پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۴

تو به میانه مرو....

از شب گشته این شعر سر زبان من افتاده خواننده معروفی آنرا به ( همسرمرحومم) تقدیم کرده بود ، تو به میخانه مرو عزیزمن ، من برات قصه مستانرو میگم !!!!
آن خواننده معروف مورد علاقه من بود اما ازچشمم افتاد  همسرم پولدار شد برای آنکه پولهایش را درراه قمار مشروب وزنان هرجایی صرف کند ، من سرم درون کتابها وروانکاوی ،که چگونه میتوان فرزندان خوبی داشت !!!فرزندانم خوب شدند خیلی هم خوب شدند ، همسرم به زباله دانی فرو رفت .
من دوستان زیادی بین مردان دارم  اکثر مردان برای من دوست وبهترین دوستانند با زنان کمتر میانه ای دارم حوصله خاله زنک بازی وچرند گویی شان را ارم تمام دوستان زن من از تعداد انگشتان دستم تجاوز نمیکند آنها ازقدیمتیرین دورانند ، اما دوستان مرد زیاد داشتم ویا دارم ، با آنها مردانه حرکت میکردم ومردانه راه میرفتم ومردانه سخن میگفتم تا جاییکه آنها فراموش میکردند که من یک زن هستم . شاید ( روح مرحوم ژرژساند) در من حلول کرده احساس مردانگی وقدرت مردانگی را در من به بوجود آورده بود ، درمیان این مردان دوستان نویسنده ، شاعر ، سیاستمدارانی داشتم که هرکدام درنوبه خود مقامی داشتند گاهی حتی خصوصی ترین حرفهایشانرا بمن میگفتند ومن آنهارا دردرون سینه ام مانند یک امانت نگاه میداشتم. گاهی هم بعضی از آنها پارا از حد و بیرون گذاشته میل نزدیکی بمن داشتند که حالمرا بهم میزدند وآنهارا از خودم میراندم ،  زمانی فرا میرسید که واژه ها بوی عشق وقدرت آنرا میداد آنگاه بود که فورا پرونده طرف را میبستم . اما بودند شاعرانی ونویسندگانی که من از محضرشان واقعا لذت میبردم ودرسهای زیادی میگرفتم روان همگی شاد نام بردن از آنها اینجا کار درستی نیست تنها یادشان درسینه ام همیشه گرامی است .
امروز این اشعار لعنتی بر زبانم نشست وبیاد ایام زناشویی ام افتادم واینکه چگونه فریب یک عشق دروغین را خوردم همسرم کاسب بود بچه تاجر بود بازاری بود حسا ب صناریهارا داشت ، من شاعر بودم ودرهواه سیر میکردم اورا بشدت دوست میداشتم اما او در وجود من چیز دیگری پیدا کرده بود ، قدرت واینکه خودش قدرتی نداشت ،تنها زمانیکه سیاه مست میشد یک قدرت کاذب  پیدا میکرد که آنهم با یک تشر من فرو مینشست سپس مانند کودکان یتیم به گریه وزاری میپرداخت ، آه که چقدر حالمرا بهم میزد این مرد موقع گریه کردن .....
سالها گذشته وباز گو کردن آنها تنها دردی مضاعف است ،  اما ..... دوست من ، دوست نادیده ودور افتاده من ، سایه عشقی روی دلم نشسته که آنرا نمیشناسم ، گاهی نیش حسادت بشدت سینه امرا زخمی میکند میخواهم فریاد بکشم ، تو اورا میشناسی خوب هم میشناسی اورا دیده ای با او زندگی کرده ومیکنی او همزاد توست ، گاهی نسیمی از سر امید بر روحم میوزد زمزمه ها درگوشم مینشینند درهمه خلوت خود به صحراها سر میزنم درکنارم نه نارونی هست  ونه ، دشتی ونه سخنی ، پشت پنجره های بسته  شب را میبینم که دشته اش را تا دسته درقلبم فرو میکند  به کج اندیشی بعضی از آدمها میاندیشم  که عشق را به درستی نشناختند  ، دیگر چه بگویم ، درهمه خلوت من غیراز او کسی نیست  ودرتمام ظلمت وتاریکی شب چشمان او نگران منست  این اوست که مینوسد ، نه من این اوست که هرصبح زود رو باین دستگاه کرده والتماس دعا دارد وطلب کمک میکند با خود نجوا ها دارم امروز به هر تار رگه های اعصابم زنگی آویخته که با هرحرکتی به صدا درمیایند ، آوایی شور انگیز  رویاهایم همه به حسرت میگذرند ، تو از من میخواهی بنویسم ، ومن از او یاری میگیرم از قدرت عشق او کمک میگیرم وبرایت مینویسم ، تو اورا خوب میشناسی دوست من ، او همزا د وهمنفس توست.
دگر  باره شبی گذشت ومن خوابیدم بامید یک روز دیگر که دوباره به پشت پنجره ها بروم تا شاید سایه اورا ببینم که به همراه نسیم میگذرد .ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 29/10/2015 میلادی 
" از دفتر یادداشتهای روزانه ام "