درب آخر که زدم یک درب شکسته بود !
( الیزابت تایلور ایرانی ) !!!!!!!!
دیگر میل ندارم وارد جزییات کار وآشنایی وسپس ازدواج با همسر دوم ، بشوم میان بر میزنم درآن محیطی که کار میکردم قانون جنگل حکم فرما بود ، یا بخور ویا خورده میشوی ، من اهل آن خوراکها نبودم اما میل هم نداشتم خورده شوم ، همینقدر درحالت دفاعی بایستم کلی کارکرده ام .
مطابق قانون ابدی وازلی !! نخست وزیر عوض شد ومدیر عامل ما هم عوض شد ومردی از اقلیتهای بهایی درراس کار قرار گرفت وطبیعی است که همکیشان خودرا مصدر کار میکند ، آن مرد قدر کوتاه ویی دفتر مخصوص که همیشه کرواتهای شیک میزد وبوی خوشی میداد با همه سواد ومعلوماتش به |بوفه | تبعید شد منهم حکم معاونت دفتر را گرفتم اما درعمل خادم مخصوص خانم رییس جدید دفتر بودم بنا براین با یک اعتراض شدید تقاضا کردم قسمت مرا عوض کنند وبه رییس کار گزینی که همیشه یک کارت عضویت |ساواک |را در جیب داشت گفتم : برای من مهم نیست که دراین سوپر مارکت رییس باشم ویا درانبار روی اجناس اتیک وقیمت بگذارم اما دیگر حاضر نیستم خادم مخصوص وندیمه خانم رییس باشم واو مرا به قسمت معاملات دولتی مانند یک تکه گوشت جلوی دهان رفیقش جناب عالیمقام معاونت بازرگانی تبعید کرد عدو شود سبب خیر اگر ...........
همکاران زن بمن- الیزابت تایلور- ایران لقب داده بودند !؟ آنهم آن الیزابتی که همسر دیگرانرا میرباید ، آوف ، مردانی که درآنجا کار میکردند ابدا از دید من مردان جالبی نبودند همان بهتر که محکم به همسرانشان بچسبند من راه خودم را میروم واو آن مرد بلند قد وهمیشه مست آن پسر بچه شهرستانی وآن مقام بزرگ معاونت وریاست کمیسیون خرید ! بدجوری مرا دنبال میکرد ، مرا به شام دعوت میکرد نمیرفتم ، با نایت کلاب دعوت میکرد نیمرفتم برایم سیگارهدیه میاورد وفندک طلا روی میزم میگذاشت ، روزی بمن گفت :
شنیده ام مرتب از صفحه فروشی روبرو صفحه میخری بعد ازاین به قسمت صفحه فروشگاه برو وهرچه میل داری بردار وبگو صورتحساب را برایم من بفرستند ، آه ..چه ظریف ونکته سنج ، ازکجا میدانستی من عاشق موسیقی هستم ؟ برایم یک سنجاق سینه طلا سفارش داد که روی آن پنج خط حامل بود ونت ها همه الماس ویاقوت وزمرد بودند ، چه کسی دربرابر این نکات حساس بی تفاووت میماند؟ همسرش را روانه یک بیمارستان روانی دراتریش کرده بود حال به دنبال یک نسخه جوان ، یک اسب ماده وپاکیره میگشت تا میراث خطرناک خودرا حفظ کند این میراث از اعتیاد به الکل وتریاک شروع شده تا مرز دستبرد های کلان ورشوه گیری ادامه داشت حال هیچکس مانند من نمیتوانست اورا تحمل کند غرور ساختگی وجاذبه ای که نمیدانم درکجای وجود او دیدم دیگر پر خسته بودم بسوی روشنایی میرفتم ؟ یک تکیه گاه درعین حال بی میل نبودم که به سایر همکاران درسی بدهم بنا براین پیشنهاد ازدواج اورا پذیرفتم درحالیکه هنوز زن قبلی خودرا طلاق نگفته بود ، پای درون آتشی گذاشتم که تا امروز هنوز تاولهای آن روی سینه ام دیده میشود ، آن روح مرده میخواست زندگی را درمن بیابد .
" حان " از شنیدن خبر ازدواج من بد جوری دچار جنون شد وروزی در غیاب من بخانه رفته وبا چاقو همه لباسها وملافه ها وکیف وکفشهای مرا تکه تکه کرده بود ، حال من مانده بودم وهمان دست لباس تنم ، آه ...که این مردان وحشی هنگامیکه لگامشان پاره میشود دیگر خدا هم جلو دارشان نیست .
زمانیکه بخانه برگشتم اورا رنگ پریده روی مبل دیدم درحالیکه مانند یک بچه یتیم اشک میریخت ومشتی تکه پاره های پرده وملافه ولباس وسایر لوازم زندگیم مانند رشته های ماکارونی ریش ریش جلوی چشمانم خودنمایی میکرد .
روی صندلی نشستم چیزی برای گفتن نداشتم تنها حرفی که زدم ونمیدانم چرا ناگهان این حرف ازدهانم بیرون پرید ؟ باو گفتم :
تو خود صاحب دودختر هستی وحال فکر کن مردی با آنها این عمل را انجام داده است ، تو همین چاقورا درشکم آن مرد فرو میبردی ، من تنهایم مردی نیست که ازمن حمایت کند ، حتی تمایلی نداشتم که گریه کنم برایم همه چیز بی تفاوت بود ، او بسویم آمد وسرش را روی زانوان من گذاشت ومانند یک بچه حطار کاراشک میریخت ، آه مرا ببخش ، بهترین هارا برایت میخرم وووووو
دیگر برای همه چیز دیر بود مرغ از قفس میپرید.......بقیه دارد
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجشنبه / 12/9/013 میلادی/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر