پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۴

گمنام

#
خاک میخواند مرا هردم بخویش
 میرسند از ره که درخاکم نهند 
بعدها نام مرا باران وباد 
نرم میشوید از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند براه
فارغ از افسانه های نام وننگ 
" زنده نام فروغ فرخزاد "



در نشستی  بی شتاب  با لحظه های درد
گم شدم  در وحشتی  در یک سکوت سرد
گرد من بود همه گرد وغبار ی از دودها
من گریختم  از تو و، عشقت دربیراهه ها 

من ندیدم دشتهای  سبزوخرم رادر زیر آفتاب
من ندیدم آبشارهای پرشتاب  را بر سنگ دیوار
میگریزم ؛ میگریزم  ازکنار شهر وسوسه ها
تا نشنوم بانگ  مرغان وحشی را از بام کلبه ها

میگریزم میگریزم از تو  تا دشتهای بیحصار
میخزم آهسته آهسته  برروی ماسه های بیشمار
تا بنوشم قطره قطره آب سردی از موجهای بیحساب
 تا بمیرم در میان ماهیان مرده درساحل انتظار

نیست فرصتی  تا برتو دوراز چشم اغیار
ساغری برتو از باده مستی دهم
نیست بستری گرم  لبریز از گلهای سرخ
تا درآن یکدم  بتو نقشی از هستی دهم 

میگریزم از تو ، میگریزم تا در پایان شب 
از جهان هستی وارهم در آرامشی دلپذیر

ثریا .اسپانیا .