چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۴

#گذشته

امروز ، نوشته هاى  گذشته وبلاگم از سال دوهزاوو هفت وهشت بالا آمد چند تايى را خواندم  وديدم چه دورانى را طى كردم و در عجب بودم از اين سخت جانى خود ، داستان ( من  وويكى خانم ) بيچاره الان معلوم نيست با آن روياهاى دور ودرازش وآنهمه  كمبودها وخود بزرگ بينى هايش در كجا زنده بگور است ؟ شايد هم مرده باشد ، ديدم چطور سر سختانه از كنار اينهمه ويكى خانمها وعاليجنابها گذشتم بى آنكه خم شوم ،  امروز نقشى از دشتهاى بزرگ را بر بالاى اين صفحه  گذاشتم دشتى در كوهرنگ بختيارى لبريز از لاله هاى واژگون ، اين لاله ها بمن درسهاى زيادى دادتد ،  در نظرم مردان وزنان بزرگى ميايند كه صبورانه سر به زير دارند ويا داشتند ، 
امروز خودم را به تصوير كشيده ام ، با چه سر سختى رشته سست زندگى را ميكشانم ،  هر كلمه اى معنا در پى معنا دارد كه كمتر كسى ميتواند آنرا درك كند ،هر معناى آن  شاهينى است كه فراسوى اين جهان   در پرواز است  تصويرى از ويرانى آشيانه عقاب  كه در آنجا مجبور بودم با مرغان بى پر وبال اما نوك تيز در جدال باشم  ،تصويرى كه در هيچ معنا نميگنجد .
گنجينه من لبريز از تصوير هايى  است كه رويهم انباشته شده اند  وبه ندرت ميتوان  از ميان آنها معناى كاملى را پيدا كرد   امروز خود من به تصوير كشيده ميشوم ، تخمه كوچكى از بك ناى باريك در كشتزار زنى از دشتهاى سر سبز وكوهستانهاى لبريز از طغيان آبها ، امروز نيستان شده ام ديگر كسى نميتواند در من بدمد وآواز دلكشى را از درون من بشنود ، امروز يك نى بريده از نيستانم ، در ميان خاك وخاكستر وزمين خالى  ديگر چشمه ها برايم معنايى ندارند ، أبهاى روانى هستند كه بى مقصد ميروند ودر آخر دوباره به زمين فرو ميشوند چون ديگر دريايى نيست ، صداى نيست ، أمواجى  نيست تا لب بر لب جويبار بگذارد ، امروز تنها يك معنايم  يك تنه هزار تو  با هزار نواى  كه هنوز در اشتياق  جوشندگى هستم ، 
سالهاست كه از تصاوير ميگريزم از من هيچ تصوير تازه اى نيست ، من در پشت آيينه غبار گرفته زمان گم شده ام وان  تصاوير امروز معنايى ندارند چون هيچ حلقه آنهارا بهم متصل نميكند. همه در ميان  جمعند واما تنهايند .
ميگويند  كه در پس هر تاثير بزرگى  هميشه يك علت بزرگ نهفته است  بنا براين  هرچه انجام داده ام بزرگ بودند من به دنبال علل كوچك نبودم  كه بعدها  برايم بزرگ جلوه كنند  هميشه افكارم در بزرگى ميچرخيد بطوريكه گاهى نزديك بود مغزم منفجر شود ، وچًقدر آدمهاى حقيرى را  در بيان تحولشان آزرده ساخته واز خود رانده ام ، 
گاهى در اين گمانم كه شبيه يكى از خدايان تاريخ سرزمينم هستم ، اما همه خدايان به يكديگر شبيه بودند چرا من شباهتى به بقيه ندارم ؟ . 
براى لذت بردن از يك ميوه شيرين بايد  پوسته را  از هم دريد تا به مغز آن رسيد  پوسته هاى تلخ وتند وتيز ،  وهر پوسته اى ميداند كه بايد روزى دور ريخته شود بنا براين گاهى به دنبال چاره ميگردد  بلكه دوباره مغز شود  ،اما من پيوسته هايم را به دور ريخته ام وبه گمانم خود مغز شده ام  پنداشته هاى   خام را به دور افكنده ام  وبه دنبال خرد خود گام بر داشته ام  مهم نيست اگر اين  مغز كمى تلخ ويا لاغر باشد ، اما هنوز مغز است ، نه يك لإيه  ويا يك پوسته اضافه ،
واين است شيوه برد وباخت در زتدگى كه بتوانى از پوسته در أمده خود مغز شوى نه يك تخمك ،ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢١/١٠٢٠١٥ ميلادى .