جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۲

گریه

دیروز نمیدانم چر ا بیاد روز ازدواجمان با همسرعزیزم افتادم ؟! پس از عقد سرمیز ناهاری که دوستانش برایمان ترتیب داده بودند از او پرسیدم :

چه احساسی داری ؟ گفتی ، عالی ، عالی ، !! ودروغ میگفت سپس از من پرسید تو چگونه ای ؟ گفتم : هیچ . این کلمه هیچ ( تاریخی ) است !

نه گلی نه شیرینی ونه از فامیل او کسی بود ونه از فامیل من مادر درون اطاقش درب را اتو قفل کرده بود تا صدای مارا نشنود من با یک پیراهن سفید که به یک گل مصنوعی سیاه تزیین شده بود با دوشاهد درمحضر حاضر شدیم درآن روزها گمان میبردم خوشبختی خانوادگی هرگاه با یک عشق پاک توام باشد دیگر کامل است یک عشق پاک میتواند خوشنبختی خانواده را تضمین کند اما متاسفانه عشق ما دو طرف کمی لکه داشت او با نقشه جلو آمده بود ومن به دنبال یک تکیه گاه میگشتم کسی به غیراز مادرم درآن روزگار بمن نگفت که این کار اشتباه است وزندگی با او با طبیعت من سازگاری ندارد .وزمانیکه که باین موضوع پی بردم دیدم دیگر هردو برای هم موجودات وحشتناکی شده ایم

او خودرا مالک من میدانست ملکی را  به تصرف خود درآورده باید بذرباشی کند ومن به دنبال رویاهایم میگشتم همان صفحه هایی را که برایم خریده بود زیرپاهایش شکست ورادیو گرام را که برایم بسیار عزیز بود بخشید دیگر من چیزی نداشتم تا با آن دلخوش باشم درعوض خاله زنکها هر روز به دیدن اا میامدند ناهار میخواستند یا شام ویا رختخواب برای خوابیدن سماور باید از صبح ر وشن میبود وچای هارا باید با مقیاس بو وطعمی که آنها میل داشتن اندازه میگرفتم ودرون فنجانها میریختم ، نه ! دم نکشیده است ، نه ، رنگش کمی روشن است ! نه  ....ونه برنج قدش کوتاه است ، مرغ چرا ازهم دریده خورش چرا کم سرخ شده زن باید بلد باشد چگونه درخانه آشپزی کند وچگونه خدمتکار اقوام شوهر باشد ، موسیقی قدغن ، رادیو خاموش ، تلویزیون خاموش  اینها همه از وسایل گناه ولهو لعب هستند اما .... خوب قمار  عیبی ندارد !!! ومن بازی را بلد نبودم ، هیچ یک از بازی های آنهارا نمیدانستم وجادوگر پیر  در راس فامیل نشسته ودستوراتی صادر میکرد ودستیارش که جاری دیگر بود مانند گوسفند دیگرانرا هدایت مینمود ، من زیر بار نمیرفتم ، خوب موسیقی نیست کتاب که هست ، روزنامه وجدول کلمات متقاطع که هست  درحال حاضر باید گذاشت تا زندگی کمی روی غلطک بیفتد تازه اول کار است سرانجام روزی آنهارا سر جایشان خواهم نشاند ، با دختران شوهر نکرده وتازه بالغ شده آنها به سینما میرفتم با آنها بیشتر بمن خوش میگذشت برای خوردن قهوه به کافه تریا میرفتیم بزرگتران لب ورمیچیدند ودختران مرا محرم دانسته از دوست پسرهایشان که بعد ها شوهر آنها میشدند حرف میزدند ، این کار هم قدغن شد با آمدن اولین فرزندم که دختر بود دیگر پاک خانه نشین شدم ....آه اینهم که دختر زاست نه ، عزیزانم  من پسرم را دارم عیب ازجای دیگری است وای که فرهنگ منحطی داشتیم ودار یم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ بیستم ماه سپتامبر دوهزارو سیزده میلادی /

هیچ نظری موجود نیست: