همین دیروز احساس کردم که چشمه عشق در دل من خشکید ودیگر رغبتی ندارم تا به عشق سلامی دوباره بگویم چندان میلی هم به جمع آوری اشیاء وآشغال ندارم امروز آنچه برایم مهم است همین نوشتن وبیرون ریختن دردهای درونیم میباشد واگر روزی نتوانم به آن ادامه دهم نقطه پایان بر زندگیم خواهم گذاشت من همیشه با عشق زیسته ام این عشق به بچه ها ی کوچک وزنان ومردان از کار افتاده و وبه بشریت بود افکارم همیشه دور عشق پرواز میکرد همیشه میل داشتم ساده سفر کنم برایم مهم نبود چگونه لباس بپوشم تا دیگرانرا شگفت زده کنم آنچه را که دران راحت بودم میپوشیدم .
به ماتریال مصنوعی ونایلونها سخت آلرژی دارم اگر بودجه ام کفاف کند ابریشم میپشوم درغیر اینصورت با پارچه ساده کتانی سر میکنم ، کمتر به آرایش صورتم میپردازم درعوض به عطرهای گرانقیمت سخت عشق میورزم از زیور آلات مصنوعی نیز بیزارم به آنها نیز آلرژی دارم ، امروز موسیقی بهترین مونس من است ونوشتن وخواندن وهنوز درآتش حسرت بوی تازه یک برگ کتاب میسوزم بوی تازگی کتاب را سالهایست که احساس نکرده ام مدتهاست که دیگر درخوشبختی وخوشحالی دیگران شریک نیستم اما همیشه با غم های آنها همراه بوده ام به خوشبختی کساتنی که دوست دارم میاندیشم این نوشته های من مانند همان نامه های بی جواب گذشته است زمانی که اطرافیان احساس کردن سفره برچیده شده است ، نامه بیجواب ماندند ! .
امروز خاطرات اولین عشق را بیاد آوردم وآخرین آنهارا نیز سپس به روی زمین غلطیدم وگریه را سردادم ، هرچه بود درد بود ورنج واین رنج ودرد را باتمام وضوع دردلم احساس میکردم .
امروز تنها سعادت من درخوشحالی وخوشبختی کسانی است که دوست میدارم ودرکنارم زندگی میکنند .
در این شهر ودراین سر زمین همه با هم فامیلند با غریبه ها چندان سر سازگاری ندارند من خوشبختانه توانسته ام عضو فامیلی بشوم که مرا دوست میدارند وبمن احترام میگذارند ، دیگر مرا با کسی کاری نیست.تنهایی بهترین مونس شبهای من است باهم به اطاق خواب میرویم باهم کتاب میخوانیم وباهم میخوابیم باهم درد میکشیم واز یکدیگر هیچگاه جدا نخواهیم شد .
چرا که دیگر کسی در این خانه متروک را نمیکوبد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر