دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۲

جام خاطره

در آن محیط ودرآن جنگل  گروه ودسته بندی زیاد بود فروشندگان برای خود دسته های جداگانه ی داشتند وکادر دفتری برای خود به چند گروه تقسیم میشد من بیخبراز همه این جدایی ها ودسته بندی ها سرم پایین بود ، فردای آن روزصبح هنگامیکه پشت میز بزرگ وپهناور خود درکنار تلفن مخصوص با چند کارمند زن که دراطاقم بودند ، نشستم هنوز جابجا نشده صدای آیفون اطاق مدیر عامل بلند شد .

خانم ، فورا باینجا بیایید ، دفترچه وقلم را برداشتم وبسوی اطاق مدیر عامل که درانتهای راهرو قرار داشت رفتم ، رییس ودستیار او مردی کوتاه قد با بوی شدید ادوکلن مد روز با کراوات شیک ابریشمی خم شد ونگاهی بمن انداخت وسپس گفت :

این من بودم که تقاضا کردم جناب مدیر عامل شمارا باینجا بیاورد ؟! بلی؟  بعله ، متشکرم ، ووارد اطاق جناب " میم" شدم ، این مرد کوتاه قد وسیه چرده با ژستهای خود گنده بینی گویا رابطه نزدیکی با نخست وزیر وقت داشت چرا که پس از آن رییس دانشگاه شیراز شد ! زیاد درباره او حرف میزدند اما درون گوشهای من پنبه بود ، وارد شدم وسلام کردم ، باز نگاهی به پاهای من وقد وقوارام انداخت وسپس پرسید:

راضی هستی ؟ گفتم هنوز چیزی ندیدم که بگویم راضی هستم یا خیر اما از آن اطاقک منفور بهتر است من خجالت میکشیدم به سایر دوستانم بگویم که چه شغلی دارم گاهی یکی از آنها ازمن میپرسید که : چه کسی با بلندگو حرف میزند ؟ چه صدای ناز ودلپذیری دارد ؟ من سرخ میشدم وسکوت میکردم ، خود من بودم ، آه که تا چه اندازه من احمق وخجالتی هستم .

جناب " متق" مدیر عامل اشاره ای به انتهای اطاق فرمودند وسپس گفتند :

آن میز وصندلی را میبینی ؟ برو آنجا بنشین ، مقداری عکس آنجاست آنهارا ازهم جدا کن ودرون آلبوم های جداگانه بگذار !!! این شاید بدترین کاری بود که بمن رجوع میشد کارمن چسپانیدن عکسهای جناب  که با نخست وزیر ودرباریان وزرا گرفته اند وچند عکس خصوص با زنان معروف وتپه های بلند وکوه کمر با سایر مردان وجوانان ؟ کارمن این است؟ آیا ....مغزم  درون کاسه سرم میترکید روی آن صندلی کذایی نشستم وعکسهارا زیر روکردم وبا میل خود هرچه را که میخواستم درون آلبوم ها گذاشتم واو به تماشای من نشسته بود ، پیشخدمت چای آورد وبرای ایشان آب پرتغل وقهوه ، زمزمه ها بلند شده بود : فلانی  رفیقه مدیر عامل شد حال ازاطاقش بیرون نمی آید !! آه مرده شور آن افکار وشعور باطل شمارا ببرند من دارم زجر میکشم .یک هفته تمام کار من این بود ، ایشان تحولات عظیمی در سطح فروشگاه دادند منجمله مقرر فرمودند که هر شب جمعه روسا باید دور هم جمع شوند ومیهمانی بدهند حال یا درخانه خودشان یا درباشگاهها ویا دررستورانهای هتل ...همین را کم داشتم خوب ....بمن چه مربوط است روسای دیگری اینکاررا بکنند ایشان دومعاون انتخاب کردند ، معاون اداری که یک مردی درویش مسلک وشاعر بود ودیگری یک بچه تاجر که معاون بازرگانی ایشان شد ودرهمین رابطه در عین داشتن شغل معاونت بازرگانی ریاست معاملات دولتی را نیز بعهده گرفتند بعلاوه مدیر داخلی  وپرسنال هم شدند ؟! وکم کم ریاست کمیسیون خرید را نیز عهده دار شدند ! اعضای آن کمیسیون را تنها چند خانم مسن قدیمی نتشکیل میدادند واین جوان نازنین با آن دستهای سفید وظریف وپاهای بلند مانند بچه ای ننر درمیان بازوان آنها آرام لمیده بود ، دستور هم دستور او بود درهمه جا وهمه سطح فروشگاه ویا بقول من دکان بزرگ بقالی ویا سوپر مارکت دولتی ! گویا         " پارتی ایشان خیلی  خیلی کلفت بود".........

بقیه دارد / ثیا ایرانمنش / اسپانیا/ دوشنبه / 9/9/2013 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: