بقیه از قلم افتاده ها !
نهارمان تمام شد من میبایست به دفتر برمیگشتم با او قرار گذاشتم که به هنگام غروب بخانه ما برای دیدن پسرکم بیاید ، زمانیکه وارد دفتر شدم ، در راهرو چشمم به مهندس |واو| افتاد که مشغول قدم زدن است تعجب کردم پرسیدم اشکالی پیش آمده است ؟ جواب داد ، نه !ً نه! نه ! باز به قدم زدنهایش ادامه داد دستان لاغر واستخوانی خودرا به پشت سر قفل کرده بود وسرش پایین گاه گاهی تکان میخورد ، شانه هایم را بالا انداختم ، آنقدر دردرونم خوشحالی موج میزد که غم او برایم مهم نبود آخ ، او برگشته بادلی پرطپش تظاهر میکرد که غمی ندارد اما همه وجودش غم ورنج بود نه ، نمیتوانستم باو سردی وبی اعتنایی نشان دهم ، نه ، دوراز انصاف بود .
پیش آمدهایی در زندگی وجود دارند که از دست ما کاری ساخته نیست ونمیتوانیم جلوی آنهارا بگیریم وغم هایی سر راهم قرار گرفته که گریز از آنها غیر ممکن است درحال حاضر درمیان آنهمه طغیان سیل آب یک جزیره کوچک دارم که میتوانم به آنجا پناه ببرم حال درکنار کتابهای زیبای نویسندگدان وشعرا وصفحات موسیقی ام موجودی دیگر جای گرفته که نفس میکشد جان دارد گریه میکند ولبخند میزند به پاس این نعمت نباید آن مرد ستم دیده را از خود برانم ( داشتم بخودم دروغ میکفتم اورا بشدت دوست داشتم ودراین موقع از همیشه بیشتر ) ! حال چرا میخواهم این عشق را پنهان کرده ونامش را یک مهر ومحبت ویا ترحم بگذارم ؟ این احساس چنان نیرومند است که اگر او هم مرا نخواهد من به دنبالش میروم به همان گونه که مردم عادی خدارا دنبال میکنند این پسر گنده که مانند بچه های کتک خورده لب ورچیده وهر آن ممکن است اشکهایش جاری شوند خبر ندارد که دل من درچه تب وتابی است .
ودر آن بعد از ظهر شاد وسرحال پشت میزم نشستم صدای قدم های مهندس را میشنیدم سرانجام به درون اطاق آمد ، کمی مکث کرد ودستش را نزدیک دهانش برد سپس پرسید
شما آن شعررا دوست داشتید ؟ کدام شعر ؟ آه ...درکشویم را بازکردم وزیر لب گفتم مارمولک پس تو بودی که آنرا به پوشه سنجاق کرده وبرایم فرستادی وزیر بعضی هارا خط قرمز وسبز کشیدی .آنرا جلویش گذاشتم وگفتم
من کتاب کامل این شاعر معروف ؟ رهی معیری > ر ا دار م او یک شاعر بی همتا ویک ترانه سرای بینظیر است ، گفت بلی ، بلی ، سپس ادامه داد وگفت میخواستم سئوالی از شما بپرسم آن مردی روز گذشته درآنسوی خیابان ایستاده بود وشما دوان دوان بسویش رفتید نسبتی باشما دارد ؟ میخواستم بر سرش فریاد بکشم مردک لندوک مردنی ، بتوچه مربوط است توزن داری بچه داری واینجا رییسی ! اما سکوت کردم وسپس گفتم بلی ، یک نسبت فامیلی داریم با مادرم فامیل است وحال میل دارد پسر مرا که تازه به دنیا آمده است ببیند
حال معنای قدم زدنهای اورا می فهمیدم او از پشت شیشه دفتر رفت وآمدهای مرا کنترل میکرد .آه ...پسرم ، چرا به این دنیا آمدی ؟ ایکاش درمیان همان برکه کوچکت به شنا میپرداختی ونمیگذاشتی این لاشخوران گردمن ودراطراف من مرا تکه تکه کنند هیچگاه بفکرم هم نمیرسید که این مردک لاغر مردنی با داشتن همسر وفرزند در صف دلداگان قرار بگیرد وهیچگاه نمیدانستم یکی از راههای نهفته عشق خود پسندی وسپس مهربانی است حال این احساس دراین مردک بیدار شده است نه من میل ندارم لقمه دهان هرگرگی شوم استخوانهایم زیر این دنده چرخها خورد میشوند وبزرگترین اشتباهی را که انجام دادم این بود که همه ماجرا وبرگشت خان را به خانم کازیمیر گفتم بگمان آنکه دوستی دارم
بقیه دارد / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر