یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

پیشخدمت

  اپرا وینفری بزرگترین گزارشگر ، هنرپیشه که امروز خود دارای یک کانال تلویزونی  بزرگ است در فیلمی که نقش یک پیشخدمت را داشت  خوب درخشید  درمصاحبه ای که انجام داده بود گفت :

پدرم پیشخدمت بود ، مادرم پیشخدمت بود  مادربزرگم خدمتکار بود وجدم برده اما من امروز باجدالی که کردم توانستم  ازحقوق زنان وبردگی سیاهان دفاع کنم روزهای اول کارم سخت بود چر ا که هم زن بودم وهم سیاه و........

خیلی ها نیز از من میپرسند : خوب بنشین وسرگذشتت را بگو پدر ت کی بود ؟ مادرت چکاره بود ؟ وغیره من هیچگاه نمیتوانم درنقش اپرا وینفری فرو روم چرا که اونیستم اما گفته هایش ملکه ذهنم میباشد ، بزرگترین اشتباهی که مادر  من انجام داد ازدواج باپدرم بود وسپس ازدواج دوباره اش که تنها بعنوان یک صیغه بخانه مردی هوسران رفت وتا روزیکه من توانستم اورا از آنجا بیرون بکشم وبرایش خانه ای تهیه کنم آنجا ماند واین حقارت نیز مانند یک زخم بزرگ برپیشانی او ومن مهر خورد . 

امروز که اینهارا مینویسم نمیدانم خوشبختم یا بدبخت برایم قضاوت دیگران ابدا مهم نیست درآن روزگار هم به همین گونه بود مانند یک تیر ازچله کمان خارج شده بچشم همه فرو میرفتم آن روزها سعی داشتم روح مرده ام را ازنو زنده کنم هنوز نیروی کافی برای نبرد داشتم زندگی سخت بود  ودرمیان مردمی که تازه از درون حرمسرا ها بیرون آمده بودند زندگی یک زن جوان وتنها باعث حرف بود ، از هرفرصتی برای ضربه زدن بمن استفاده میشد خود میدانستم که دل درگرو مردی دارم که دیگر متعلق بمن نیست ومیدانستم که باید بخاطر پسرم مبارزه کنم اگر چه این مبارزه به مرگ من منتهی میگشت از هیچ حرفی وگفته ای ناراحت نمیشدم تنها نگاهی و سپس سکوت و.سکوت

زیربار هیچ حرف زوری نمیرفتم اگر چه شاه بود اگر حق داشتم پای آن میایستادم واگر حق با من نبود عذر میخواستم  .

از آن اطاقک کوچک وآن رییس بخش تازه به دوران رسیده ژیگولو به ریاست دفتر رسیدم هربار که نخست وزیر عوض میشد مدیر عامل  آن جنگل نیز عوض میشد !؟ عده ای سخت مشغول بخور بخور وپر کردن جیبهایشان بودند ومن سخت درفکر اینکه چگونه باید قدمهایم را درست بردارم تا درون چاه وچاله ای دیگر نیفتم .

آخرین مدیر عامل مردی جوان ودست نشانده نخست وزیر وقت بود خیلی حرفها نیز به دنبالش ، مردی سیه چهره هوس ران و..... بود روزی مرا به دفترش خواند ، من بی آنکه فکربدی درذهنم خطور کند بی توجه به نگاههای کنجکاو دیگران وحرفهای آنها به دفتر او رفتم ، سر تا پای مرا ورانداز کرد و سپس پرسید :

شوهر داری ؟  جواب دادم که داشتم اکنون صاحب یک پسر بسیار زیبا میباشم پرسید شوهرت کی بود ؟ نام شوهرم را باو گفتم از جای برخاست وگفت : آهه ، همین فلانی که دردکوراسیون کار میکند؟ بلی همان او ، چرا طلاق گرفتی ؟ مسئله شخصی وخصوصی ام بود  . باز از جای برخاست مانند یک خریدار که به یک کالا نگاه میکند گفت خوبه خوبه برو ........

فردا حکمی به دست من رسید که به ریاست دفتر وبخش آرشیو اننخاب شده ام ؟! 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 8/9/2013 میلادی /

هیچ نظری موجود نیست: