در طول حرفهای روزانه به بچه هاا همیشه گفته ام : گویا سرنوشت آخرین قسمت زندگی را برای من گذاشته است ویا بقول ظرفا - ته دیگ - نصیب من میشود ، زمانیکه وارد این سوپر مارکت بزرگ نیمه دولتی شدم مردی خوشنام ومودب واصیل مدیر عامل آنجا بود که پدرش بانکدار وخودش مردی بینهایت متین ومردم دار بود درست پانزده روز از استخدام من نگذشته بود که او جایش را به شخص دیگری داد ودر پارتی بزرگی که برپا شد منهم حضور داشتم وعکسهای درکنار او ودردفتر مدیر عامل هنوز درجعبه هایم خاک میخورند دومی آنها را هیچگاه ندیدم وسومین همین جناب ژیگولو ودوست نزدیک نخست وزیر بود که خوب ، با دست کنار میزد وبا پیا پیش میکشید .
هر روز که با آسانسور مخصوص به طبقه چهارم میرفتم - جناب معاون بازرگانی نیز با من تصادفا سوار میشد با چشمانی نیمه باز ولهجه شدید شهرستانی که سعی داشت بیشتر به آن شیرینی بدهد دهانی بد بود ترکیب شده از الکل تخمیری شب گذشته مرا زیر نظر داشت ، بی هیچ حرکت ناشایستی تنها سلام وبعد هیچ واین خود سرنوشت بود دراین شکل وشمایل او هچ چیز جالبی در وجودش نبود که مرا بخود جلب کند از لباس پوشیدن او همیشه ایراد میگرفتم وبه همکارانم میگفتم : چقدر اینمرد باید بد سلیقه باشد که این رنگ کت وشلوار وبا این کراواتها بزرگ رنگ ووارنگ واین ادوکلن بد بو در محل کار ظاهر میشود ، اما نمیدانستم که او بازی را خوب بلد است او دست همه را از پشت میخواند حیله گری را خوب فرا گرفته بود میدانست کجا مانند یک کبوتر معصوم سر درون بال ببرد ودرکجا یک گرگ درنده شود وچه موقع خودرا جذاب ودوست داشتنی به نمایش بگذارد ، او به راستی یک بوژوای شهرستانی تعلیم دیده بود ودرخانه تاجری بزرگ شده بود بنا براین از ارزش کالاها باخبر بود و میدانست که گندم خوب چه ارزشی دارد ، سکوت وآرمش او حیرت انگیز بود با آنکه دشمنان فراوانی داشت اما به هیچ وجه خودرا نمی باخت مبارزه را باهمان شیوه خود ادامه میداد،
من بکارم سرگرم بودم بچه را هرهفته پدرش بخانه مادر بزرگش میبرد و" خان" هرشب در آنسوی خیابان درانتظارم بود ، برایم یک قلب با زنجیر ویک دستبد خریده بود وسپس گفت برای تولدت می دارم جشنی بپا کنم باو گفتم حال تا آنروز زیاد مانده اول باید تولد دوسالگی پسرم را مفصل بگیرم .
میهمانیها پنجشبه شب مرتب برگذار میشد یا درخانه یا دررستوران هتل منهم مجبور بودم به همراه همسر سابقم وپدر فرزندم دراین میهمانیها شرکت کنم درگوشه ای مینشتم بی آنکه با کسی حرفی برای گفتن داشته باشم نه اهل رقص بودم ونه اهل مجلس آرایی همه جا شایع بود که همسر خارجی جناب معاون بازرگانی سخت دچار بیماری روحی است وهمه غصه آن مرد بیچاره را میخوردند ، او میخوارگی شبانه خود را به حساب آن زن بیچاره میگذاشت زنی که به زور مسلمان شده بود وبه زور میبایست نماز بخواند ودرآرزوی دیدار وطنش > اتریش > میسوخت ،
شبی دریکی از همین مجالس همسر اورا دیدم زنی با قامتی کشیده بینهایت زیبا با یک دست کت ودامن مشکی وگلاهی از پوست پلنگ بر فرق سرش نهاده بود سیگار پشت سیگار اما اثری از بیماری دراو دیده نمیشد او درکنار من نشست وبمن خیره شد منهم باو سلام گفتم ، او با فارسی شکسته وبسته گفت :
سینه های زیبایی داری آنهارا بپوشان لباس من چندان یقه اش باز نبود تنها اشکال سنگینی آن سنجاق لعنتی بود که یقه لباس را پایین میکشید درهمین موقع خانم همسرش را صدا کرد واو تلوتلو خوران آمد ودرکنارش نشست واو مرا نشان داد وبا زبان آلمانی چیزی باو گفت ، من دست به جلوی سینه ام گذاشتم واز آنها دورشدم . بقیه دارد
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 10/9/013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر