شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

درب آخر

من میل دارم هرچه زودتر باین نوشتار خاتمه دهم بجای آنکه مرا تسکین دهد بیشتر باعث عذاب روح من است ، میل دارم همه گذشته را فراموش کنم وتنها نقطه روشنی که درزندگیم گاهی سو سو میزند همان عشق پاکی بود که بین من وخان وجود داشت ، من هیچ تردید ندارم ومیدانم که دوست داشتن زمانیکه توام با یک عشق عالی باشد خوشبختی بیشتری را دربر دارد کسیکه عشق میورزد نه تنها خلاف وجرمی را مرتکب نمیشود بلکه خودرا به کائنات وخداوند نزدیکتر احساس میکند سرچشه وکانون عشق خداوند است .

من اورا دوست داشتم او نیز عاشانه مرا میپیرستید اما دیگر برای آنکه به نزدیکتر شویم دیر بود خیلی دیر طبق یک قانون نانوشته  که بین ما بودجود آمد دیگر به حریم خصوی یگدیگر داخل نمیشدیم همسرش برگشته ودرخانه او زندگی میکرد چون سه طلاقه شده بود بنا براین برای یکدیگر نامحرم بودند وخانم با حجاب کامل جلوی همسر سابق خود ظاهر میشد وخیالش راحت بود که دیگر از طرف من خطری متوجه او  و زندگیش نیست، خان درطبقه بالای خانه یک اطاق برای خود درست کرده وشام وناهارش را نیزهمانجا میخورد  او سخت بکار چسپیده بود مانند یک نوجوان تازه بالغ چالاک بود سعی داشتم کم کم خودرا از زیر بار این عشق بیرون بکشم من هنوز جوان بودم وزندگی درپیش داشتم درحالیکه او بجای پدر من بود نمیدانم شاید هم کمبود پدر مرا بسوی او کشاند واینگونه پایبندم کرد ؟

در کار جدیدم حسابی اوقات من گرفته شده بود دراین جنگل کوچک دیگر خبری از اطاق خصوصی وپیشخدمت ویخچال نبود ! در یک اطاقک که همیشه درب آن برویم قفل بود میان مشتی سیم وتکمه وتلفن ودستگاه ضبط وبلند گو میچرخیدم این کار من نبود اما چاره نداشتم از ساعت هشت صبح تا یک بعد ازظهر واز ساعت چهار تا هشت شب ، اینجا با آدمهای تازه ای روبروشدم همه نوع حیوانی درآنجا دیده میشد اینکه میگویم حیوان به راستی حیوان بودندکه صورت انسانی داشتند اما سرشت وطینت آنها همه حیوانی بود  صدای مکرر تلفن و دکمه هایی که روشن وخاموش میشدند ومیبایست به آنها جواب داد  مرتب از دفتر مدیر عامل دستور میرسد فلان اداره را بگیرم   وبه اطاق او وصل کنم  همه سیم آزاد میخواستند مرتب میبایست با بلند گو  چیزهایی را اعلام کنم ویا ساعات کار ویا کارمندان را بخواهم چون کسی پشت سیم درانتظار آنها بود ، کار خسته کننده ومشگلی بود قبل از من دونفر  درآنجا کار میکردند یکی تنها کنار بلند گو مینشست ودیگری جواب تلفنهارا میداد حال  من کار سه نفررا بردوش میکشیدم  ،هرشب که کارم را تر ک میکردم سایه هایی درپشت سرم روان بودند که مرا دنبال میکردند ، خانم شمارا برسانیم ؟ نه متشکرم  وروزها هنگامیکه وارد راهرو میشدم تا کارت خودرا به صندوق بسپارم درون آسانسور با هجوم عده ای مرد روبرو میشدم گویی سرتاپای مرا لخت کرده ومشغول تکه تکه کردن من میشدند گاهی مجبور بودم از پله ها بالا بروم وخودمرا به آن اطاقک لعنتی برسانم بعضی ازآنها به دنبالم میامدند: خانم چه عطری میزنید که اینهمه خوشبو ست ؟  وزنانی که مژه های مرا از بیخ میکشیدند تا ببیند مصنوعی است یا طبیعی ؟!

پس از ترک کارم فورا خودمرا درون یک تاکسی میانداختم وبخانه تاریک وصوت وکور خود میرفتم بچه خواب  بود ومادر نیز چراغهارا خاموش کرده وبخواب رفته بود ، آشپزخانه تاریک و.... با شکم گرسنه به رختخواب میرفتم حوصله خوردن چیزی را نداشتم زندگی تازه روی خشن وطینت وحشی خودرا بمن نشان داده حال در یک ترس در یک خوف ودریک احساس تنهایی گویی درمیان برف  ایستاده ام سرمای تنهایی مرا رنج میداد.......بقیه دارد-----------------

اضافه " بعضی از روزها چند ایمیل برایم من میرسد بعضی هارا جواب میدهم بعضی ها جرئت آنرا ندارند  که نام ونشانی و بقول معروف حتی سابجکت را بنویسند روز گذذشته ایمیلی داشتم ناشناس- تنها تیر آنرا خواندم درهمان تیتر نوشته بود:

شما با فلسفه سیاست هم آشنا هستید ومطالعه دارید ؟ درهمین جا جواب آن ناشناس را میدهم که " خیر قریان ، سیاست بدترین وبد بوترین چیز ی است که همیشه از آن دوری کرده ام ، سیاست یعنی کثافت ، همان جوجه سیاسی سابق برای همه عمرم کفایت میکند ، نه وارد سیاست میشوم ونه درباره اش مینویسم.

ثریا ایرنمنش  / شنبه / 7 9/013 میلادی / ساکن اسپانیا !

هیچ نظری موجود نیست: