شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲

کوچ

در آن زمان که _پوند- انگلیسی ده تومان نا قابل بود ودلار آمریکایی هفت تومان ، رفقا دسته دسته پولهارا درون چمدانهادمیگذاشتند وبسوی غرب میگریختند بوی بد ی به مشامشان رسیده بود درهمین احوال هوشنگ ابتهاج سایه شعری سرود بنام پرندگان مهاجر ، این مهاجرت  یا اجباری بود ویا اختیاری من بیخبر ازهمه این هیاهو ورفت وامدها درفکر راه فراری بودم که ازچنگ آن زنان مردان عهد عتیق که حالا لباسهای مارکدار میپوشیدند وبه هم فخر میفروختند ، زنان متشخصی ! که یک سقز درون دهانشان بود ودستهایشان کارت های بازی را زیر رو رو میکرد ، فرار کنم ، گم شده بودم میان آن مردم گم شده بودم هیچ چیز درآنهاحقیقت نداشت وبقول مولا " چو طفلی گم شد ستم من ، میان کوی وبازاری / که من این بازار واین کو را نمیدانم  ، نمیدانم/ به راستی نمیدانستم باید از کودکی  زیر نظر یک خانواده تاجر مسلک بزرگ میشدم تا بدانم هر تومان چند ریال میشود ؟ زندگی من پر بالا وپایین داشت وبرای این که از پا نیفتم به ادبیات وشعر وموسیقی پناه برده بودم درآن دنیا غرق شده واز دنیای خارج بیخبر بودم ، حال درمیان این مردم ناشناس داشتم از پای میافتادم واز آن همسر بلند قامت وزیبا دیگر خبری نبود بلکه مردی معتاد بمعنای واقعی مرده با پولهای باد آورده نمیدانست چگونه خودرا سر پا نگاه دارد در چشمانش دیگر نوری دیده نمیشد ، او روحا مرده بود ، همه جا حرف ( پول بود ) ولاشخوارنی که گرد اورا گرفته وتغذیه میکردند گرسنگانی که درهمه عمرشان تنها بفکر همان شکم وزیر آن بودند هضم آنها برایم سنگین بود دروغگویانی که هرچه دروغشان بزرگتر بود باورش آسانتر ، باز تنها شده بودم مانند پرنده ای بی پناه ، روزی وارد اطاق مادرم شدم دیدم کمرش خم شده ، پرسیدم چی شده ؟ گفت :

کمرم شکست دیگر نمیتوانم راست بایستم واقعا کمرم شکست بتو گفته بودم این مرد تنها درمیان لباسهایش انسان جلوه میکند او مشتی خاکستر بیش نیست لیاقتش همان بچه گربه ها میباشند او حتی لیاقت پدر شدن را نیز ندارد آری کمرم شکست ، بتو میگویم هرچه زودتر خود وبچه هایت را نجات بده ، از آن روز مادر دولا شد ودولا راه میرفت دیگر از آن صنوبر بلند قامت خبری نبود ، زنی فرسوده با کمری خم شده زیر بار متلک های این زنان ومردان گرسنه شهرستانی که مانند یک باد کنک توخالی تنها باد  داشتند.

سی وشش سال داشتم وداری چهار فرزند بودم که تصمیم گرفتم فرار کنم دیگر پر دچار پریشانی شده بودم ناگهان مانند آلیس که درسرمین عجایب هویت ازدست داده خودرا به دست آود  بخود آمد فریاد کشید : من آلیسم ، آلیس ، منهم فریاد کشیدم من خودم هستم بدون شما ، نیروی خودرا از دست داده بودم او همسرم هرشب مانند یک تکه چوب لق لق کنان درحالیکه مانند یک آدم چلاق یک دست خودرا را زیر بغل گرفته تا بطری ودکایش نیفتد ودست دیگرش درهوا به دنبال  چیزی واهی میگشت ، بخانه میامد چشمان نیمه بسته میان ابروانش یک برجستگی وحشتناک وهمان مستر جکیل بود که حال شکل عوض کرده وبه دنبال بهانه میگشت ، بچه ها را به رختخواب میفرستادم وخودم را زیر لحاف پنهان میکردم درحالیکه میلرزیدم رکیک ترین حرفهایی را که ـا آنروز نشینده بودم برزبانش جاری میساخت ووسط اطاق خواب ادار میکرد ......

فرا رکردم بی هیچ توشه واندوخته ای خیال میکردم درهای بهشت به رویم باز خواهد شد به انگلستان که هنوز این چنین ویران وشبیه کشورهای جهان سوم نشده بود با چند چمدان وچهار بچه زیر باران شدید وارد شدم ......

امرور دختر کوچکترم دارد خاطرات آن روزهارا مینوسد دردها را باو گفتم جنبه های بدرا فر اموش کن وبه کودکیت بیاندیش  آن زمانیکه  سر عروسک خودرا از جای درآوردی چون شبیه عروسک خواهر بزرگت نبود وآن روزی که زن عموی مهربانت از پاساژ پلاسکو یک عروسک بادی پلاستیکی برایت خرید وتو با باقیچی ناخن های اورا بریدی ودرون خرابه انداختی تو هم با آن سن کم میدانستی که رها شدن ، جدا شدن ودر خط یک زنجیر قرار نگرفتن یعنی چه ؟ میدانستی تبعیض بین  بچه ها گذاشتن چه درد بزرگی است واین دردهنوز تا این سن با توست حال امروز به چشمان درشت او که مانند دوحفره کوچک پر اشک شده بودند مینگریستم وباو گفتم ادامه بده هرچه را که بیاد داری بنویس روزی همه آنها یکجا جمع میشوند و.چه بسا تاریخ یک ملتی را که بقول خودشان با انقلاب به قلب تاریکی ها کوبیدند مانند یک چراغ روشن در بالا ترین نقظه برجها سو سو بزند بنویس  دخترم ......بقیه دارد

متاسفانه تب اجازه نمیدهد بقیه را ادامه بدهم تا بعد/ ثریا ایرانمنش جمعه 13 سپتامبر /

هیچ نظری موجود نیست: