چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

تکرار

مانند هرشب ،   هوای شرجی مرا دچار تنگی نفس کرده وبیخواب شده ام دیگر میل ندارم به رختخواب برگردم ، میلی هم ندارم درون رختخواب وملافه های سپید جان بدهم ، دلهره های امروز ودیروز وفردا را کنار گذاشته ام همان دلهره ها که درتار یکی شب بسوی من هجوم میاورند ، اوهام بیسر وته  وبی پایه ای که برآنها نام عشق گذاشته ام ، عشق به چی وکجا؟ دیگر میل برگشت ندارم دیگر هوای لطیفی که ازآن کوهستانها برمیخاست ومرا به لرزه درمیاورد فراموش کر ده ام ، همه چیز را دست نخورد درهمانجا بخاک سپردم  الیس از سر زمین عجایب فرارکرد ودرزباله دانی تاریخ واندالها روی خاکستر سردی نشست ، اینجا بود که خودرا یافتم ، اگر خود را نیز ازدست میدادم دیگر چیزی دردنیا نبود که مرا پای بند کند ، آن سرزمین را فراموش کرده ام ساک بزرگی از نوارها وسی دی ها وآهنگها درگوشه اطاق بانتظار سرازیر شدن در سطل زباله ها نشسته اند آهنگهایی که برای داشتن هر کدام از آنها راهها پیمودم کتابهای برگ برگ شده ام دیگر برای خمیرکردن آماده اند ، میشود ازآنها نان بربری تازه ای درتنور پخت ، آنهمه دیوان اشعار بزرگان آنهمه تاریخ موسیقی وسرگذشت انسانهای بزرگ امروز دیگر  به هیچ کاری نمیخورندمیلی هم ندارم درزمره پژوشگران این زمانه قرار بگیرم برایم مهم نیست که مرا چگونه پذیرفته ویا خطاب میکنند ، بجای همه آنها میتوانستم یک ذخیره بزرگ داشته باشم  اگر آن روزها این آدمهارا میشناختم محال بود دست بگرد آوری این آثار بزنم ، نوکیسه گی فرهنگی مانند سایر چیزها اطراف مارا فراگرفته بود . برق الماسها درخشان والنگوههای طلایی وگوشوارهای براق بیشتر بچشم میخورد تا آنچه را که من اندوخته بودم زنانی که درمیان آنها بسر میبردم همه غرق جواهرات بودند وکله هایشان درحسابگری ودلبری از همسرشان بود من بی توجه به آنها مشتی کتاب را زیر بغلر داشتم مانند یک گوشواره بدلی به پیکر آنها آویزان شده بودم چرا زودتر خودرا رها نساختم ؟ شاید همان ترس قدیمی بود انقدر ماندم تا دیگر چیزی از "من" بجای نماند خود خودمرا نیز نمیشناختم میان جمعی میرقصیدم آنهم یک رقص ناقصی که از آرتیستهای فیلم فارسی یاد گرفته بودم ، آرزو داشتم هنری  در دستهایم بود غیر از سوزن دوزی وخیاطی کار دیگری را نمیدانستم وآشپزی را به زور درخانه شوهر یاد گرفتم ، گم شدم ، امروز خیلی دیر از خواب زندگی بیدار شده ام زمانی چشم باز کردم که دیدم اطرافم را مشتی خاکستر فرا گرفته همان خاک سیاهی که همه ازآن میترسیدند .

دوهفته است که بیمار با تنی تب دار وسینه ای دردناک درگوشه خانه تنها افتاده ام خود از خود پذیرایی میکنم درانتظار هیچ کمکی نیستم تب میرود ومیاید اما من تسلیم نمیشوم به هیچکس احتیاجی ندارم  دیگر دلم برای هیچکس وهیچ چیز تنگ نمیشود همه چیز های گذشته حال مرا بهم میزند شاهد تکرار مکررات هستم ونوکیسه های تازه ، یکبار آنهارا دیده ام وباز تکرار وتکرار دراین شهر چیزی برای تماشا نیست هرچه هست فروشگاه وبرنامه های تلویزیونی آنها سراسر کثافت وبنگاه مشتری یابی است ، نه فضای سبزی است ونه پارکی ونه درختی گلهای بالکن خانه ام خشک شده اند ، از بی آبی مهم نیست خودم نیز دارم خشک میشوم درختان مصنوعی همه جا دیده میشوند گلدانهای مصنوعی گل دراین سر زمین میمیرد ونابود میشود مردمی بی تفاوت وبیسواد وسخت به سنتهای نان وپنیر وکالباس وشراب خود چسپیده اند من چه چیزی میتوانم از آنها فرا بگیرم ؟ داروهای کهنه وخریداری شده از کره وچین که بیشتر باعث مرگ میشوند تا مداوا وچه خوب من همهرا به درون سطل اشغال میریزم ومانند مادرجانم ازهمان داروهای گیاهی استفاده میکنم.پر نویسی کردم بکسی مربوط نیست هرکسی درد خودرا دارد ساعت پنج دقیقه به پنج صبح است ومن از ساعت دونیم بیدارم دراین هوای شرجی وگرم بی آنکه وزش بادی برگی را تکان بدهد نمیتوانم نفس بکشم .چرا عاقبت من این شد ؟ گناهم چه بود؟ دوست داشتن ووووووو. پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 18/9/013 میلادی /

 

هیچ نظری موجود نیست: