شدم درگوشه ای نشسته بود ودستهایش مانند دوستون به زیر چانه اش قرار داشتند ، سخت غمگین بنظر میرسید چشمانش گود ورنگ چهره اش به زردی میزد ، جلو رفتم سلام کردم ونشستم / اولین سئوالم این بود : حال خانم چطور است ؟  گفت اورا به سوئیس فرستادم او..... آه ببخش که ترا کسل میکنم میدانم که آدم غمگینی شده ام خسته ام  الان درخانه تنها باخواهر بزرگم زندگی میکنم  زن مهربانی است اما بااو نمیشود درباره افکارم سخن بگویم همه چیز مرا نیش میزند ومایه آزارم میشود ، مرسی که با چشم پوشی ومهربانی بی آنکه ازگذشته حرفی بزنی بدیدارم آمدی ابدا چنین گمانی ر ا به دل راه نمیدادم ، چه روزها وماهها درانتظار  این بودم تا فرزندت به دنیابیاید چه سعادتی را برای خود پیش بینی کرده بودم .

از گفته هایش دلم سخت به درد آمد هیجانی واقعی دراین گفتار دیده میشد غم غرور وازدگی زیر چهره او وفراوان دردها نهفته بود  ودلی که نمیتوانست مقاومت بخرج بدهد - دستش را گرفتم وبه گونه ام چسپاندم وگفتم عیبی ندارد هرکسی سرنوشتی بر پیشانیش نقش بسته ما نمیتوانیم با سرنوشت پیکار کنیم من هنوز ترا دوست دارم اما میلی به زندگی با تو وآنهم زیر یک سقف ندارم اما تو هرگاه که میل داری میتوانی بچه مرا ببینی راستی ، باید پسرم را ببینی ، ناگهان غرق غرور وشادی شدم آنچنان هیجان زده که اورا به تعجب واداشت اورا بخانه دعوت کردم باو گفتم درحال حاضر مادرجانم وزنی بعنوان پرستار درخانه ساکنند اما مهم نیست تو هرگاه تنها بودی ویا دلخسته میتوانی بخانه ما بیایی دیدن چهره آن کوچلو که مانند یک فرشته درمیان ساتن آبی وتور سفید خوابیده  است ترا از هر غم وغصه ای رها میسازد..... بقیه دارد

ثریا ایرانمنش /اسپانیا/ دوشنبه 2/9/013 میلادی/ ساعت بیست وبیست وچهار دقیقه بعد ازظهر ! .

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

آشنا

گرفتاری ها دنیا بیش از آن است کنه بشود درباره اش نوشت مسائلی وجود دارد که ما میبنیم اما از آنها بیخبریم در گوشه ای از عراق معلوم نیست به دست چه کسانی عده ای انسان بخون افتادند ، شاید دیگر به آنها احتیاجی نبود ؟! آنها هم مانند سایر  سالمندان باری بردوش رهبران خود بودند ، هنوز معلوم نیست باعث این جنایت چه کسی است ، از جنگها هم صحبتی بمیان نمیاورم یک  بازی موش وگربه ویا : تام اند جری » است .

روز گذشته دریک گرد هم آیی در سرزمین گل وبلبل که امروز به مول ومهر تبدیل شده است عکسی از یک آشنای قدیمی دیدم ، اوف ، هنوز این زنده است ؟ هشتاد وپنج سال دارد اما خوب همه جا هست با نوه های دوستان دیروز عکس میگیرد وفورا هم آنهارا  به دور دنیا صادر میکند هراز گاهی چند سال ازسن او کم میشود ! مانند نوجوانان لباس میپوشد موهایش ر ا به دست آرایشگر میدهد تا آنهارا بیاراید برای خود حسابی جداگانه دارد ملاحظه هیچکس وهیچ چیز را نمیکند اوف ، خیلی خوب مانده  خوب خودرا کنسرو کرده است ،_ باید از جراحان زیبایی هم سپاسگذار باشد -  هرکجا خبری باشد او حاضر است لباسهای گشاد که همه جای آنها باپنبه پر شده است میپوشد تا جبران هیکل نحیف اورا بکند بر میگردیم به انسانهایی که یک نجابت ذاتی داشتند وبه همان شکل وهمان قیافه از دنیا رفتند  یکی مسلول بود دیگری سرطان داشت وسومی در فلاکت بسر میبرد این یکی از نوع آنها نیست، او با جرئت وشهامت هم نیست در یک نجابت مصنوعی خود را جلوه میدهد او برای باقیماندن خود از هیچ تلاشی روی گردان نیست وکم کم تا سطح خدایگان میرسد آنهم از برکت وجود دیگران ونیرویی که دیگران باو اعطا میکنند  او یک معما است.آنچنان مانند یک کودک دبستانی حرف میزند که گویی درتمام عمرش یک مگس ر ا هم نگشته است اما...همه میدانند که دستهای او آلوده است اما سکوت میکنند ، چاره ای جز سکوت ندارند.

گاهی میل دارم باو بگویم : این قبا که برتن توست ، ازکفن دیگری است ! اما خوب دراین دنیا زیادند کفن پوشانی که با سربلندی درقبا وعبای دیگری فرو میروند .

نجابت یک امر طبیعی است نه اکتسابی با انسان به دنیا میاید هیچ کس درطول زندگیش نجیب نیمشود این حرف احمقانه ای است نجابت از زمان تولد وبا خون وگوشت شخص بوجود میاید نمیتوان از نیروی دیگران استفاده برد.

آخ ... بهتر است که درباره این مسائل کوتاه بیایم آنچه بود تمام شد .

دوشنبه . 2/9/2013 میلادی .

اول سپتامبر

دل دراین برهوت ، دگر گونه چشم اندازی می طلبد ...........

خاطره نویسی ویا زندگینامه به ندرت میتواند درردیف سایر آثار ونوشته ها قرار بگیرد مگر آنکه چیزهایی در بر داشته باشد که به درد مر دم زمانه بخورد .

محرک خاطره نویسی تنها بسته به استعداد نویسنده میباشد ودر جایی هم باید دید که این زندگی متعلق به چه کسی میباشد که درمقابل سرنوشت خویش ایستاده است ؟  عد ه ای که سرگذشت خودرا مینویسند یا به آن یک حالت رومانتیک عاشقانه میدهند ویا یک جنبه تحریک آمیز درآن بوجود میاورند گاهی هم شاعرانه است ! .

زندگی نامه من از اندیشه هایم سرچشمه گرفته واقعیت های که درپیش داشته ام میل ندارم همدردی کسی را برانگیزم تنها به آن دنیای ساده وبچگانه خود که تنها انگیزه آن دوستن داشتن بود فکر میکنم واگر کسی از جنبه تاریخی به آن فکر کند شاید چندان آنرا نپذیرد ، هیچ الهاتمی بمن نمیشود همه شب خاطرات مانند یک پرده سینما جلوی چشمانم باز میشوند وگفته هایی بسویم هجوم میاورند ومن از در ون فریاد میکشم کسی نمیداند چه بسا انسان خوشبختی - بوده ام .

" ژان ژاک روسو" نویسنده فرانسوی با اعترافاتش مشهور شد این مرد که سه ر بع وجود او دیوانگی بود وهمیشه میل بخودکشی دراو موج میزد باهمین اعترافات که گاهی هم شرمگینانه بودند همه دنیارا به لرزه درآورد واورا درردیف بزرگترین نویسندگان قرارداد البته  نوشته های دیگر مانند " امیل" و.قانون اجتماعی را نیز بوجود آورد اما همه اورا با اعترافاتش میشناسند.

متاسفانه من نه درفرانسه ونه درانگلستان ونه درآلمان ونه درهیچ سرزمین هنر پروری به دنیا نیامدم ، در بک کوچه تنگ وخاکی در میان مردمی که سخت به عقاید پوسیده وقرون وسطی خود چسپیده بودند ، بطور اتفاقی زاده شدم بنا براین جز آن دسته از عزیز دردانه های طبیعت نیز نبودم از همان دوران کودکی حسابم را با بقیه جدا ساختم زندگیم دریک مداد یا قلم ودوات ویک کتابچه خلاصه میشد ونوشتم ، نوشتم تا به امروز مینویسم صدها دفترچه را سیاه کرده ام عشق ها ، آرزوها ، دردها ورنجهایی که در سر زمین خود وبه دست هموطنانم بر سرم فرود آمد تنها گاهی نسیمی خنک میوزید ونمی آب به لبان تشنه ام میرسید وسپس دوباره جنگ ادامه داشت  بنا براین انتظارندار م درهیچ قرنی کسی بنشیند واین سرگذشت را بخواند از مکتب تا دبیرستان واز اولین عشق تا دولتسرای بورژواهای شهرستانی ، از هم نشینی با شاهزادگان وشاهزاده خانم ها تا همنشینی با خد متکاران که همه برایم یکسان بودند ، نوشته ام ، افکار من درمسیر دیگری دور میزد درمسیر  ساختار یک زندگی سالم.

خوب من دردانه طبیعت نبودم محصول یک اتفاق ساده وفرزندخوانده طبیعتم بنا براین نباید انتظار هیچ خوشبختی را داشته باشم.......بقیه دارد

ثریا ایرنمنش / اسپانیا / اول سپتامبر 2013 میلادی/