عروسکهای مومی ، با چشمانی مرده ، عروسکهای پوشیده درکفن سیاه
با لبخندهای یخ بسته ، به عرض یک سلام آمده ام ،
از نفرت وگوشت واستخوان ، عروسکهای خارج از مدار زندگان
دستبوس شیطان ودرعقوبت ابدی
بخانه من چرا آمده اید ؟
در آن روزهای دردناک که از آن سرزمینم فرار کردم ( فرار اختیاری ) وبسوی جامعه نوین ومتمدن! دنیا آمدم ، سعی داشتم هرچه را که در پشت سر بود به دست فراموشی بسپارم و....اما نشد آن دنباله دراز به دنبالم کشیده شد وهمان آ ش وهمان منقل وهمان کاسه شله زرد وحلوا .
بفکر آرمانهایم وآرزوهایم افتادم بفکر ایجاد یک مدرسه برای ایجاد زبان فارسی لکن آنهم با مخالفت عده ای ناشناس که بعدها شناخته شدند نتوانست شکل بگیرد بیچاره | مرحوم پرفسور پیتر ایوری استاد زبان شناسی کمبریج چقدر دراین راه مرا کمک کرد یادش گرامی باد |.
در خارج ناگهان همه بیاد | پاسداری| ! از زبان وادبیات فارسی افتادند این پاسداری تنها چند کلاس زبان فارسی در روزهای تعطیل وچند جلسه سحن رانی ودر پشت آن یک بیزنس بزرگ " بما مربوط نمیشود " آنچنان شیفته اینکار شدم که باسر تو دیگ آبجوش افتادم احساس شدید کمک ویاری باین مراکز مرا دیگر سر پا نگاه نمیداشت تا جاییکه حقوق یکماه خانواده را نیز بسرعت به آنها بخشیدم .ارمانهای منهم فنا شد.
چشم بانتظار نشستم شاید روزی دری باز شود ومن بتوانم با سر بلندی بسوی خانه برگردم کدام خانه ؟ همه چیز ویران شده بود ، زیر رو شده بود ومن در آرزوی یک " دموکراسی میسوختم چون به آن اعتقاد داشتم واین اعتقاد بیشتر بخود انسانها بود در دموکراسی فردی انسان میتواند حقوق خودرا حفظ کند وسپس به اجتماع بپردازد متاسفانه درآن سر زمین هیچکس صاحب حق وحقوق خود نبود حتی حق انتخاب لباس را هم نداشتند ، بکجا میرفتم ؟ به دنبال کدام آرمان ؟ نباید از حقیقت فرار کرد همه آنهاییکه درطول این سی واندی سال درخارج سخن راندند وگفتند وچریدن تنها دردشتهای خالی به چرای مشغول بودند با کلمات صقیل وبزرگی که خودشان نیز معنای آنرا نمیدانستند.
من بیاد ندارم که مردم ما دربرابر هر هجومی یکسان ایستاده باشند واز خود وسر زمینشان دفاع کنند همیشه به طرف آنکه قویتر بوده رفته اند حال ته زباله دانی را جمع آوری کرده میل دارند که پاسدار ادب وزبان پارسی باشند بی آنکه از خود ادبی نشان داده باشند ، شاید تنها چند نفر که از تعداد انگشتها تجاوز نمیکند همه عمر خودرا دراین راه صرف کردند ، رزونامه نگاران استخوندار ما به خاطره نویسی پرداختند ونویسندگان وشعر ای بزرگمان از غصه یا دق کردند ویا به گوشه ای خزیدند وبجایشان مشتی آدمهای جدید با کلمات رکیک وزنشت آمدنمد ، گفتند ، چاپ کردن وخوردند ، بهترین خوانندگان ما به کنج خلوت خود پناه بردند تنها مداحان هنوز با عصا وکمر خمیده همه جا حضورشان را اعلام میکنند .
عده ای بانتظار چراغ سبز عموی بزرگشان ومادر بزرگشان که همیشه درتاریکی کارهایش را نجام میدهند نشستند ، آری مادر بزرگ همیشه زنده است وهیچگاه خورشید در سرزمینش غروب نخواهد کرد .
دیگر هرچه بود تمام شد برای من وخانواده ام دیگر چیزی مهم نیست تنها زنده ونفس میکشیم بی آنکه برایمان مهم باشد درکجای دنیا وروی چه تپه خاری نشسته ایم. پایان
ثریا / جمعه / 28/9/2013 میلادی/ اسپانیا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر