دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۲

شب

شب ، از تاریکی ، آوایی نمی آید ؟ شب درون خانه خامش ، من چراغ اندیشه هایم را ، به روی دریچه شیشه ای میریزم / شب روشنایی امید دردلم سو سو میزند /شب ، خاطره ها مرا به دوردستها میبرند /شب درکوچه ها آوازخوانان آواز میخوانند / من چشم به تاریکیها دوخته ام وبه دوردستها  / / به باغ پر میوه ای که زیررعد وبرق سوخت وویران شد / شب با غم سنگینی میاید / در شب میگریم / ........... ثریا /

بقیه  واز قلم افتاد ه ها ،

بسیاری از نوشته ها ازقلم افتاده اند آنهارا درلابلای دفترچه هایافتم  مهم نیست زنجیر سرانجام بهم میرسد ویک حلفه درست میکند .

طبق وعده ای که به " خان" دادده بودم آن روز ظهر  برای دیدنش به رستوران |مایسن| رفتم  از پله ها سرازیر شدم درگوشه ای نشسته بود ودستهایش مانند دوستون به زیر چانه اش قرار داشتند ، سخت غمگین بنظر میرسید چشمانش گود ورنگ چهره اش به زردی میزد ، جلو رفتم سلام کردم ونشستم / اولین سئوالم این بود : حال خانم چطور است ؟  گفت اورا به سوئیس فرستادم او..... آه ببخش که ترا کسل میکنم میدانم که آدم غمگینی شده ام خسته ام  الان درخانه تنها باخواهر بزرگم زندگی میکنم  زن مهربانی است اما بااو نمیشود درباره افکارم سخن بگویم همه چیز مرا نیش میزند ومایه آزارم میشود ، مرسی که با چشم پوشی ومهربانی بی آنکه ازگذشته حرفی بزنی بدیدارم آمدی ابدا چنین گمانی ر ا به دل راه نمیدادم ، چه روزها وماهها درانتظار  این بودم تا فرزندت به دنیابیاید چه سعادتی را برای خود پیش بینی کرده بودم .

از گفته هایش دلم سخت به درد آمد هیجانی واقعی دراین گفتار دیده میشد غم غرور وازدگی زیر چهره او وفراوان دردها نهفته بود  ودلی که نمیتوانست مقاومت بخرج بدهد - دستش را گرفتم وبه گونه ام چسپاندم وگفتم عیبی ندارد هرکسی سرنوشتی بر پیشانیش نقش بسته ما نمیتوانیم با سرنوشت پیکار کنیم من هنوز ترا دوست دارم اما میلی به زندگی با تو وآنهم زیر یک سقف ندارم اما تو هرگاه که میل داری میتوانی بچه مرا ببینی راستی ، باید پسرم را ببینی ، ناگهان غرق غرور وشادی شدم آنچنان هیجان زده که اورا به تعجب واداشت اورا بخانه دعوت کردم باو گفتم درحال حاضر مادرجانم وزنی بعنوان پرستار درخانه ساکنند اما مهم نیست تو هرگاه تنها بودی ویا دلخسته میتوانی بخانه ما بیایی دیدن چهره آن کوچلو که مانند یک فرشته درمیان ساتن آبی وتور سفید خوابیده  است ترا از هر غم وغصه ای رها میسازد..... بقیه دارد

ثریا ایرانمنش /اسپانیا/ دوشنبه 2/9/013 میلادی/ ساعت بیست وبیست وچهار دقیقه بعد ازظهر ! .

هیچ نظری موجود نیست: