.......و. درمن هوسی است که مرا به عشق میخواند واین خود زبان عشق است | فردیریک نیچه | از کتاب اشعار " چنین گفت زرتشت /
-----------------------------------------------------------
نیمه شب است از دردگلو بیدار شدم خشکی دهان ودرد ، همه جا سکوت خکمفرماست به گذشته وبه آنچه که تا به امروز نوشته ام میاندیشم با خود رو راست بودم وهنگامی که انسان با خودش یگانه باشد لزومی نمیبیند به دیگران دروغ بگوید آنچه گذ شته با کمی _ سانسور- همه را به روی کاغذ آورده ام وهنگامیکه به بررسی آنچه که رفته مینگرم میبینم تنها نقطه روشن زندگی من همان به دنیا آمدم پسرم بود وهمان عشقی که به " خان " داشتم ، حال گاهی به عکس پسرش که آنرا در " گوگل " یافته ام مینگرم درست کپیه اوشده است واز درون فریاد میکشم ، برگرد ، برگرد ، سخت بتو احتیاج دارم ......اما سالهاست که او روی درنقاب خاک کشیده است ودیگر صدای مرا نمیشنود-------
نیمه شب است هیچ صدایی بگوش نمیرسد / همه جان من یک چشمه جوشان است / نیمه شب است دیگر ناله هیچ عاشقی بگوش نمیرسد . همه چیز در بازار یافت میشود ، عشق را هم میفروشند / به قیمت بسیار ارزانی . تنها جان من است که همه رگ وپی آن نوای عشق سرداده / دروجودم چیزی نیست که مرا تسکین بدهد/ ( دراندرون من خسته دل ندانم چیست / که من خموشم او درفغان ودرغوغا ست )
آری درمن چیزی است آتشی است که مرا به عشق میخواند
وآن خود عشق است / درون روشناییم / وای اگر درتاریکی بسر میبردم/
وچون در روشنایی روز هستم به همین دلیل تنها مانده ام/فقیرم چون دستم همیشه بخشنده بوده است/ همیشه به چشمان ودستهای آرزومندی نگریسته ام وهر چه را که لازم بوده بخشیده ام/ وفریاد میکشم ای بیچارگانی که لذت بخشش ر ا نمی فهمید ، شما مردگانی بیش نیستید/ غروب زندگیم فرا رسیده اما اشتهای من هنوز باز است ....... وچنین گفت زرتشت .نیکی . اندیشه وبخشش /.
تاریخ زندگی ما دونفر سرگذشت جالبی داشت عشقی سوزان که به دست دوزن سیری ناپذیر ویران شد / سپس به سالن های بزرگی خزدیدم که دران همه گونه حیواناتی را بچشم دیدم حیواناتی که همه سر درآخور داشتند وآنچه را که دیگر نمیتوانستند بخورند درون کیسه پالانهایشان که از قبل جاسازی شده بود پر میکردند ومن درهمان حال درآتش پشیمانی وحسرت میسوختم ، همه راهها به رویم بسته بود.
نیمه شب است خواب ازچشمانم گریخته تنها به همان نقطه روشن میاندیشم که چه زود خاموش شد به دست خودم آن روزنه آن پنجره باز بسته شد دیگر هوا نبود هرچه بود کثافت بود وریا ودروغ.........بقیه دارد.
ثریا ایرانمنش/ اسپانیا/ چهار شنبه 11/9/013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر