شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۴

داستان


قسمت اول .

وکیل گفت : 
 این بانو  در یک شوک عصبی ودر حال مستی  تن باین ازدواج داده است ، حقیقت هم همان بود ، قاضی زیر چشمی نگاهی به زن انداخت ، وبا خود گفت :
نه ، امکان ندارد چنین زنی بتواند بیهوش ومست باشد ، باید بیشتر در باره اش فکر کنم ، چشمان قاضی مهربان بود ، وکیل طرف ضرب دیده پر سر وصدا میکرد از آن فرانسویهای پر شر وشور بود ، دادستان پرسید خوب برایم بگویید ، چی شد .زن نگاهی باطراف انداخت دادگاه خصوصی بود وغیراز فامیل کسی حق ورود به آنجارا نداشت  واین به درخواست خود او بود ، خوب جهنم منکه همه چیز را ازدست داده ام اما بگذارد حد اقل یکبار پیروز بیرون بیایم ، چشمانش را به سقف دوخت ، چیز زیادی بیاد نمیاورد ، تنها گفت :
 آخرین چیزی که بیادم مانده داشتم با انگشتانم ته گیلاس را پاک میکردم دیگر مشروبی باقی نمانده بود ، وسیگارم هم ته کشیده بود ، رفتم روی بالکن فکری بسرم زد که خودمرا پرتاپ کنم ، 
دراین بین وکیل طرف ادعا کرد :
که نگفتم این خانم دیوانه است ودچار اعصاب ویران ودیپرشن حال موکل مرا به خسارت مادی ومعنوی ...قاض اورا ساکت کرد وگفت :
ادامه بدهید ، بعد چی شد ؟
زن ادامه داد که :
هیچ برگشتم توی اطاق کارم ونشستم پای ایمیلها  دوباره دیدیم که ردیف ایمل درخواستی از طرف جناب آلفرد .ف برایم رسیده یکی را باز کردم ناگهان هوس کردم سر بسرش بگذارم . اورا از قدیم میشناختم . باو گفتم میل داری با من ازدواج کنی ؟ او هم فورا هزار بوسه الکترونیکی برایم فرستاد وبعد خوب .....داستانرا خودتان بهتر میدانید وگریه را سر داد .قاضی اورا به جایگاه برگرداند . دو وکیل را خواست با آنها پچ وپچ کرد برای آن زن دیگر هیچ چیز مهم نبود ، هنوز دریارا داشت ، میتوانست درصورت باخت خودش را ...عجب دیوانه ای شدی .
قاض بنفع زن رای داد . دادگاه تعطیل شد ووکیل  طرف با عصبانیت درحالیکه زیر لب به فرانسوی وانگلیسی دری وری میگفت اثاثیه اشرا جمع کرد وبرد .
ملیحه ؛ پر خسته بود همه فامیل با او بوندن زیر بغلش را گرفتند واورا به اتومبیل هدایت کردند ، 
دادستان باو گفته بود ، تنها کسانی که درزندگانی غرق میشوند رستگار میگردند ، کاتولیک خوبی بود .
ملیحه بخانه برگشت ، دیگر خانهرا هم دوست نداشت ، نگاهی به اطرافش انداخت ، سپس باخود گفت :
امثال این قاضی  خیلی کم هستند کسانی هستند که  دروجودشان نژاد بشری تکامل یافته است .
سیگاری روشن کرد ودرسکوت نشست اطاق ساکت بود ،  از خودش بیزار شده بود دوش آب سرد وگرم هم کاری از پیش نبرده بود دراین چند روزه آنقدر خود را شسته بود که دیگر پوست نازک بدنش داشت کنده میشد .
نگاهی به بوفه انداخت ، 
اوف لعنتی درون تو آن شیشه شیطانی بود که مرا باین روز انداخت خوشبختانه دیگر هیچ مشروبی درجلوی دستش نبود ،
چمدانش هنوز بسته ودر گوشه اطاق خوابش نشسته بود  ظاهرا قرار بود به برای تایید مسافرتش به دفتر هواپیمایی برود  همه چیز آماده بود  واو " آن مرد که حالا همسر او شده بود" باو گفته بود اگر میتوانی اندکی زودتر بیا ،  پیش از رفتن او در ازدحام فرودگاه یک ناهار سر پایی خورده بودند ، اینها همه داستانهای روزهای بعد میبودند باید بر میگشت وآنچه دردرونش نشسته بیرون بریزد ، گریه ها کاری از پیش نبرده بودند ، او چهل وشش ساعت وقت داشت تا سفرش را آغاز کند .
بیاد آن روز کذ ایی افتاد آن صبح تاریک بارانی ، با حال تهوع وسر درد از تختخوابی که متعلق باو نبود بیدار شد از روزهای قبل گیلاس مشروب از دست او نمی افتاد  حال شب گذشته وشب ازدواجش باندازه یک تانک شامپاین اهدایی همسرش را نوشیده بود بطوریکه اورا روی دست به اطاق بردند ، چیز درستی بخاطر نداشت ، عریان بود ، وگوریل درکنارش داشت خروپف میکرد با بدن پشم آلود وموهای انبوه ، 
آه روزهای قبل  چه حرفهای گنده گنده ای بهم میزدند ، او ملیحه را سر زنش میکرد که شما در سر زمینتان غیرا از افاده ونفت وگاز ومعدن هیچ ندارید همه تنبل بار آمده اید ،  چند استثنا هم دارید چند کاشف ، چند شاعر چند فیزیکدان اما آنها رفته اند وکسی دنبال ه آنهارا نگرفته است نویسندگانی که تنها روحشانرا به رخ بقیه میکشند ، چقدر اورا تحقیر کرده بود،  او ازواقیعت کمتر خبر داشت او به فرعونش مینازید ، با اجدادش که مومیایی شده اند .حرفهای زیبای میزد ، معلوم بود لبریز از معلومات است در سوربون  درس خوانده بود وآنچنان شیفته مولانا وعطار بود که زبان فارسی را نیز یاد گرفت تا بتواند آنهارا نیز با زبان اصلی بخواند ، نه مغز متفکری بود ، اما من تفکر لازم ندارم ، من هیچ چیزی لازم ندارم ، نه ، تو با اینهم معلومات در کله بزرگت نمیتوانی مرا برای ابد نگاه داری ، من آزادم ، 
سرش بشدت درد میکرد ، بلند شد به حمام رفت درون آیینه خودش را تماشا کرد ، اوف  حالم از تو بهم میخورد زن، این چه کاری بود کردی مگر میخواستی همسر سایکولوپدیا بشوی ، این مرد ذره ای احساس ندارد همه چیز او قراردادی است .
نیاز به عدالت وآزادی اولین حق بشر است او ترا اسیر میکند ، هنوز دیر نشده ، فرار کن ، برگرد ، 
رفت زیر دوش وتا توانست خودش را شست وگریست ، بیفایده بود ، با حوله حمام زیبایی که پشت درآویزان بود وارد اطاق شد 
او هنوز خرو وپوف میکرد آهسته لباسش را برداشت  ، آن گل مصنوعی سفیدرا درون سطل آشغال انداخت گردنبد طلایی اهدای عروسیش هنوز روی میز بود بی آنکه به آن دست بزند کیفش را برداشت با پای برهنه خودش را به دفتر هتل رساند وتقاضای یک اتومبیل کرد تا بخانه برگردد . تازه فهمید گه کجاست ، دربهترین وبزرگترین وتازه سازه ترین هتل شهر ....بقیه دارد
من ترا مشغول ميكردم دلا......


از اين مردم واز اين دنيا نبايد هيچ توقع داشت ، تنها يك احمق ، يا يك ساده لوح ممكن است به كار ومردم اين دنيا اعتماد كند ، بهترين خوراك امروز آدمها خون است وبهترين سر گرميشان أدم كشى و بهترين شغلشان قاچاق ويا جاسوسى ، وتجاوز ، تنها يك ساده دل وساده انگار  در انتظار يك شيوه مردمى است ، ودر انتظار حضور انسان ، واين انسانى كه من أرزوى ديدار  اورا دارم قرنهاست بخاك سپرده شده وبقول مولانا ديو دد جاى آنرا جاى أنرا گرفته است ، بايد پرده ارا كشيد ودرب هارا قفل وزنجير كرد ، به چهره خندان وكلمات دلكش و دل انگيزشان  ابدا اهميتى نداد ، بايد مانند آنها دروغ را پيشه كرد وبا مردم مانند موم درون دستهايت بازى كنى ، من بشدت متاسفم كه بچه هارا نيز  با روش خودم بزرگ كردم كه حتى كوچكترين حركت غير انسانى را نيز نميتوانند بپذيرند اطرافم را خلوت كرده ام ميل ندارم با هيچكس تماسى  داشته باشم ، من نه گرگ خونخواره ام ونه حيوان دوپا ، انسانى هستم كه با شيوه انسانى راه ميروم ،كودكى نو پا هستم كه هنوزدرون  درياى پاك گذشته شنا ميكنم ،مردم امروز را با چشم دل ميبنم در حاليكه بايد با ديد تيغ ديد ، همان تيرى كه آنها در دست دارند وقلبت را سوراخ ميكنند ، قفسه من لبريز از كتب شاعران است هر كدام را كه باز كنى فريادى از نامردميها ونا روايها وريا  ميان خطوط آن بگوش ميرسد ، هر داستانى را كه ميخوانى كمتر يك انسان ميابى هر فيلمى را كه ميبنى كمتر قهرمان روياهايت در آن حضور دارد ، همه خودشان را در يك لفاف تظاهر پوشانده اند ،  هرچه هست دروغ است ومن به كدام دنيا تعلق دارم ؟ امروز بياد لعبت شيبانى افتادم لعبت والا زنى والا وزيبا شاعرى متفكر واجتماعى ،از خانواده بسيار روشنفكر وقديمى حال فلج ،تنها ،در گوشه اى از يك اطاق تك وتنهاافتاده تنها دخترش وچند دوست قديمى باو سر ميزنند دوستانى كه در صف انتظار ايستاده اند ،عمر طولانى گاهى هم چندان خوب نيست ، دنياى پاك وتميز ودست نخورده تو تمام شد امروز   اين خودفروشانند كه زير يك نقاب دارند از پله هاى زندگى بالا ميروند ، تو  چرا وچگونه چهره اترا عريان. ساختى ، چرا به همه اطمينان كردى وهنوز هم ميكنى مردم  اين زمانه نانرا به نرخ روز ميخورند وتو نان را از دهانت ميگيرى به ديگرى ميدهى ، نام اينكاررا تنها بايد حماقت ودانست نه يكرنگى وصفا ووفا ،. مردم أن نيستند كه تو در پندارت  دارى ،تو باگرگها وحيوانات  آدمخوار طرفى نه با انسان ،
خوب ، از ديو. دد ملولم وانسانم آرزوست ،تنها با همين أرزو به زندگيت ادامه بده چون ديگر نشانى از انسان نيست ،تمام شد، هرچه بود وهركه بود تمام شد خودترا براى مقابله با حيوانات  أماده كن ،دهانت را باز كن ويكى يكى را زير دندانهايم  پاره كن ، سليطه باش، مثل خودشان ،
اما براى ساختنم دير است ميل ندارم عوض شوم ، دست ديگرى هست كه نامريىست است دست بموقع از آستين طبيعت بيرون ميايد خود ميداند كارش چيست ،ث
ثريا ايرانمش، شنبه ، 


جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۹۴

تارنما 

امشب بى نهايت غمگينم ، غمين ترين. شب زندگيم را دارم ميگذرانم و در اين اميدم كه فردا بهتر شوم ، مرگ ناگهانى اين زن آنهم در اين شرايط وحشتناك مرا تقريبا دچار اندوه شديد كرد ، ديدم ما ملت نا نجيب ايرانى تا حد به پستى  ونا نجيبى سقوط كرده ايم ، ديدم چه چهره وحشتناك وكريهى در با طن داريم ،همه در در ونمان يك شيطان نانجيب خفته است ،
امشب از آن شبهايى است كه ميدانم مانند شب كذشته نخواهم خوابيد ودر اين فكرم كسانيكه امروز بشكن وبالا مياندازند أيا به عواقب زندگيشان ميانديشند ؟ احساس بدى دارم احساس اينكه نتوانستم به كمك او بروم حد اقل در آخرين لحظه دركنار او باشم ، ويا با او خدا حافظى كنم ، تازه از نروژ برگشته بود وميگفت بدترين سفرم بود هيچ نپرسيدم چرا ؟  ميگفت چرا أنقدر دور رفتى كه نتوانيم  بهم برسيم ؟ ميدانستم از دست او كارى براى من ساخته نيست اما من ميتوانستم باو كمك كنم. ، امروز پسرش با يك كيسه بزرگ خوراكى كه او از نروژ براى من أورده بود بخانه ام آمد ودر كنارم نشست وگريست برايم گفت كه يكشب ، بيخبر ناگهان حالش بهم خورداورا به بيمارستان رساندم . دوهفته در اطآق مخصوص بود سپس اورا به يك اطاق تنها در انتهاى راه رو ميبرند ،پسرش از او خدا حافظى ميكند ، يكساعت بعد باو خبر ميدهند برگرد مادرت رفت !!سراسيمه بر ميگردد زن بيچاره با سر به زمين  افتاده. نيمى از استخوان سرش شكسته چشمش كبود وآخرين نفسها را كشيده بود ، معلوم نشد از تختخواب افتاده ، يا از ويلچيربا . سرم وسوند وغيره گويا چند  بار هم زنگ ميزند اما پرستارى باو نرسيده بود واين سرنوشت وعاقبت ما ملت شريف ايران است كه هركدام بخيال خود درجايى نشسته و خودگنده نمايى وگنده دماغى ميكنيم ، هر كدام شهبانوى تاج گم كرده ايم ، آه لعنت ابدى بر شما ملت ومردم باد نام انسان نميتوان بر شما نها.د هركدام سر در توبره خود كرده ومشغول نشنخوار كثافات خود هستيد ، در طول مدتى كه ا.ز انگلستان باپاى شكسته برگشتم حد اقل روزى چهار باو زنگ ميزدم وحالش را ميرسيدم  ، در آخرين بار گفت :
آنقدر ضعيف هستم كه نميتوانم گوشى را به دستم بگيرم گوشى  روى تختخواب ومن دراز كشيده ام هر بار ميپرسيدم كارى دارى ميگفت نه داروها حسابى جگر اورا سوراخ كرده بودند ، تنها يگانه پسرش با او بود وبس وديوار ها ى خانه كوچكش ،گربه اش تازه مرده بود براى گربه اش ميگريست ، اين سر نوشت يكا يك ما كسانى است كه ميل نداريم خودرا بفروشيم و سجاده ريارا بر دوش بكشيم ،ميل نداريم دست در دست مافياى مواد وأسلحه وقاچاقچيان  كهنه كار وحرفه اى بگذاريم ، عده اى سرها ا زير برف دم شان را هواا كرده اند بخيا ل آنكه كسى آنهارا نمبيند ونميداند كه آبشخور آنها از كجاست ، ايكاش قدرتى مافوق قدرت يك انسان عادى داشتم وميدانستم با اين جماعت چه بايد بكنم ، همه دروغگو ،ريا كار ، وخودخواه ، اوف ، حالم را بهم زديد ،همان بهتر كه معاشرتى با شما ندارم ً همان بهتر كه گاهى با زبان طعن وگاهى شيرين شمارا بباد تمسخر ميكيرم ، نه در اين دنيا انسانى وجود ندارد شايد ما تنها وآخرين باشيم كه مانند دايناسورها نسلمان ناپديد ميشود ، اين آخرين دكمه از لباس ابريشمى من بود كه افتاد ميل ندارم ديگر در لباس چرك  شماها راه بروم وشبيه شما باشم ،من عادت دارم بر خلاف جريان آب شنا كنم تا بحال  هم همه امواج وحشتناك را شكست داده ام بازهم فدرت دارم ،اما با شما همراه نخواهم شد ، فريب شمارا نيز نخواهم خورد تنها گاهى هوس بازى بسرم ميزند، دمتان خوش خوش بخ انيد كه اين شتر درب خانه شما هم خواهد نشست ،ث

خاطرات


دستکاری  خاطرات باید همیشه آگاهانه  وبه قصد همراه شدن  با همه جریانهای روز باشد ، نباید ضعف چشم ویا ضعف پیری را بهانه قرارد اد وتنها به خاطرات شفاهی پرداخت .
خاطرات شفاهی را ما ویراستار میکنیم وآنچه میل داریم میگویم ، اما درموقع نوشتن باید وجدان را نیز بحساب آورد  عده ای شاید این نوشته هارا بخاطر بسپارند ودر آینده راست یادروغ آن بهر روی عیان خواهد شد .
خاطراتی که سالها پیش اتفاق افتاده در ذهن میماند ، اما بعضی راها بعمد باید فراموش کرد ویک پرده فراموشی روی آن کشید خاطرات این روزها در سن وسال ما خیلی کم اتفاق میافتد ، چیز جالبی نیست که بتوان آنرا نوشت ، هرچه هست جنگ است تجاوز ووخونری و مهاجرت و آواراگی وبدبختی وگرسنگی وفقر کمبود غذای کافی وکمبود زمین ، البته کره زمین برای همه جا دارد اما همیشه هستند عده ای که مال دیگرانرا نیز به یغما میبرند در نتیجه ساختارهای بیشمار و بالارفتن بساز وبفروش وبرجهای عظیم زمینی دیگر نیست برای کشت هرچه هست صنعتی ودرکارخانهه ها ساخته  میشود بنابر این همه به یک بیماری مبتلا میشوند آنهم "سرطان" است . امروز پستانهای اکثر زنان بریده وبجایش پلاستیک گذاشته اند موها همه ریخته بجای کلاه گیس نشسته است .
دیروز یکی از نقطه های زندگی گذشته من از دنیا رفت اینکه میگویم نقطه تنها یک نقطه بود او مرا بیشتر میچسپید تا من باو ،  او به زیباییهایش مینازید ومغروربود من به قدرت پاها واندیشه ها وروحم ، راهمان یکی نبود ، افکارمان جدا بود اما بازهم یکدیگررا میدیدیم ، همسره اوو خود او  درمحلی کار میکردند که همسرم ریاست آنجا را داشت بنا براین رفاقت با همسر رییس کلی مزایا داشت ، امروز خاطرات مانند جامه های کهنه یکی یکی از من جدا میشوند میروم تا خاطره جدیدیرا درست کنم بقول آن نویسنده نمایشنامه نویس( یک جورایی درست نمیشه ). بنا براین دوباره برمیگردم به همان دوران ، دوران خوب کودکی خودم وفرزندانم دوران روشناییها دوران درخشش دوران رنگها ودوران بخشش وخوشبخت بودن .
امروز نمیتوانم جاهایی را که محو میشوند با نقطه چین پرکنم  واکنش دربرابر گذشته ها چندان خوش آیند نیست ، هیچگاه چند آدم مهم را بعنوان خاطره خوب به نمایش نگذاشته ام وبه دنیایم عرضه نکرده ام درحالیکه بین همه آدمها خوب نشست وبرخاست داشتم از سفیر تا وزیر تا نویسنده شاعر هنر پیشه نوازنده بازیگر سینما وتاتر ودوبلورچی ، از بین آنها شاید چند تایی روی من تاثیر گذاشتند بقیه رهگذرانی بودن که آمدند نشستند و خوردند وپوشیدند رفتند میل ندارم در خاطراتم از آدمهایی نام ببرم که خودشان ونامشان جدال بر میانگیزد اصولا لزومی ندارد ، درغربت نمیتوان خاطره ساخت ، درخانه خودت نیستی ، مستاجری هستی که باید خانهرا تخلیه کنی همه بصورت یک میهمان بتو مینگرند اگر دوستی ویا رفیقی از دوران گذشته را دیدی دستت را دراز میکنی تا دامن اورا بگیری اما او هم با سیل جماعت درحرکت میرود ، 
دوستان نویسنده ای دارم که از من میخواستند زندگینامه امرا بنویسم !! مگر من کی هستم ؟ نه هنر پیشه ام نه سیاستمدار که هردو یک نقش را بازی میکنند  زنی هستم درون گران وبه درون خودم سفر میکنم زائده ها راا بیرون میکشم آنهارا تف میکنم بقیه را در بهترین جاهای روحم مینشانم احتیاجی ندارم کسی بامن باشد ویا مرا دلداری دهد من خود دلدار خویشم .
امروز چه کسی بیاد میاورد که که مثلا ( لرد بایرون) کی بود وچکاره بود وچی نوشت ؟ اما همه یاسر عرفاترا  ویا آن آخوند مکلا شریعتی را بخاطر دارند بت عده ای شده است 
در قلمرو ادبیات گذشته ما نویسندگان بزرگی داشتیم کتابهایشان نزد من محوظ است اما تنها جمال زاده قصه گو وصادق هدایت که بیرویه فحاشی میکرد وقصه میساخت مطرح میباشند مردم آسان پذیرند حوصله فلسفه را ندارند اصولا فلسفه درفرهنگ ما جایی نداشته است آنقدر ملاها وآخوند ها ی مکلا برایمان افسانه ها ساخته وپرداخته اند که دیگر جایی برای فلسفه وبه وجودآمدن انسان باقی نمانده است .
نوشته های من گاهی گزنده میشوند وگاهی مانند یک رودخانه آرام شفاف دلهارا نوازش میدهند .
شب گذشته ناگهان شعری از فروغ بیادم آمد  که دروصف مرگ خود ساخته بود ، من به زیر آن شعری گذاشتم پر نا امید بودم وپر درد درسینه داشتم هنوز خبر مرگ طوطی بمن نرسیده بود که آنرا نوشتم وهنگامیکه خبر رفتن اورا شنیدم گویی زندگی دوباره بمن باز گشت آن نا امیدی ، آنسوز وگذاز ناگهان از سرم پرید چرا که مسئولیت دیگری برگردنم نهاده شده بود . قیدی که خود آنرا خواسته بودم .
حال پسر طوطی تنهاست تنهای تنها با یک بیوه اسپانیایی زندگی میکند ویا زندگیرا روزانه میگذراند هیچ بلند پروازی ندارد وهیچ میلی به زندگی هم ندارد جوانی بسیار زیبا .ورزشکار وهمبازی دوران کودکی پسرم ودخترانم بوده نمیتوان بی تفاوت ازکنار او گذشت .
گاهی تنهایی انسان را دچار چه عوارضی میکند عشقهای ابکی که مانند حباب روی آب میترکند ویا مانند بالنی درهوا به پرواز درمیاییند ، من افسانه سازم وافسانه مینویسم برای ساختن قصه هایم به آدمها احتیاج دارم ، گاهی نیمی از وجودم را درآنها به ودیعه میگذارم وبه ستایش آن نیمه میپردازم .
طوطی رفت امروز اورا خواهند سوزاند وخاکسترش را به دریا میریزند ، هیچ یاد بودی یا ختمی برایش گرفته نخواهدشد کسی نیست اینجا. تنها پسرش هست وعروسش که حتما به کلیسا میروند وشمعی روشن میکنند .
وحال از او میپرسم ، چه ثمر داشت که آـنهمه دویدی ؟ چه چیزی از تو بجای ماند ؟ نمیدانم شاید این اتفاق برای خود منهم بیفتد کسی چه میداند ؟! نه؟ 
تنها صبح زود یک مرثیه برایش گذاشتم .همین وتمام شد. پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 30 اکتبر 2-15 میلادی برابر با هشتم آبانماه 1394 شمسی .

چاشنى زندگى 


تازه ميخواستم به تو بگويم كه چه جنگى بين من ودل بر پاشد سرانجام اين دل بود كه برنده شد ، 
تازه ميخواستم بتو بگويم ترا پيدانكرده بودم تا تصميم را با تو در ميان بگذارم ،تلفن خانه ات جواب نميداد ونميدانستيم كجايى ، تازه  دردهايم كمى التيام  يافته ميخواستم دوباره به دلدارى تو برخيزم ،
دخترم ،همانكه أرزو داشتى ايكاش عروس تو ميشد ، باآن چشمان درشت وسط راهرو مبهوت ايستاد وگفت :
ميخواهم چيزى را بتو بگويم ، 
گفتم نگو 
 قبلا احساسم بمن گفت كه تو اين دنياى وحشتناك را بادردورنج وبيمارى وتنهايى وبيكسى وبى پولى در كنج يك بيمارستان دولتى ترك كردى ،
نه عزيزم ، سه روز پيش دل من بمن خبردار كه حادثه در شرف وقوع است ،
روز گذشته پسرت بمن زنگزد  سعى داشت كه محكم باشد اما لابلاى اثاثيه تو به دنبال طوطيش  ميكشت وعنان گريه را سر داد ،
من سنگ شده بودم 
 تازه خودم از يك بيمارى دردناك  روحى برخاسته وميل داشتم باتو بنشينم وبگويم كه چها بر من رفت ،
اما مانند يك تكه سنگ باو كفتم كه شب پيش پدرت راخواب ديدم از من خواست كه بتو سربزنم  ،
خوب عزيزم تنها شدى اما من هنوز هستم ،به پدر ومادرت  قول داده بودم. وبر سر قولم ايستاده ام 
اينجا خانه توست ، ومن مادر توام ،
بغض گلوى اورا گرفته بود  كوشى ر ا كذاشت ميدانستم الان توى تختخواب تو ، بين لباسهاى رنگ وا رنگ و دارد شيون ميكند ،  وبه دنبال توست  ، آنهم در تنهايى ،  اين تنها ميوه باغ زندگى تو بود وتو هرجه داشتى به پايش ريختى ، 
هنوز ترا به دست أتش نسپرده اند وهنوز در پزشك قانونى روى تو مشغول كاويدند ،  آيا چشمانت هنوز به دنبال  تنها پسرت هست ؟ 
نكران مباش دوست من ، من  به عهدم  وفا ميكنم  او را تنها نخواهم كذاشت فرزند ديگرى را. به خانواده اضافه كردم ، 
تمام شب بيدار نشستم  وچشم به سايه هاى روى ديوار دوختم ، به روزگارى كه تو سر آمد زنان زيباى شهر بودى  
 به روزگارى كه مردان مال وجان به پايت ميدادند. وتو با غرور  درميان شهر راه  ميرفتى ، چه شد أنهمه زيبايى ؟   تمام شب بيدار نشستم و بياد ايام گذشته بودم ، 
سنگ شده ام اشكهايمرا قبلا زيخته شده و سيل جارى شده بود ، درد همه جانم را ميفشرد درد ى كه نميدانستم  منشاء آن از كجاست ؟  كسى نبود تا باو بگويم ، طوطى ما پرواز كرد ، با دست شكسته وسر خونين ، ، أسوده بخواب خاكسترت را فردا در دريا خواهند ريخت وماهيان گرسنه ترا در شكم خود پنهان خواهند كرد ، تنها يونس پيامبر در شكم ماهى نيست ،وتو تنها نخواهى بود  دوست من ، 
ثريا ،ايرانمنش ، اسپانيا ، اكتبر ٣٠/ ٢٠١٥ ميلادى  برابر با  هشتم آبانماه ١٣٩٤ شمسى .

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۴

گمنام

#
خاک میخواند مرا هردم بخویش
 میرسند از ره که درخاکم نهند 
بعدها نام مرا باران وباد 
نرم میشوید از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند براه
فارغ از افسانه های نام وننگ 
" زنده نام فروغ فرخزاد "



در نشستی  بی شتاب  با لحظه های درد
گم شدم  در وحشتی  در یک سکوت سرد
گرد من بود همه گرد وغبار ی از دودها
من گریختم  از تو و، عشقت دربیراهه ها 

من ندیدم دشتهای  سبزوخرم رادر زیر آفتاب
من ندیدم آبشارهای پرشتاب  را بر سنگ دیوار
میگریزم ؛ میگریزم  ازکنار شهر وسوسه ها
تا نشنوم بانگ  مرغان وحشی را از بام کلبه ها

میگریزم میگریزم از تو  تا دشتهای بیحصار
میخزم آهسته آهسته  برروی ماسه های بیشمار
تا بنوشم قطره قطره آب سردی از موجهای بیحساب
 تا بمیرم در میان ماهیان مرده درساحل انتظار

نیست فرصتی  تا برتو دوراز چشم اغیار
ساغری برتو از باده مستی دهم
نیست بستری گرم  لبریز از گلهای سرخ
تا درآن یکدم  بتو نقشی از هستی دهم 

میگریزم از تو ، میگریزم تا در پایان شب 
از جهان هستی وارهم در آرامشی دلپذیر

ثریا .اسپانیا . 

تو به میانه مرو....

از شب گشته این شعر سر زبان من افتاده خواننده معروفی آنرا به ( همسرمرحومم) تقدیم کرده بود ، تو به میخانه مرو عزیزمن ، من برات قصه مستانرو میگم !!!!
آن خواننده معروف مورد علاقه من بود اما ازچشمم افتاد  همسرم پولدار شد برای آنکه پولهایش را درراه قمار مشروب وزنان هرجایی صرف کند ، من سرم درون کتابها وروانکاوی ،که چگونه میتوان فرزندان خوبی داشت !!!فرزندانم خوب شدند خیلی هم خوب شدند ، همسرم به زباله دانی فرو رفت .
من دوستان زیادی بین مردان دارم  اکثر مردان برای من دوست وبهترین دوستانند با زنان کمتر میانه ای دارم حوصله خاله زنک بازی وچرند گویی شان را ارم تمام دوستان زن من از تعداد انگشتان دستم تجاوز نمیکند آنها ازقدیمتیرین دورانند ، اما دوستان مرد زیاد داشتم ویا دارم ، با آنها مردانه حرکت میکردم ومردانه راه میرفتم ومردانه سخن میگفتم تا جاییکه آنها فراموش میکردند که من یک زن هستم . شاید ( روح مرحوم ژرژساند) در من حلول کرده احساس مردانگی وقدرت مردانگی را در من به بوجود آورده بود ، درمیان این مردان دوستان نویسنده ، شاعر ، سیاستمدارانی داشتم که هرکدام درنوبه خود مقامی داشتند گاهی حتی خصوصی ترین حرفهایشانرا بمن میگفتند ومن آنهارا دردرون سینه ام مانند یک امانت نگاه میداشتم. گاهی هم بعضی از آنها پارا از حد و بیرون گذاشته میل نزدیکی بمن داشتند که حالمرا بهم میزدند وآنهارا از خودم میراندم ،  زمانی فرا میرسید که واژه ها بوی عشق وقدرت آنرا میداد آنگاه بود که فورا پرونده طرف را میبستم . اما بودند شاعرانی ونویسندگانی که من از محضرشان واقعا لذت میبردم ودرسهای زیادی میگرفتم روان همگی شاد نام بردن از آنها اینجا کار درستی نیست تنها یادشان درسینه ام همیشه گرامی است .
امروز این اشعار لعنتی بر زبانم نشست وبیاد ایام زناشویی ام افتادم واینکه چگونه فریب یک عشق دروغین را خوردم همسرم کاسب بود بچه تاجر بود بازاری بود حسا ب صناریهارا داشت ، من شاعر بودم ودرهواه سیر میکردم اورا بشدت دوست میداشتم اما او در وجود من چیز دیگری پیدا کرده بود ، قدرت واینکه خودش قدرتی نداشت ،تنها زمانیکه سیاه مست میشد یک قدرت کاذب  پیدا میکرد که آنهم با یک تشر من فرو مینشست سپس مانند کودکان یتیم به گریه وزاری میپرداخت ، آه که چقدر حالمرا بهم میزد این مرد موقع گریه کردن .....
سالها گذشته وباز گو کردن آنها تنها دردی مضاعف است ،  اما ..... دوست من ، دوست نادیده ودور افتاده من ، سایه عشقی روی دلم نشسته که آنرا نمیشناسم ، گاهی نیش حسادت بشدت سینه امرا زخمی میکند میخواهم فریاد بکشم ، تو اورا میشناسی خوب هم میشناسی اورا دیده ای با او زندگی کرده ومیکنی او همزاد توست ، گاهی نسیمی از سر امید بر روحم میوزد زمزمه ها درگوشم مینشینند درهمه خلوت خود به صحراها سر میزنم درکنارم نه نارونی هست  ونه ، دشتی ونه سخنی ، پشت پنجره های بسته  شب را میبینم که دشته اش را تا دسته درقلبم فرو میکند  به کج اندیشی بعضی از آدمها میاندیشم  که عشق را به درستی نشناختند  ، دیگر چه بگویم ، درهمه خلوت من غیراز او کسی نیست  ودرتمام ظلمت وتاریکی شب چشمان او نگران منست  این اوست که مینوسد ، نه من این اوست که هرصبح زود رو باین دستگاه کرده والتماس دعا دارد وطلب کمک میکند با خود نجوا ها دارم امروز به هر تار رگه های اعصابم زنگی آویخته که با هرحرکتی به صدا درمیایند ، آوایی شور انگیز  رویاهایم همه به حسرت میگذرند ، تو از من میخواهی بنویسم ، ومن از او یاری میگیرم از قدرت عشق او کمک میگیرم وبرایت مینویسم ، تو اورا خوب میشناسی دوست من ، او همزا د وهمنفس توست.
دگر  باره شبی گذشت ومن خوابیدم بامید یک روز دیگر که دوباره به پشت پنجره ها بروم تا شاید سایه اورا ببینم که به همراه نسیم میگذرد .ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 29/10/2015 میلادی 
" از دفتر یادداشتهای روزانه ام "

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

شمس تبريزى و من وشيطان ،

سال هزارو سيصد وپنجاه دو بود كه مرحوم جعفر محجوب استاد ادبيات فارسى وأديب معروف دفتر كوجكى از ابيات شمس را تدوين وبه چاپ رساند ،
جعفر محجوب بعدها به فرانسه رفت ودر آنجا كلاسهايى را باز كرد  آن زمانها كه ما در انگلستان لانه كرده بوديم شبى از شبها باتفاق مردى موقر ومحترم وجذاب بخانه ما أمدند  ايشا نرا از شاگردان كلاس خودشان معرفى نمودند واشاره كردند كه اين جناب  ريشه مصرى واز خانواده محترمة در مصر ميباشند كه هم اكنون در فرانسه باتفاق همسر وفرزندانشان زندگى ميكنند ،
در أن شب هيچ نميدانستيم كه روزى دوباره اين جناب را خواهم ديد آنهم در هيبتى  تازه ، هنوز چند ماهى از بازى جديد من وبيمارى نوشتنم نميگذشت وتازه وبلاگم را به راه اتداخته چيزكى مينوشتم وذوق كنان از كنارش ميگذشتم ، 
جناب جعفر محجوب در پاريس ولندن كلاسهاى را بازكرده واشعار مولانا وحافظ را تدريس ميكردندويا به خارجيان ميشناساندند ،
وبلاگ راه افتاد ، اشعار ديگران جايش را به كلمات موزونى  داد كه همراز گاهى از چنته پر وپيمان من بيرون ميزد ، آنقدر در مغزم كلمه ها جمع شده بودند كه به حد انفجار رسيده بود هرروز مينوشتم ودر اين جاده  دوستانى يافتم كه عده اى هنوز پا برجا و عده اى نا بجا ودوستان نيمه راه ، رفتند ويا جان بجان أفرين تسليم كردند ، يكى از اين دوستان بجا مانده همان جوان محجوب مصرى بود كه به همراه استاد محجوب كه اين روزها بايد از ايشان بنام زنده نام ويا شادروان نام برد ،در كنار من ماند هرروز نامه اى ، پيامى ،سروده اى ، شعرى برايم ميفرستاد ، عطاررا خوب شناخته بود ،عراقى  واز همه بالاتر خودرا شيفته شمس تبريزى نشان داده وسر خط هر نامه اش بيتى از آن بزرگو ار بود ،
ميان ما تنها خط بود وقلم ، تمبر بود وپستخانه ،كم كم اينترنت به ميان آمد وسپس ايميلها رد وبدل ميشد در حد همان شعر وگفتار ، وزمانى هم ايشان هوس مى ومطرب ميكردند ويار دلنواز، من سرم بكار خود مشغول بود ، سپس شماره تلفن ها رد وبدل شد ، درحد همان احوال پرسيها ،از جانب من يك امر طبيعى بود اما ايشان در مغز بزرگشان نقشه ها داشتند ،فارسى را بخوبى ياد گرفته اما با لهجه مخلوطى از فرانسه ، انگليسى و گاهى هم ،،،،،،
هيچ نميدانستم  در زير أن سيماى مطبوع ،آن ريش گرد وآن كله مصرى جه شيطانى خوابيده ، نه نميدانستم ، من با شمس تبريزى عاشقانه سخن ميراندم ايشان به حساب خود نوشتند ،
قضيه بالا گرفت ، 
امروز در اين فكرم كه اين مردا ن چرا جنبه ندارند ، چرا زن را تنها يك كالاى مصرفى ميدانند وچرا به حريم خصوصى او تجاوز كرده آنرا به حساب پيروزى خود ميگذارند ؟
جدال من با اين شياطين هنوز ادامه دارد ، كمتر مردى را ديدم كه تنها دوست باشند ونخواهند ترا به رختخواب ببرند حتى به قيمت يك ازدواج زود گذر ؟
مبارزه من با اين شيطانها همچنان ادامه دارد تا پاى جان ايستاده ام ، من يك زن هستم ،نه يك كالاى لوكس كه كسى بتواند مرا بخرد ، بهائم. خيلى بالاست ، خيلى گرانم ، لوكسم ، دست هر نوكيسه اى بمن نخواهد رسيد ، اين منم كه انتخاب ميكنم ، نه تو ، نه شما ونه ديگرى ،
حال امشب ديوان شمس تبريز را باز كرده ام واز او طلب ميكنم نياز مرا بر آورد ،اما نياز من يك شيطان نيست ،

خنبهاى بزم جان در جوش باد 
باده نوشتن  ازل را نوش باد
تيز چشمان صفا را تا ابد 
حلقه هاى عشق تو در گوش باد 
هر سحر همچون سحر گه بى حجاب 
آفتاب  حسن او در آغوش باد 
پايان ، 
ثريا ،ايرانمنش ، اسپانيا ،  ٢٨/١٠/٢٠١٥ ميلادى 
شب دوستان ويارانم  خوش 

پرسیدم از کسان ، چکنم تدبیر

شعری از "دفترآ رزوهای ."پروفسور دکتر کاظم فتحی " با سپاس از مهر ایشان با فرستادن دفتر اشعارقطور زیباییشان با خط زیبا  ، دوزبان ، فارسی/ انگلیسی .             

روزی که دست مهر بهم دادیم 
او قصد وعز م کشور دیگر زد
گفتم برو خدای نگهدارت 
اما بجان خسته ام آذر زد

گفتم برو ، که دل وجان دارم 
در پای عشق دوست نهان دارم 

امروز نامه ای دگر آمد
اخبار آـن گزارشی از نوشتت
در لابلالی جمله ها شنیدم من 
بیگانه کرده زمزمه در گوشت

هرگز که مهر او نبود جانسوز 
هر گز که عشق او نشود پیروز
000000000000000000000
  واین قطعه هم از خودم اضافه میکنم
The roome is  full of you 


.I will be the gladdest thing Under the sun I will touch a hundred flowersAnd not pick one.


          
حلقه اى بر دل 


راه گريزم را به هرسو بسته ميبينم  ودلم بيقرار  ميل دارم رو به ديوارى  بايستم و پيشانيم را أنقدر فشار دهم تا درون ديوار گم شوم ،
بيقرارى  چشمانم را بسته است ،
بسوى تا ريكى رفتم ، كورمال كورمال ،   وزمانيكه در روشنايى چشمانم را باز كردم  بيگانه اى دربرابرم ايستاده بود كه ابدا اورا نميشناختم ،
أتشى از درونم شعله ميكشيد  ، گرماى آن به ديگران نيز سرايت كرد ، فريادم در گلو شكست ، آه ، عشق ، گم شد ،مانند برفى زير آفتاب  أب شد ، ديگر اثرى از زيبايى در اطرافم نبود ، همه چيز زشت شده بود ، نگاهى به أينه  انداختم ،اينهمه رنگ وى صورت من. چرا نشسته بود ؟ 
نگاهى به مرغكانم كه  در قفس اسير بودند انداختم ، اه عزيزانم ، منهم با شما به قفس أمدم !!!
اشتياق باز گشت  به لانه ام ،  در دلم زبانه ميكشيد ،  بايد قفس ر ا بشكنم اگر چه از اهن باشد ، سرودم  را آن ديگرى خواند وفريادم را شنيد ، سكوتم را درهم شكست واز ميان   أن مهره تابنده عشق را يافت ،أنرا بر داشت ودر جيبش فرو كرد 
عزيزم ، تو احتياج باين جزئيات ندارى ، خودت را روحت را بمن بسپار ، 
اوف نه !!!!
روحم اينجا نيست ، أنرا  در جايى محفوظ نگاه داشته ام ،أنرا بتو نمي هم ، سپس تبديل به سنگى شدم  كه خدا  روى أن نقش بسته بود  ومن در باد وطوفان اسير بودم ،  به چشمانم خيره شد ، 
ترا ميبلعم ، بطوريكه از تو اثرى نباشد ، دهسال در انتظار اين لحظه بودم ،
امروزاز خود ميپرسم : من همانم كه ديروز بود ؟  من كه سرگر آفريدن  قصه ها بودم حال خود ذره  ويك واژه شدم درميان  دستان بزرگ او ، 
كينه در دلم ريشه كرد  ،نه ! تو نميتوانى آفريدگار من باشى ، آچه را كه بيافرينند  " آن ،ً" من نيستم ،
شب ، در تنهايى. دل به آهنگم دادم  واژه ها كم كم سايه شان كمتر ميشد  ،ًداشتم گم ميشدم 
آهنگى از دور دستها ميشنيدم ، كسى مرا صدا ميزد ، من معنا شدم  وبه درون چند خط خزيدم وفرياد برداشتم ، كه آمدم 
از درد پژمردگى  فغان ميكردم ،  وهمه اين آهنگها ى بى نهايت سر انجام سرودى شدند تا بگوش او رسيد واز اين پس ديگر نميگذارم كسى دستبردى به واژهايم بزند  ومرا در آنها معنا كند ، من خودم هستم با قامتى افراشته ،مانندهمان درختان صنوبر سر زمينم ،ث
ثريا ،اسپانيا ، براى دوست كه اورا گم كرده بودم!  

بسته ایکه هیچگاه به پست نرسید

همه حواسم بر ضد گفتنها برخاسته است ، یکروز  فرا رسید که من به دیدار صورتگری شتافتم ، که اورا از دیر باز میشناختم ،  او در زیر نور صبحگاهی هر روز برایم پیامی داشت ، چه پر غرورو بر قله ها ایستاده بودم هنگامیکه بلبلان خاموش بودند من نغمه سرایی میکردم ، آوازم در دوردستها رفته بود ، از مرزها گذشته به صحراهای دور ودشتهای سر سبز وبه آسمان رسیده بود ، شکوهی در جانم نشسته بود ومرا با خود میکشید ،گویی از پاکترین هوای کوهستانها نفس میکشیدم ، از آن سر زمین حسرت بار  معجزه فرود آمد  ومن آنرا با دستهایم گرفتم  ، فریاد کشیدم ،  ای مسافر  دشتها ، ای رهرو زود گذر ، به دنبال که وچه آمدی ؟  وبدین سان شد که دوست داشتم .
امروز در پناه دیواری ایستاده ام که هرآن ممکن است فرو بریزد ، او نیز مانند من ترسان ولرزان با ستون مرمری تکیه داد ، پر خندان است وپر شادمان ، آن شکوه در من دارد خاموش میشود ، واینک چشمی که بیدریغ میدرخشید  سیل اشک را روان میسازد
اینک منم ، سر گردان  وتا به شهر بی ستاره ها باید راه بپیمایم .
عطش دیگردرمن خاموش شد ، بسته های پیچیده شده درلفافه همچنان درکنج گنجه افتاده اند  ودر دستان من تنها رنگ بوسه ها نشسته است .
سرودی دیگر آغاز کرده ام ، اما این سرود تنها در من میجوشد ودیگران از آن باخبر نیستند ، چهار روز وچهار شب باران بارید ومن آنرا بفال بد گرفتم ومیدانستم که این باران به چشمان من نیز حمله خواهند کرد ، باران ایستاد اما دجله روان چشمانم همچنان غوغا میکند .
نه دیگر نمیتواتم سرودی ، آوای تازه ای را بگونه ای دیگر آغاز کنم ، مطبخ در انتظارم نشسته است .
مطبخی که همیشه از اجاقش ودود ودمش وبوی ادویه هایش بیزار بودم .
چه غم آلود شبی را گذراندم ، بی تصویر ، تصویر ها گم شدند ، وآن مسافر که درظلمتهای شبانه ام سفر میکرد  خاموش شد 
همه رویا بود ،  وچه غم آلوده شبی بود ، شب گذشته .
امروز برخاستم ، وقامت را راست کردم ونهیب زدم که تصویرهارا پاره کن وآنهارا دور بریز ، آنها تنها یک عکس یادگاری بودند که به همه جاها مانند رزومه کار فرستاده میشدند تا خریداری پیدا شود تو آن تصویر به قیمت عشق خریدی درحالیکه آن تصویر دربازراهای جهان به دنبال وجه نقد بود .
مانند مادری سنگدل که عزیز ترین طفلش را به چاه میاندازد ، مانند ابراهیم که اسمعیل را قربانی میکند اورا قربانی خود ساختم  رعد خروشید ، دریاها طغیان کردند  آبهای رودخانه سر به شورش برداشتند وهمه اشک شدند ، اما من زنده بیرون آمدم از غرق شدن نجات پیداکردم . 
واین نخستین بار بود که برلبانم این کلمات نشست که دل( به هرجایی ) سپردن کاری است عبث  ..ث
من این حروف چنان نوشتم که کس ندانست / تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی / 
ثریا . اسپانیا .. چهارشنبه 28/10/2015 میلادی.
از" دفتر یادداشتهای روزانه "

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۴

امشب 

من امشب دلم را بخاك سپردم ، دل مرده برايم بى فايده بود ،تنها درسينه ام سنگينى ميكرد ،
از فردا تنها خواهم ماند ،مسافر خواهد رفت ، من نميروم ، سوگوارانه در پاى دل نشسته ام ،،
بايد بروم ، اما هرچه ديرتر ، بهتر ، بايد در كنار گور عشقهايم بنشينم ، 
اشكها جارى ميشوند ، أبى است بر روى. آتش درونم ، 
او ساكت است ، خوشحال  است ، پرنده  زخمى را در ميان دستهايش زير ورو ميكند ، ميخواهد زخمها يش را التيام  بخشد اما بى فايده است ، 
سكوت ، در سكوتم فرياد ميكشم ، او صداى سكوت مرا نميشنود ، به آوازى گوشي ميدهد كه براى دل گذاشته ام يك  ركويم ، سرود عزا ، أواى مردگان ،
بكجا ميروم ؟ نميدانم 
چرا ميروم ؟ نميدانم ، حلقه طلايى در انگشتم برق ميزند وپيكرم از درد فغان برداشته ، اى عشق صدايم كن ، 
بر ميگردم ، دوباره در اطاق كوچكم كه باندازه  همه دنيا از آن خاطره دارم مينشينم ، 
شايد دوباره دل زنده شود ، اما  به زير خاك است ، نميتوان آنر ا بيرون كشيد ، زحم برداشت ، خونين بود چه كسى بسوى او تير را پرتاب كرد ؟ 
وچه كسى أن را كشت ؟ هردو يكنفر بودند ، 

ثريا ، سه شنبه ،٢٧ اكتبر ٢٠١٥ ميلادى  


حلقه 


 نمیدانم با کدام جادو توانستی این حلقه را به انگشت من بنشانی،  مار اغوا گر سر انجام مرا فریب داد وبه دامن تو انداخت  من از خداییکه بندگانش را بخاطر یک گناه کوچک برای ابد از بهشت خود میراند  واهمه داشته  ومرا میترساند ، سرانجام به جهنم تو آمدم که از بهشت خداوندی برایم دلپذیر تر است .
 تواز کدام سو آمدی ؟ مولای رومی خبر آمدن ترا سالها پیش بمن داده بود :
خبرت هست که در مصر شکر ارزان شد
خبرت هست که دی گم شد وتابستان شد ؟
ومن از خودمیپرسیدم من کجا ؟ مصر کجا ، هرچند روزی ورزوگاری آرزوی دیدنش را  داشتم  اما تو از افق آمدی ،  حلقه در انگشتانم نشسته آنرا از خود جدا نمیکنم ، بتو حلقه ای نخواهم داد تا مبادا روزی آنرا به کف دستم بگذاری وپس بدهی !! 
برایم نوشتی : 
سوز معشوق  ار پس پرده  ، عاشقانرا طریقت آموز است 
آتشی کز تو درنهاد دلست ، تا ابد  رهنما ورهبر ماست 
شعر زیبایی از عطار  واین درد وسوزندگی را سالها  در دل پرووراندی  بگمان اینکه روزی خواهی برید ، اما تو نبریدی  با آگهی از این سوزش عاشقانه همچنان نشستی .
تو اهل عرفانی ، من اهل هیچم :
نشستی در دل من چونت جویم ؟  دلم خون شد مگر در خونت جویم 
تو با من دردرون جان نشستی ، من از هرد وجهان بیرونت جویم 
زمانیکه چهره ترا دیدم با ابروان پر وچشمان درشت وموهای انبوه ، با صورت وترکیب زیبای چانه ولبان ، گفتم دوژوانی است که به دنبال طعمه میگردد.
شب گذشته گفتی ، دهسال است ..........

حلقه همچنان دردستم نشسته واحساسی عجیب دارم احسای ناشناخته چیزی که سالها گم کرده بودم حال یافتمش . تو آنسو من اینسو ، سرانجام این منم که خواهم آمد.
از درون نامه های گمشده . ثریا 
سه شنبه 

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۴

آيينه نماد 


امروز در ميان شهر خاموشان ميرقصم روى پوستم زخمهاى زيادى نشسته اما ميل تدارم آنهارا به كسى نشان بدهم تا فردا دست بر همان نقطه  زخم بگذارند  
من بايد ميدانستم خاموش بودن يعنى. چى ، خيلى دير بفكر خاموشى افتادم ،آنكه مرا شكنجه ميداد  ،آنكه مرا عذاب ميداد  از درد ها لألم كرد ، من  دردهار  ا كلمه به كلمه نميتوانستم بشمارم  آواز وطنين آن  در هوا ميشكست  از درد نه تنها پيكرم بلكه روحم نيز خم ميشد ،  در پشت نقاب سكوت پنهان شدم ، سكوتى كه تا امروز ادامه دارد ، 
همه ميل دارند عقاب بلند برواز شوند اما من همچنان همان كبوتر روى زمين باقى مانده ام ، يك فكر ساده ، يك احساس ساده مرا به وجد مياورد  ومن در فكر زاييدن انديشه ها بودم  آنكه كنارم بود آنچنان ألفاظها را ميپيچاند ودر لفافه ميگذاشت كه همه باور ميكردند ثابت كردن گفته هايش بس مشگل بود .
گنجى در درونم بود ، اما پنهانش داشته بودم  وعده اى مرا بيدرد ميخواندند  وبه من رشك ميبردند  اما نميدانستند كه درونم لبريز از زخم است ، 
هر روز كه ميگذرد ، يادش هر چند نا پيدا باشد باز مرا به واهمه مياندازد  وهر دردى را ميخواهم از غربال بى تفاوتى رد كنم  . 
امروز همه راهها بهم ارتباط پيدا كرده اند ، انسانها بهم نزديكتر شده اند ومن كم كم دور ميشوم ،دورتر ،  بين خيابانها وكوچه ها تفاوتهاست ،بين من وديگران نيز تفاوت  زيادى هست  ، بايد از نو زاده شوم ،
امروز در باغ دلتنگيهايم. دريچه اى را مي گشايم ، چرا كه ميدانم هميشه راه رفتن من روى يك پل باريك ، يك ريل آهنى داغ بوده يكسو دره اى از آتش سرخ  وسوى ديگر دشتى سر سبز وخرم ،  اما زير پاهاى من هميشه داغ بوده وميسوخت . 
كوله بارى بر پشت داشتم بس سنگين ، درون آنرا با عشق پر كرده بودم  بايد اين كوله بار را از ارتفاع زيادى بالا ميبردم 
همچنان روى ريل  راه ميرفتم ، گاهى به سقوط نزديك ميشدم ، اما ميدانستم چگونه تعادلم را نگاه دارم مانند يك سوار كار ماهر زين اسب را خوب چسپيده بودم  ،هيچگاه آزاد نبودم ، زمانى أزاد شدم كه ديگر دير بود ، خيلى دير ، واين أزادى من به پشيزى هم نمى ارزيد .
امروز از خود ميپرسم كه ، آيا من همانم كه بودم ؟ يا كسى ديگر در من متولد شده كه اورا نميشناسم ، 
در بى خدايى بودم كه در كنارم بود وچون مى ميجوشيد ومن پياله از او پر ميكردم ومينو شيدم ، امروز تعداد خدايان بى نهايت است ، خدايانى كه با سازها ميرقصند  وبا ريتم وآهنگ گام بر ميدارند ، 
امروز با شعورم خلوت كردم ، عقل را به قضاوت نشاندم ، گونه هايم لبريز از اشك شدند ، بى هيچ دليلى ،عقل وشعور با هم مجادله داشتند ومن سر گردان  ،خاموش ،  در يك سكون بى أرامش ويك سكوت وحشتناك  وخسته از صداى گوش خراش  دريدن برده هاى  تو در توى هستيم ،خواب نيز از من ميگريزد  ،فريادى شده ام ، در ويرانيها  

ثريا ايرانمنش، اسپانيا ، دوشنبه ٢٦/١٠/٢٠١٥ميلادى ، يك روز ابرى وبارانى دلگير .

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۴

شنبه 

مانند هر هفته ، درانتظار ديدار شان مينشينم  صبح يا بعد  از ظهر ، مهم نيست ، تمام روز در انتظارى  بى امان 
 زنگ خانه به صدا در ميايد ، درب را باز ميكنم ، مانند صف نظاميها در يك صف راست ، هلو مامايى هلو هلو كيسى  !!! بوسه ها روى هوا ، خوب بنشيند ، اوه مامايى راستى خبردارى سا. ش تابلتش را شكست ؟
 خوب عيبى ندارد  منهم گوشيم را شكستم ، الان هيچ. ندارم غير ازيك تابلت ، با آن همه كار ميكنم و همچنان حرف ميزنم ،حرف ميزنم  ،همه ساكتند  ،بلى ، همه مشغولند هركدام يكى از اين اسباب بازيها دستشان ومشغولند ، دنبال كى وچى ؟ حرفها در دهانم خشك ميشوند ،سپس ناگهان يك گوله بزرگ وسط إطاق ، هر سه رويهم افتاده اتد ،براى چى ؟ ديدن كى ؟ سكوت برقراراست ، خوب بچه ها چى ميل داريد ، هيچى ،اولى ، دومى هيچ، سومى هيچى ! بهر روى مقدارى  آشغال روى ميز هست ، دهانها ميجنباند اما سرها همچنان روى آن بازيچه لعنتى پايين ودستها همچنان كار ميكنند ، 
به به ، باين ميگويند ديدار ،مادر بزرگ ، 
أهاى بچه ها بس است ، صداى پدرشان در حاليكه دارد برنامه سفر فردايش را بررسى ميكنند ،
 اسباب بازيها پشت سرشان پنهان  ميشوند ، دهانهايشا ميجنبد ،  دولا روى هم سوار ميشوند غلط ميزنند كوسنها روى هوا ميروند ميز كج ميشود  آهاى مواظب  باشيىد سرتان ، پايتان  ، تازه كوچكتر ه يادش افتاده ، 
اوه مامايى ، توى مدرسه پايم پيچ خورد درد گرفت. ، هنوز درد ميكند ، چرا عزيزم ؟ سكوت ،هان ، چى ؟ 
پرسيدم بچه چرا زمين خورده پايش پيچ خورده دكتر اورا ديده ؟ هان ! چى ؟ دكتر ؟  نه لازم نيست !!هان ؟ چى؟ 
ساعت ملاقات زندانى تمام است ، بچه ها بايد بروند ، خوب !!!
هفته أينده اوووووووم امريكا هستم ، پنج روز بعد بايد بروم سنت پيترز بورگ، بعد ميهمان شركت در آلبانى ؟!همگى بايد برويم آلبته  دوروز بيشتر نيست !!
پسرم ، توكه مرتب روى هوايى ؟ 
بتو گفتم بگذار خلبان بشوم ، نگذاشتى ،حال اينجورى روى هوا ميروم  !!!!! 
چيزى نداشتم بگويم خوب يك عكس دسته جمعى براى روى واتس أپ ؟!!!! 
در قفل ميشود ،پشت أنرا مى اندازم، هوا بدجورى گرفته ابرى وبارانى است ، سيل وطوفان همه جا را فرا گرفته ، اكثرا در جاده ها تصادف وروى دريا و خوب جاى سرشكر  باقيست ، زندان انفرادى گاهى هم بد نيست ، 
پتو را به دور خودم پيچيده ام ودارم گوش ميدهم به اخبار روز گذشته " ( در ايران هولى دى " بوده !!!!!
حال از خودم ميپرسم كه : متعلق به كجايى ،؟ اينهاكه ترا از خودشان نميدانند لبخندشان دروغ مهربانيشان جنبه تظاهر دارد ، در آنسوى اقيانوسها  نيز غريبه اى  ، يك مسافر ودر سر زمين خودت كاملا غريبه ، انگار از يك كره يا يك سياره ديگر آمده اى ، روزها را بشمار ،گاهى جرقه اى در دلت روشن ميشود باندازه درخشش يك كبريت سپس خاموش ميشود ، يا يك شمع نيمه مرده كه تنها دودش بچشم تو ميرود ، در انتظار كدام معجزه نشسته اى؟؟؟! ث
ثريا ايرانمش ، اسپانيا ، شنبه  


جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۹۴

شبهاى تاريك 


محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد ،
مطابق هرشب تشنگى وكمى دل ضعفه رفتن بيدارم كرد ،  تلويزيونرا روشن كردم ، يك ميز بزرگ چهارنفر مانند كركس دورش نشسته ودر باره بيست ميليون بيكار در سراسر كشور سخن پراكنى ميكنند ، هرچه در اطرافشان ديده ميشود همه رنگ ،همه دكور وهم چشمها بسوى دوربين كه آيا تصوير آنها هم ديده ميشود يا نه ! آنچه را ميگويند  خود به آن اعتقادى ندارند مقدارى نوشته جلوى رويشان گذاشته اند وطوطى وار آنهارا ميجوند  وبيرون ميريزند ، 

بياد سر زمين خودم افتادم ، بياد اين شبهاى غم انكيز ، شبهاى . خيالى وداستانهاى موهوم كه معلوم نيست راوى  اول چه كس ويا كسانى بوده اند  هرچه ميتوانند اين داستانها ى خيالى را رنگ ميزنند آنهم رنگ خون ،  همه چيز يا سياه است يا سرخ ، يكهزارو چهارصد سال از اين تاريخ ننكين كه بر آن سر زمين سايه انداخته ميگذرد و چه كسانى از اين صحنه سازى ها بهره ميبرند ، آنچنان مغزها را  زير تابش آفتاب سوزان خرافات خشك كرده اند كه هيچكس جرئت حرف زدن  را ندارد ،عده اى به خانه هايشان پناه برده وروى گوشهايشان گوشى كذاشته اند تا صداى انكراصوات اين موجودات تهى مغز را نشنوند ، 
چه شبهاى وحشتناكى بودند براى من ، چقدر ميترسيدم ، هميشه در اين شبها در گوشه اى پنهان ميشدم با چند قرص اعصاب نا بتوانم جلوى لرزش پيكر خودرا بگيرم ، ودست تصادف نكذاشت كه من اين شبهار ا فراموش كنم پدرم را درست دريكى از همين شبهاى منحوس ووحشت زا برد ، حال هركجاى دنيا كه فرار كنم سايه شوم آن به دنبالم هست ، 
در كذشته ، هشتصد سال پيش دو شاعر  ما يكى حافظ شيرازى ، ديگرى عماد فقيه كرمانى هم عصر وروبروي هم قرار گرفته بودند ، يكى رند شرابخواره ونظر باز در عبن حال يك عالم متفكر وديگرى يك شاعر مفنگى ترياكي قشرى  هردو اشعارى سرودند ، اما آنكه جاودان ماند حافظ بود ، آنكه در زير خاكستر زمان مدفون شد عماد فقيه كرمانى بود ، كه ادعا ميكر به هنگام نماز گربه اش نيز به او أفتدا كرده با هم به نماز ميايستند !!! ويا موقع پوشيدن نعلين هايش آنها خود بخود جلوى پاهايش جفت ميشوند ، ً وهمين آدمها بودند كه نكذاشتند اين شبهاى پرخون ودردناك از ذهن مردم پاك شود ، ملتى مغموم ، سر خورده ، غم دار تمام عمرش را بايد براى كسانى بگريد كه نه ميشناسد ونه ميلى به شناخت آنها دارند ،براى كسانيكه ميل به حمله داشتند وبراى تصاحب وحكمفرمايى بر سر زمين ما با يكديگر بجنگ بر خاستند حال شده يك حماسه ! 
همين وحوش بيابان گرد نزديك به هفتصد سال بر اين سرزمينى كه من در آن زندگى ميكنم حاكم بودند اما نتوانستند آنهارا مانند مردم ايران مسلمان  كنند با همه كشت وكشتارها وحمله ها آنها صليبشان را بر دوش كشيدند وپنهان شدند امروز باقيمانده تمدن آنهارا كه به دست آرشيتكتهاى ايرانى ونوابغ آن زمان طرح ريزى وساخته شده نگاه داشته اند واز آنها براى جلب توريست ها استفاده ميكنند از كوره هاى آدم سوزى تا حمام هاى گلى وقصر هاى بزرگ  در مناطق خوش أب وهوا ، 
بلى چند بيابان گرد چادر نشين ناگهان هوس كردند بر تخت شاهى بنشينند ونشستند. ، با اتحاد واتفاق يكديگر وما براكنده شديم ، چون ميل نداشتيم دست ديگرى را بگيريم ويا باهم يك شويم ، نه يكى شدن در شان ما نيست ، عاشق به معشوقه دروغ ميگريد زن به شوهر خيانت ميكند ، شوهر همسرش را ميكشد ، بچه هاى نوزاد را با بيرحمى درون زباله دانى مياندازند واجازه داده اند كه مشتى  احمق با زور اسلحه بر آنها حاكم باشند ساز وآواز وهنرهاى ظريفه  حرام است در عوض خون ،وخون وخون ،جسد وكفن وگور وروضه وگريه هاى سوزناك حرف اول را ميزنند ،
بلى در چنين شبهاى وحشتناكى در اينسوى دنيا خواب  هم از چشم من گريخته ، به مرد جوانى ميانديشم كه تنها سى وشش سال عمر كرد ونامش پدر بود ، 
حال نميدانم اين مرد سى وشش ساله تازه از راه رسيده مرا به دوران دوشيزه گى ام برگردانده وپدر را تداعى ميكند ؟ با آنكه ميدانم حقيقتى در ميان نيست ، واين رشته يكطرفه است وطرف ديگرش گره كور دارد ، 
نوه من در آنسوى دنيا هنوز بيدار است ،پيامش را ديدم ،وخودم بيادش اشك ميريزم دخترى كه بامن در يك روز متولد شد وهمه خوى وخصلت خودمرا به ا رث برده ، عاشق هنر ، عاشق نقاشى، عاشق عكاسى وفارغ از دنياى اين زمانه به دنبال حقيقت ميرود ،ث
پرنويسى كردم بايد بخوابم  تا شايد خواب شيرها را ببينم .ث
ثريا ايرانمنش ،اسپانيا ، ٢٣/١٠/٢٠١٥ميلادى /نيمه شب!!!!!!!

پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۴

# مرگ پدر 

امشب پدر من خواهد مرد ، شب عاشوراى  مسلمين ،پدر من تنها در يك بيمارستان از دنيا رفت بى آنكه هيج يك از دوفرزندش را ببيند ،
اين شبها دلم از ترس ميلرزد  كه مبادا اورا كه از دست داده ام مرا نفرين كرده باشد  ،من هميشه اورا در آغوشم داشته ودارم ،  من آنچه را كه امروز ميبينم وديروز بر من گذشته. بياد نميسپارم ، اين زندگى در غربت ودوراز خاك اجداديم نامش زندگى نبوده ونيست ميهمانى هستم بر سر سفره ديگرى ، دلشكسته ،ونگاهم به پشت سر است ، روزى اورا گناهكار ميدانستم. اما امروز نيازى ندارم  كه گناهان او ا ببخشم ، او خيلى كم زندگى كرد كمتر از سن كوجكترين نوه اش او تنها سى وهشت سال داشت ،  حال براى سن كم او ، براى بيكسى وتنهايى  وبراى جوانيش دل ميسوزانم  وگناه ناديده اورا بخشيده ام  خود من همان چيزى هستم  كه بوده ام يك آن تغيير ميكنم شايد عده اى مرا ساده لوح بپندارند ،اما زيركى وهوش مرا ناديده گرفته اند . 
امروز با عقل خودم خلوت كردم ،اورا ديدم ،تنها ، بيمار ،بلند ولاغر ، دوست داشت هميشه شيك باشد ،تازه از سربازى بازكشته بود زنى داشت ودخترى ، ناگهان زنى بيوه ،خوشگل وتو دلبرو وثروتمند سر راهش سبز شد ،ًمعطل نكرد فورا اورا به عقد خود  در آورد وراحت در  اورسى بزرگ او نشست ، از خانواده طرد شد همسر اولش طلاق گرفت ودخترش را نيز برد اما براى او مهم بودكه با دلبر تازه به عشق بپردازد ،اين عشقبازى بيشتراز سه سال دوام نياورد ، او بطرف خانواده اش برگشت ، ومارا رها كرد ، من تازه متولد شده ومادر را ، چرا پسر نبودم ؟! ،
امروز قدرت يك مرد در ميان دستان من است ، نامشرا به سرزمينهاى ديگرى بردم بى آنكه نرينه باشم ،
آه ، پدر من خيلى كم دركنارت بودم ،اما امروز برايت شله زرد پختم ،اميدوارم بكامت شيرين باشد ، من بخشنده ام ،قلبم مهربان است ،هر چيزى برايم پيش آمد آنرا تراشيدم وزيبايهايش را ديدم ، بى آنكه بدانم كه خار مغيلان گاهى زهر دارند ،زهر خارها هنوز در سينه ام بالا وپايين ميشوند ، امروز با دميدن  سپيده دم دانستم كه بايد برايت شله را بار بگذارم ، روانت شاد ،ث
ثريا ايرانمش ، اسپانيا ، پنجشنبه 22/10/2015 ميلادى 


اضافه : ايكاش اين برنامه جديد گوگل دست از تصحبح كردن كلمات ما بر ميداشت ومارا بحال خود ميگذاشت !!!

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۴

نيمه حقيقت

نميتوانستم با زبانى تازه باو بگويم ،ميدانستم أزرده وملول  خواهد  شد ، من به آن نيمه  باطل وغير واقعى او خوب  توجه كرده بودم ،و نيمه كامل انديشه هايم را بكار گرفته بودم  واز همه طرف سعى داشتم  مادر نيمه حقيقى او باشم .نيم حقيقت خودرا باو منتقل ميكردم  اما در او كمتر ين  حقيقتى  نيافتم  ،حقيقتى وجود تداشت  او نميتوانست با زبان من آشنايى پيدا كند  تنها نشاط باطنيش  را نشان ميداد  من آنرا نيپذيرفتم  اما در شك بودم بين شك ويقين ،من اورا كامل نميخواستم  ميدانستم  هيچكس كامل نيست اما همه او باطل بود  وخودش نميدانست  هميشه ميسوخت  در دوزخى كه براى خودش ساخته بود  من در باغ حقيقت خود به دور افتادن وگنديده شدن  او را در زباله هاى  واقعى نفسم مينگريستم ،
امروز ميل ندارم به زبان ديگرى بنويسم اين تنها زبان منست  چه كسى آنرا بفهمد ودرك كند ويا نكند ،تنها با زبان خودم حرف ميزنم ،اگر چه عده اى فرياد بكشند كه زبانت بيگانه است ، آدمها دوست  دارند  هرجا كه پاى يك مسئله جدى پيش بيايد راحت  از روى آن بپرند  هركجا كه انبوهى  از مسائل وگفتگو  ميابند اگر به نفع آنها نباشد  فورا فرار ميكنند .
اما من در مورد اكثر مسائل فكر ميكنم  آنهارا ميجويم  تا درست هضم كنم. شايد از جويدن همين مسئله هاى ناهنجار است كه دندانهاى من شكستند !!! ومعده ام دچار خشم والتهاب شد ؟!.
مردم آسان پذيريد  وبه من وامثال من  بصورت يك بيمار مينگرند  كه در خود فرو رفته ايم ، دوست ندارند در يك خرد واقعى يا يك معرفت پرواز كنند  هميشه سبكبالند  ومن هميشه سنگين دل .
كار مردم اين است كه در انتظار بمانند تا طرف پوست بياندازد  آنگاه اورا به صحنه بكشند  وزد وخورد را شروع كنند  اين بسته به گزينش طرفين است .
من در تا ريكيلها مقصد خودرا يافتم  در ظلمت شبهاى تا ريك وغمگين ،هنگاميكه تصميم گرفتم بنويسم  گويى دوست چندين ساله اى در انتظارم بود  ومرا بسوى مقصد خود ميكشيد  كم كم آن بيگانه را از درونم بيرون كشيدم  وامروز  حتى از راه رفتن با او اكراه  دارم  او من نبودم .
امروز عشقى در من هست كه خاموش شدنى نيست. اين عشق نه مجازى ونه انسانى است  عشقى وراى همه آنهاست . تنها در اين فكرم كه اثرى زيبا بيادگار  بگذارم  عشق به اين اثر فرياد ميزند وحريق توليد ميكند .
نامش هرچه ميخواهد باشد  من به ستايش عشق نشسته ام  وهر چيز زيبا را مى ستايم   هركسى از دل خويش باخبر است  وميداند  در كنج دلش چه نقشهاى ستودنى   جاى دارد . 
من اكنون معمار واژه ها شده ام ، هنوز بنا هستم  مانده تا سازنده شوم . ث
ثريا ايرانمش ، اسپانيا ، ٢١/١٠/٢٠١٥ ميلادى .
#گذشته

امروز ، نوشته هاى  گذشته وبلاگم از سال دوهزاوو هفت وهشت بالا آمد چند تايى را خواندم  وديدم چه دورانى را طى كردم و در عجب بودم از اين سخت جانى خود ، داستان ( من  وويكى خانم ) بيچاره الان معلوم نيست با آن روياهاى دور ودرازش وآنهمه  كمبودها وخود بزرگ بينى هايش در كجا زنده بگور است ؟ شايد هم مرده باشد ، ديدم چطور سر سختانه از كنار اينهمه ويكى خانمها وعاليجنابها گذشتم بى آنكه خم شوم ،  امروز نقشى از دشتهاى بزرگ را بر بالاى اين صفحه  گذاشتم دشتى در كوهرنگ بختيارى لبريز از لاله هاى واژگون ، اين لاله ها بمن درسهاى زيادى دادتد ،  در نظرم مردان وزنان بزرگى ميايند كه صبورانه سر به زير دارند ويا داشتند ، 
امروز خودم را به تصوير كشيده ام ، با چه سر سختى رشته سست زندگى را ميكشانم ،  هر كلمه اى معنا در پى معنا دارد كه كمتر كسى ميتواند آنرا درك كند ،هر معناى آن  شاهينى است كه فراسوى اين جهان   در پرواز است  تصويرى از ويرانى آشيانه عقاب  كه در آنجا مجبور بودم با مرغان بى پر وبال اما نوك تيز در جدال باشم  ،تصويرى كه در هيچ معنا نميگنجد .
گنجينه من لبريز از تصوير هايى  است كه رويهم انباشته شده اند  وبه ندرت ميتوان  از ميان آنها معناى كاملى را پيدا كرد   امروز خود من به تصوير كشيده ميشوم ، تخمه كوچكى از بك ناى باريك در كشتزار زنى از دشتهاى سر سبز وكوهستانهاى لبريز از طغيان آبها ، امروز نيستان شده ام ديگر كسى نميتواند در من بدمد وآواز دلكشى را از درون من بشنود ، امروز يك نى بريده از نيستانم ، در ميان خاك وخاكستر وزمين خالى  ديگر چشمه ها برايم معنايى ندارند ، أبهاى روانى هستند كه بى مقصد ميروند ودر آخر دوباره به زمين فرو ميشوند چون ديگر دريايى نيست ، صداى نيست ، أمواجى  نيست تا لب بر لب جويبار بگذارد ، امروز تنها يك معنايم  يك تنه هزار تو  با هزار نواى  كه هنوز در اشتياق  جوشندگى هستم ، 
سالهاست كه از تصاوير ميگريزم از من هيچ تصوير تازه اى نيست ، من در پشت آيينه غبار گرفته زمان گم شده ام وان  تصاوير امروز معنايى ندارند چون هيچ حلقه آنهارا بهم متصل نميكند. همه در ميان  جمعند واما تنهايند .
ميگويند  كه در پس هر تاثير بزرگى  هميشه يك علت بزرگ نهفته است  بنا براين  هرچه انجام داده ام بزرگ بودند من به دنبال علل كوچك نبودم  كه بعدها  برايم بزرگ جلوه كنند  هميشه افكارم در بزرگى ميچرخيد بطوريكه گاهى نزديك بود مغزم منفجر شود ، وچًقدر آدمهاى حقيرى را  در بيان تحولشان آزرده ساخته واز خود رانده ام ، 
گاهى در اين گمانم كه شبيه يكى از خدايان تاريخ سرزمينم هستم ، اما همه خدايان به يكديگر شبيه بودند چرا من شباهتى به بقيه ندارم ؟ . 
براى لذت بردن از يك ميوه شيرين بايد  پوسته را  از هم دريد تا به مغز آن رسيد  پوسته هاى تلخ وتند وتيز ،  وهر پوسته اى ميداند كه بايد روزى دور ريخته شود بنا براين گاهى به دنبال چاره ميگردد  بلكه دوباره مغز شود  ،اما من پيوسته هايم را به دور ريخته ام وبه گمانم خود مغز شده ام  پنداشته هاى   خام را به دور افكنده ام  وبه دنبال خرد خود گام بر داشته ام  مهم نيست اگر اين  مغز كمى تلخ ويا لاغر باشد ، اما هنوز مغز است ، نه يك لإيه  ويا يك پوسته اضافه ،
واين است شيوه برد وباخت در زتدگى كه بتوانى از پوسته در أمده خود مغز شوى نه يك تخمك ،ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢١/١٠٢٠١٥ ميلادى .

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۴

من وتو

من هميشه بسوى تو ميايم ، تو وطنم منى ،  هرچند نميدانم وطنم كجاست ؟ هيچكس نميتواند  براي من مرزى بكشد  وهيچكس نميتواند راه عبور مرا ببندد،
من در همه جاهاى شناخته شده. ودر همه دشتهاى   بى شناخت مرز ، تبديل به باران ميشوم  ،   من براى آمدن بسوى تو احتياجى به كارت شناسايى ندارم  ،من همان شبگرد أسمانم  ،من ميلى به جاده  و راه پيمايى ندارم  وميل ندارم كسى برايم برگ عبور صادر كند  ويا كسى برايم جاده بسازد ،  تا تنها آن جا ده را طى كنم ،

تو مرا نديده اى  منهم ترا نديده ام. تو طوفان را  درمن احساس كردى  اما ديدى كه تازيانه كينه را بر كمر نبسته ام  تنها خشمم وحشتى در دلها ميافكند
زمانى فرياد ميكشيدم  اما امروز تنها در سكوت زير لب أواز ميخوانم.كه از جان ودل ترا دوست ميدارم  دوست تر ،اى برگ كوچك لرزان وخزنده ،
براى جستن پناهگاه خوب جايى را يافتى   من زخمهاى دردناك تازيانه روزگار ا كه بر پيكرت نشسته مرهم خواهم گذاشت ، مردى برايم نوشت كه : تو خود عشقى !
من نه بر در تو ونه بر پنجره ديگرى مشت نميكوبم   از درد مينالم اما فريادم در گلو پنهان است  ميدانم كسى مرا ودردهاى را بخود راه نخواهد داد .
مرا نديده اى تنها در لابلاى واژه ها پيچيده ام  واژه هاى مبهم ومه آلود وگاهى دردناك  ،بعضى ها از ديدنم گيج وپريشان ميشوند كه أيا اين همان مادر كلمات است ؟  من از همه دورى ميكنم.  و در خمره تا ريك خيال به مى پرستى ميپردازم. وبه شراب سرخ ، رنگ ارغوانى  ميدهم. ومستى آنرا چند برابر ميكنم ، در خمره شراب  واژه هايم غسل ميكنم ،غسل عشق  وسپس آنرا درجايى ريخته جرعه جرعه  ير ميكشم ، مستى عشق سكر أور ودوهزار بار از مستى شراب دكه  ها شور انگيز تر است ،
نميگذارم تيره گيها دردلم جاى بگيرند   من به مغزها خون ميرسانم ، نه پهن ،
زمانيكه از فراسوى  مردمانى ميگذرم. كه آفتاب عقل  ،زندگى آنهارا خشكانيده است  ودر ديگ سود وزبانها ميسوزند وميسازند ، در دلم يك خيال خنك پديد ميايد  لبه تيز انديشه هايمرا رها ميكنم. با سوهان   خيال آنهارا سايش ميدهم  ونرم ميكنم  آنگاه سوزش دلپذير قلبم را كه زير خاكستر خيال پنهان ساخته ام احساس ميكنم  واز گرماى دلپذيرى غرق لذت ميشوم ،
در سايه شبهاى من ، روياى تو  تازه تراز شبنم  بر لبهاى خشكم بوسه ميگذارند ، در أنموقع ميدانم كه دارى بمن فكر ميكنى ،
سه شنبه ،
ثريا ايرانمنش  ، اسپانيا ، ٢٠/١٠/٢٠١٥ ميلادى .

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

من وخدايم

سراسر عمرم ، كوشيدم كه خودرا هيچگاه عريان نكنم ، وآنقدر زيبا  باشم كه در أيينه به هنگام ديدن تصوير خود بى آنكه عاشق خود باشم ،اورا ببينم .
روزى بر خلاف ميلم  در چشمانم برقى جست ، ودر قلبم درى گشوده  شد  كه پرتو آن تا اعماق وجودم را فرا گرفت ، در برابر أيينه همه جامه ها را بيرون آوردم  ، زيورها  پيرايه ها  ، حصارهايى كه مرا در ميان  گرفته بودند ، خيالها ، نقشها  در يك آن همه چيز فرو ريخت ومن عريان شدم .
خودرا بى همه آن  پيرايه ها باز هم زيبا ديدم  وچيزى را ديدم كه بودم وهستم  بى آن زيباييهاى ساختگى  ميان همه آنها تنها بك تصوير بود ، باين زيبايى ودرخشان  ، نگاهى بخود انداختم  چيزى را ديدم كه نبودم ،نه من آن نبودم ، آنتصوير در أيينه من نيستم ، كسى بود كه گره زمان بر چهره اش  ،بر رخساره اش رنگ ديگرى پاشيده بود ،نتوانستم تاب بياورم ، بهر روى چيزى پيش أمده   بهتر است روى أنهارا بپوشانم  آن زيبايى كه روزى بمن غرور ميداد به بيداد زمان فنا شده بود من خاكستر آنرا ميديدم  وداشتم پيرامون آن خاكستر به دنبال  چهره ام ميگشتم  ،آه گنجى پنهان  ،

حال واژه ها را پشت  سر هم رديف ميكنم  با شعور باطنم   زيبايى ديگرى ميبافم  وپيله اى ديگرى ، 
عشق كه گاه اورا در خود خرد وزندانى  ميكنم  ودر زندان تاريك  به كنارش مينشينم ،گاه خود را نيز زندانى ميكنم  ناگهان ديوارش را ميشكنم. ودرهم ميريزم  واواز مرز خدايى فرو ميكشم ، عشقى كه همه روز جامه تا زه اى بر او ميپوشانم. گاه پاره پاره اش ميكنم اورا ميشكنم ودر سوگش زارى ميكنم ،
او مرا أغوا ميكند. حقيقتى است ، كشش دارد  او مرا ميفريبد. ، بيا تا تر ا بفريبىم  ،
عشق زنجير  بر گردنم مياندازد  ومرا وادار به تسليم ميكند  ، من در دست او چون موم نرم ميشوم  واورا دردست خود ميفشارم  ، 
او افسانه اى بى پايان من است 
او از اسطوره كوههاى بلند البرز برخاسته  شتابان به دشت سرازير شده  ودر رگهاى من جان گرفته. ومرا به تلاش وا داشته است ،
من شهر هارا  مى پيمايم  به آن راهى ميرو م كه او ميرود ، سايه وار تعقيبش ميكنم  اما هيچگاه از او گدايى نخواهم كرد   من تنها ميل دارم از زيبايش مست شوم  ببويمش واو ياس وگل سرخ بمن بدهد  ،زهر شيرينى است ، اين عشق ،
همه حواسم بر ضد گفتارم بر ميخيزد ، نگاهم  در ميان هر چيزى نقشى از او هويدا ميسازد  ومن غرق تماشاى اويم ،مرا ميبوسد  لب بر لبم ميگذارد  خاموش  غرق در بوسه ها ميشود  من از وصال نميگويم  حواسم در هر گفته اى  است  پرده ناكامى را بر ديوار مياويزم  وهميشه دراين فكرم ،ديگران هم از معشوق به دورند  آنكه با معشوق نشسته، دم از  عشق نميرند ،، پايان ،

ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه غمگين بارانى ،تا يك ، اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .

مرا ندیده ای (میان پرده ) !


مرا ندیده ای ، گمانم که کوری ،
 مرا ندیده ای ،  که همیشه از تاریکیها ، چون یک صائقه میگذرم ،
مرا ندیده ای ، که از فراز بام تو چگونه میگذرم ،
 وپیرامون خانه ات طواف میکنم ، تو مرا ندیده ای ،
مانند سایه ابری بی نشان ، از  آسمان تو میگذرم ،
باران میشوم واز سقف خانه تو فرو میریزم ،
تو. پنجره اترا به روی باران میبندی ، اما من درسقف تو نشسته ام ،
من درخاکهای باغچه ات پنهانم  ،
هنگامیکه پنجره هارا میگشایی ، نگاه تو به پیشواز آفتاب میرود ا
تو اورا به خانه ات فرا میخوانی ، اما من گریان درآسمان تو نشسته ام .
---------
تو مرا ندیده ای که چگونه صائقه وار میغرم
 وسپس از چشمان غمگینم اشگ جاری میشود 
ترا نیز به گریه وا میدارم 
بارها مرا دیده  ای ، اما ندیده ای 
دیده ای که چگونه از یادها رفته ام 
وفرود آمدن تازیانه هارا بر اندام لرزانم میشنوی ،
من ترا سپر میگیرم ، تازیانه ها بر تو میخورند ،
چرا که همیشه ترا درآغوش دارم ، 
ترا در بطن آبستم ، وترا خواهم زایید ،
چرا که همیشه از تو باردارم 
ترا به دنیا میاورم ودرآغوش دارم ، 
ای زندگی . ترا دارم .

یکشنبه . ثریا ایرانمش . اسپانیا . 18/10/2015 میلادی .


پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۴

تاریخ ترانه ها وسروده اهای ایرانی ( 1)

برای تو که از وطن دوری ،  برای تو که از فرهنگ وملیت خود جدا شده ای ،  برای تو که فراموش  نکنی آن غروز پربار خویش را ، گویش ها ،  وباورهای آنرا ، برای تو  که آب این چشمه زلال وپاکرا بنوشی وبنوشانی  وبیاد بیاوری که چه کسانی  درراه  میهن پر شکوه  وبزرگ تو جان دادند واز خود مایه گذاشتند  وبیاد بیاوری که این قطره ای است از یک اقیانوس پهناور که مملو از در وگوهر است .  دیر بازی است که من این نوشته هارا دردفتری گرد آوری کرده ام که امروز روی این صفحه کوچک میگذارم  لعنوان یاد گار و بامید پذیرش .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

بخش اول 
سرودن یک شعر زیبا و یا یک غزل کار بسیار مشگلی است وشاعر باید از خود گذشته ودر نهایت شور ومستی عشق باشد تا بتواند اثری نیکو بجای گذارد  ودر قبال  تمام سروده ها واشعارش مسئولیت جامعه ای را که درآن زندگی میکند قبول کرده وبشناسد یک شاعر باید به فرهنگ کهن وغنی کشورش بخوبی آشنا باشد ، اجتماع را بشناسد  گوشه های روستا ها ودهکده ها را زیر پا گذاشته  از هر محلی گلی بچینید دسته گلی زیبا درست نماید وبا آن گلستانی ببار آورد  ، سروده های  امروزی ما  از دیر باز وقرون گذشته وقبل ازحمله ها وترکتازی ها درهمان ورود قوم اولیه شکل گرفته است  ودلیل برجای ماندن آن  نبشته ها وحجاریهای پیدا شده درگوشه وکنار این مرز وبوم است .

گذشته از آن  موسیقی در اصل از طبیعت به وجود آمد ه بعد ها اهل دل و موسیقدانان از آن بهره گرفتند وآنرا تکامل بخشیده  تا به امروز رساندند  ، زمزمه آبشارها ، وزش نسیم بر شاخسارها آواز پرندگان وسایش برگها همه دارای یک آهنک ویک ملودی هستند وهمه پیام دهنده  ، هنگامیکه بشر توانست  صداهارا بکار گیرد این ریتم درروحش نشست  وباو الهام بخشید کم کم بصورت آوازهای مذهبی ونیایش بکار برده شد ، هنوز معلوم نیست که این صوتها چگونه جان گرفتند  وباین شکل امروزی درآمده وبشر تحت چه شرایطی توانست  بسوی کمال گام بردارد آنچه مسلم است همیشه  یک هیجان ویا یک حرکت  سریع دراین کار دخیل بوده است  به درستی نمیدانیم  که آیا آوازها اول بودند وبعد سازها ویا سازها اول پیدا شده  بعد کلام وصدا  ، آچه مسلم است وزن در آنها مهمترین  عامل بوده است .
بقیه دارد ......

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

سپاس 
تقديم به دوستان وخوانندگانى كه با مهرشان مرا مينوازند واين صفحه ناقابل را با حضور برمهرشان  قابل ميسازند  من خيلى كم به سراغ كامنتها وبا اينكه چند نفر  رفته وخوانده اند ، ميروم حتى اگر يكنفر هم مرا تاييد بكند من اميدوارم كه نوشتارم قابل است ، 
بنا بر اين بدينوسيله  با كمال پوزش  از دير كرد ، سپاس خودرا تقديم ميدارم  واميدوارم كه با آمدن لپ تاب جديد ديگر مشگل تايپ هم نداشته باشم !!! ، گاهى هم چشم ديگر خطا ميكند ، باز هم صميمانه از يكا يك شما سپاسگذارم ،بى آنكه نامى ببرم ، خود ميدانيد ، همراه با بهترين وصميمانه ترين أرزوها براى همه ايرانيان در هركجاى دنيا كه هستند وخط من به آنها ميرسد.🙏🙏🙏🙏🙏🙏☺️☺️
 .ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ مهرماه ١٣٩٤ شمسى / ١٤ اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .

آزادی

عشق وآزادی 

این هردورا میخواهم ، 
جانم را فدای عشقم میکنم  وعشقم را فدای آزادی .

من با شعر زندگی کرده ام ، با شعر زیسته ام ، با شعر نفس کشیده ام ، با زندگی اکثر ملل مختلف آشنایی دارم واکثر اشعار آنهارا خوانده ام ، هیچکدام به پای شعرای ما نمیرسند ، هیچکدام نمیتواندد آن :
» کلمه« را بیان کنند لطافتی درآنها نیست ، یا انقلابید ، ویا زیادی بی محتوی ،  باورم نمیشود که حتی در مجارستان دهکده است بنام ( کیش کوروش) وجود دارد وما کوروش خودرا مفت ومجانی تقدیم اسراییل کردیم ، روزی روزگاری چپی های ما تنها اشعار انقلابی میخواندند  ، دعای صبحانه آنها انقلاب فرانسه بود همه خودرا درنقش قهرمان روبسپیر ویا ناپلئون بونا پارته میدیدند ، آنها مردم سر زمین خودشان را بخوبی نمیشناختند  ونمیدانستند که نیمی از سر زمین ایران مستعمره انگلستان ونیم دیگرش مستعمره روسیه  میباشد ودراین وسط واتیکان کوچکی نیز هست مانند اژدهای خوابیده که کم کم سر از سوراخ بیرون میاورد کارش کشتن ونابودن کردن مغزها وانسانهای درستکار ووبستن شعور آنهاست ،ما در چنگال ترکهای وحشی ، مغولان ، یونانیان اسیر شدیم اما همه را از سر گذراندیم این یکی از راه شعور ما وارد شد حمله اعراب ، واین اژدها کم کم برایمان آوازهای دلپذیری را سرداد :
برویم ای فرزندان ، وطن ، بسوی آزادی ، دربرابر ما جباریت است وظلم وستم !!! کوششهای ملل  با کمک برده هایشان به ثمر رسید  وبخیال خود حکومت جبار سلطنتی را از کار انداختند وخود حکومتی بر پا ساختند که روی اسکندر وخان تموچین را سفید کرد .
اتحاد مقدس !!! این اتحاد هنوز بقوت خود باقیست در پشت درهای بسته در انتظار ، فقر وبیچارگی ودرماندگی وآوار گی واز همه مهمتر بستن دهان آزادیخواهان ، واهل قلم را بطور دست جمعی  یا با کشتار ویا شکنجه وزندان وشلاق ، ظلم یبداد میکند ، دنیا در ست واورنه شده گویی کاسه ای لبریز از جانوران را ناگهان از زمین برداشتند ودر زیر خاک مارها  ،عقربها وگزندنگان خطرناک هوای تازه ای را احساس کرده ناگهان جان گرفتند ، خوراکشان آماده بود ، پروار شدند .
حال باید سوگوار آینده باشیم ودسته جمعی بخوانیم :

ای آینده نا مفهوم ونا پیدا ،
 حجاب سیاه تو دنیارا پوشانید 
جادوی احساس من  پیشگوی من بوده وهست 
در ورای این پرده هیچ نیست جز نابودی 
شادیهای ما تمام شد ، امروز بس غمگینم 
نیاکان ما خوب زیستند اما همیشه بیقرار وناراضی بودند

بشریت دیگر نامی ندارد 
زمین تنها یک تیمارستان بزرگ است 
برده دارن بر خر مردا سوارند برده هائشان با کفشهای طلای 
که پااداش آنهاست !!

آیا آسمان نیز مارا از یاد برده است؟

ای شعر  مقدس چگونه ترا تحقیر میکنند ؟ وچگونه عظمت وبزرگی ترا از بین میبرند 
این احمقها ،  هیچگاه ترا بزرگ جلوه نخواهند داد مگر در راسته اهداف خودشان 
ای شعر مقدس ، ببین چگونه این ساکنین غار اصحاف کهف ،  فریاد میکشند وگلو پاره میکنند 
وتو همچنان والا در بالاترین نقطه شعور بشر یت نشسته ای. بگذار شغالان زوزه بکشند .ث

ثریا ایرانمنش . اسپانیا ، چهارشنبه 14 اکتبر 2015 میلادی . 
شهرک CU.



سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

آن مرد  بوسه وتكرار 

پنجاه سال بر گشتم  ، در راه سخت وناهموار 
تا شايد ببينم باز ، اى مرد آخرين ديدا ر
از سالهاى دورادور باز آمدى به رستاخيز 
اى از ديار كوچبده   بى نام وبى نامه وآثار 
گفتم درست مي بينم  اين روح اوست يا خوداوست 
اما به عين او بودا. سيما وقامت ورفتار
بهت وسلام. وپرستش بود. بر سينه ات نهادم دست 
ديدم مى طپد. قلبت ازعشق زنده وسر شار
گفتى : بياد دارى  مهتاب جوانى را 
آن شب كه با تو بنشستم، سر مست وگيج ونا هشيار 
بوسيدمت به شيدايى. گفتى ، كه اى واى بد شد ،بد
گفتم كه بهتر از اين چيست  امضاى عشق را اقرار 
با گونه هاى سرخ از شرم  با چشم هاى اشك آلود 
گفتى، برو ، برو ، رفتم. خاموش خسته دل نا چار 

آن مرد آخرين ديدار  ميگفت وهمچنان ميگفت 
سخت است زندگى بى عشق  مرگ است زيستن بى يار 
گفتم كه راست ميگويى رفتى ، ولى وندانستى
من ماندم و پشيمانى جان بى قرار وتن بيمار 
اكنون. كه آمدى شادم   آنى كه پيش از اين بودى 
آن سالها كجا ؟..  ناگاه  در نا تمامى گفتار 
لب هاى تو به لبهايم . مهر سكوت زد ، يا مرگ
ماندم كه شخص موجودم يا نقش خفته بر ديوار

صبح است ميگشايم چشم  در آفتاب تكرارى 
وان مرد بوسه وتكرار چون سايه رفته ديگر بار

از بانو ي بانوان : شاعر بزرگ زنده نام سيمين بهبهانى با سپاس از هديه زيبايش  (تازه ترين ها)

فانوس ارباب .2

طاهره مانند یک مجسمه وسط باغ ایستاد خانم جان همچنان که چادر نمازش را به زیر گلویش سنجاق کرده بود ، فریاد کشید "
دیگه اینطرفا پیدات نشه فهمیدی ؟ 
با صدای خانم جان مونس هم از اطاقش بیرون آمد ،  با صورت درهمه رفته  وخشمگین  او هم دشمن تازه بود ،  مونس ناگهان بسوی اورفت وبا مشت محکم به سینه اش کوبید ، 
تو دیگه خواهر من نیستی ، تو مدرسه به همه میگم ، دیگه دوستم هم نیستی  ، 
صدای خانم جان از اطاق بلند  میشد ، الله اکبر ، الله اکبر ؛ دختر ، نمیگذاری ، من نمازم را شکستم ،  برو برو طاهره ، برو گمشو، ورفت سر سجاده ایستاد تکبیر دوباره بسته شد الله اکبر ، ......
اما مونس درد داشت ، درد از دست دادن بهترین دوست وهمراز واینکه چر ا با مشت به سینه او کوفت ؟ او که گناهی نداشت ، چشمان قهوه ای درشت طاهره که بیشتر به مادرش شبیه بود لبریز از اشک شد  وگریه کنان به آنسوی باغ وبطرف ساختمان خدمتکاران رفت  دایه سر راهش  ایستاده بود تا اورا بگیرد مشت محکمی هم به شکم مادرش کوبید  ور فت درون اطاق مونس با اینکه عزیز ترین دختر خانواده بود وهمه گوش بفرمانش بودند اما هیچگاه از این موقعیت خود استفاده نمیکرد ، اما امروز خودش را تنها بی یار ویاور میدید از همه  بیزار شده بود از دایه ، از طاهره از آقاجان واز همه مهمتر خانم جانش که همه امید او بود .
خانم جان از سجاده وجا نمازش لحظه ای دور نمیشد  همه زندگی او همین بود ، تنها موقع ناهار ویا شام سر سفره ای که بر زمین پهن شده بود مینشتند  بی صدا وبی آنکه سر ش را بالا بگیرد غذایش را میخورد وسپس به اطاق خودش میرفت کتاب دعا را برمیداشت ومشغول خواندن میشد ویا دوباره میرفت سر سجاده ، آقاجان جدا غذا میخورد همیشه ناهار ویا شام وصبحانه اش را غلام به اطاق او میبرد ، غلام یک مرد نخراشیده و نتراشیده  که از ده آمد ه بود وکارهای سخت خانه بعهده او بود ، هم ناظر خرید بود هم هیزم میشکست هم کارهای آقاجانرا انجام میدا د، علی هم آشپز بود که برادر زاده غلام واز ده آمده بود یک پسر بچه هم بتازگی باین جمع اضافه شده بود با صورت پر آبله و.چشمان چپ که تنها کارش تمیز کردن باغ وحیاط خانه وحوض بود ، باغبان  شبها بخانه اش میرفت وصبح زود میامد ، همسر باغبان هم هفته ای یک روز برای شستن لباسها بخانه بزرگ میامد  در برف وسر ما وگرما  این برنامه اجرا میشد ، بیچاره معصومه ، همه دستهایش از فرط شستن لباسهای مردان وخانم جان کج وکوله شده بود ،
اطاق مردان کارگر اما از زنها خیلی فاصله داشت . 
 مونس شب دوباره باز آهسته بطرف تراس رفت  باز نور فانوس را دید اما این بار   فانوس تند تر حرکت میکرد  به دنبال نور آن روان شد  این بار برادر بزرگش بود که بسوی مستراح خدمتکاران میرفت !!! اما امشب طعمه طاهره بود ،  دادش هم طاهره را جلوی مادرش مینواخت هم درخلوت وگاهی هم دایه را مینواخت جلوی دخترش ، خد متکار تازه تنها متعلق به میهمانان آقاجان بود که از ده به شهر میامدند ، مونس بعد ها این را کشف کرد  اوشب گذشته همه چیز را دیده بود  وفهمیده بود  ، چون  دوباره خودش را به جایگاه  شب گذشته رساند وچشمانش را به درون اطاق انداخت  برادرش را دید که چکونه  دارد طاهره بدبخترا لخت میکند ، حال دراین فکر بود که سنگ بزرگی را بردارد وبر فرق برادرش بکوبد با آن هیکل نخراشیده دخترک بدبخت زیر  دست وپای او مانند یک کبوتر بیگناه دست وپا میزد  وزیر رو میشد  دایه پشت به آن  آن دو کرده وآهسته گریه میکرد ، مردان این خانه هر شب آنسوی ساختمان  را ویا بگفته خانم چان توالت خدمتکارانرا بیشتر  دوست داشتند ، 
مونس هر شب شاهد این بازی کثیف بود اما کاری از دستش ساته نبود ، خانم جان داشت باز نماز میخواند واین بار نماز جعفر طیار بود برای اینکه نذر کرده بود به مکه برود .
مونس پس از چند روز قهر ولب ور چیدن  روزی به اطاق دایه رفت  ودر بغلش گرفت واورا بوسید وسپس گفت " 
دایه چرا از اینجا نمیروی؟ چرا طاهررا با خودت نمیبری ؟ 
دایه از این سئوال یکه خورد ، سپس به چشمان دختری که با جان او پیوسته بود نگاه کرد وگفت "
از تو نمیتوانم دل بکنم ، بعد کجا بروم ؟  تو وطاهره هردو هم شیر وخواهرید چطور دو خواهر  ودوست را از یکدیگر جدا کنم  چر ا میخواهی من از اینجا بروم ؟ 
مونس سرش را پایین انداخت ، اشکهایش سیل آسا روی دامنش میریخت  ، گفت برو دایه برو با طاهره برو خواهش دارم برو ، برو ، 
دایه فهمید ، ودانست که دخترک چیزهایی را فهمیده مونس آنقدرها بچه نبود ، سرش را پایین انداخت، گویی از دخترک خجالت میکشید ، 
فردا شب جنازه دایه را درون اطاقش مرده یافتند ، از تریاکهای آقاجان کش رفته  وآنهارا یکجا بلعیده وجان داده بود ، 
طاهره مات ومبهوت به جنازه کبود شده مادرش مینگریست ، نه گریه میکرد ونه شیون ، مونس به طرف او رفت تا اورا دربغل بگیرید ، اینبار طاهره بود که کشیده محکمی به گوش مونس زد ، وآب دهانش را به روی زمین ریخت ، مردانی با یک تابوت چوبی آمدند تا جنازه را ببرند به پزشک قانونی ، در  چشمان طاهره برقی تازه میدرخشید ، برق انتقام ،  بی هیچ حرکتی وسط اطاقی که مادرش درآنجا مرده بود ایستاد ، رختخوابها هنوز پهن بودند ولباسهای اونیفورم مادرش به میخ روی دیوار آویزان بود.  
خانم جان بینی اش را گرفت وگفت "
وای حالا امشب باید نماز میت هم بخوانم  سپس فریاد  کشید " 
ارسلان ، از فردا تو خانم کوچک را به مدرسه برسان  ارسلان .گفت اطاعت خانم بزرگ ،  اوف  ،قیافه ارسلان با موهای وزوزی با چشمان چپ ونیمه بسته وصورت پر آبله از همه بدتر آن لبخند تمسطر آلودی که گوشه لبانش جای داشت ، مونس را به وحشت میانداخت .
مونس دیگر طاقت نیاورد به اطاقش رفت وآنقدر گریست تا خوابش برد ، او بغل خوشبوی دایه اشرا هم گم کرده بود 

فردای آنروز طاهره گم شد ، از خانه بیرون رفت ، هیچکس خبر نداشت او به کجا رفته ، خانم جان میگفت "
خوب معلوم است کجاست لابد به شهر نو رفته ، جایی که نداشت برود !! 
مونس دلشکسته ، گریان ، احساس میکرد تمام گناهان به گردن اوست ، خودکشی دایه ، فرار طاهره بهترین دوستش وبی تفاووتی اهالی خانه ، خانم جان تلفن را برداشت تا به دوستانش وقوم خویشهایش خبر بدهد آیا میتوانند یک خدمتکارتازه وجوان برایش پیدا کنند ؟.
پابان