شمس تبريزى و من وشيطان ،
سال هزارو سيصد وپنجاه دو بود كه مرحوم جعفر محجوب استاد ادبيات فارسى وأديب معروف دفتر كوجكى از ابيات شمس را تدوين وبه چاپ رساند ،
جعفر محجوب بعدها به فرانسه رفت ودر آنجا كلاسهايى را باز كرد آن زمانها كه ما در انگلستان لانه كرده بوديم شبى از شبها باتفاق مردى موقر ومحترم وجذاب بخانه ما أمدند ايشا نرا از شاگردان كلاس خودشان معرفى نمودند واشاره كردند كه اين جناب ريشه مصرى واز خانواده محترمة در مصر ميباشند كه هم اكنون در فرانسه باتفاق همسر وفرزندانشان زندگى ميكنند ،
در أن شب هيچ نميدانستيم كه روزى دوباره اين جناب را خواهم ديد آنهم در هيبتى تازه ، هنوز چند ماهى از بازى جديد من وبيمارى نوشتنم نميگذشت وتازه وبلاگم را به راه اتداخته چيزكى مينوشتم وذوق كنان از كنارش ميگذشتم ،
جناب جعفر محجوب در پاريس ولندن كلاسهاى را بازكرده واشعار مولانا وحافظ را تدريس ميكردندويا به خارجيان ميشناساندند ،
وبلاگ راه افتاد ، اشعار ديگران جايش را به كلمات موزونى داد كه همراز گاهى از چنته پر وپيمان من بيرون ميزد ، آنقدر در مغزم كلمه ها جمع شده بودند كه به حد انفجار رسيده بود هرروز مينوشتم ودر اين جاده دوستانى يافتم كه عده اى هنوز پا برجا و عده اى نا بجا ودوستان نيمه راه ، رفتند ويا جان بجان أفرين تسليم كردند ، يكى از اين دوستان بجا مانده همان جوان محجوب مصرى بود كه به همراه استاد محجوب كه اين روزها بايد از ايشان بنام زنده نام ويا شادروان نام برد ،در كنار من ماند هرروز نامه اى ، پيامى ،سروده اى ، شعرى برايم ميفرستاد ، عطاررا خوب شناخته بود ،عراقى واز همه بالاتر خودرا شيفته شمس تبريزى نشان داده وسر خط هر نامه اش بيتى از آن بزرگو ار بود ،
ميان ما تنها خط بود وقلم ، تمبر بود وپستخانه ،كم كم اينترنت به ميان آمد وسپس ايميلها رد وبدل ميشد در حد همان شعر وگفتار ، وزمانى هم ايشان هوس مى ومطرب ميكردند ويار دلنواز، من سرم بكار خود مشغول بود ، سپس شماره تلفن ها رد وبدل شد ، درحد همان احوال پرسيها ،از جانب من يك امر طبيعى بود اما ايشان در مغز بزرگشان نقشه ها داشتند ،فارسى را بخوبى ياد گرفته اما با لهجه مخلوطى از فرانسه ، انگليسى و گاهى هم ،،،،،،
هيچ نميدانستم در زير أن سيماى مطبوع ،آن ريش گرد وآن كله مصرى جه شيطانى خوابيده ، نه نميدانستم ، من با شمس تبريزى عاشقانه سخن ميراندم ايشان به حساب خود نوشتند ،
قضيه بالا گرفت ،
امروز در اين فكرم كه اين مردا ن چرا جنبه ندارند ، چرا زن را تنها يك كالاى مصرفى ميدانند وچرا به حريم خصوصى او تجاوز كرده آنرا به حساب پيروزى خود ميگذارند ؟
جدال من با اين شياطين هنوز ادامه دارد ، كمتر مردى را ديدم كه تنها دوست باشند ونخواهند ترا به رختخواب ببرند حتى به قيمت يك ازدواج زود گذر ؟
مبارزه من با اين شيطانها همچنان ادامه دارد تا پاى جان ايستاده ام ، من يك زن هستم ،نه يك كالاى لوكس كه كسى بتواند مرا بخرد ، بهائم. خيلى بالاست ، خيلى گرانم ، لوكسم ، دست هر نوكيسه اى بمن نخواهد رسيد ، اين منم كه انتخاب ميكنم ، نه تو ، نه شما ونه ديگرى ،
حال امشب ديوان شمس تبريز را باز كرده ام واز او طلب ميكنم نياز مرا بر آورد ،اما نياز من يك شيطان نيست ،
خنبهاى بزم جان در جوش باد
باده نوشتن ازل را نوش باد
تيز چشمان صفا را تا ابد
حلقه هاى عشق تو در گوش باد
هر سحر همچون سحر گه بى حجاب
آفتاب حسن او در آغوش باد
پايان ،
ثريا ،ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٨/١٠/٢٠١٥ ميلادى
شب دوستان ويارانم خوش