سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۴

امشب 

من امشب دلم را بخاك سپردم ، دل مرده برايم بى فايده بود ،تنها درسينه ام سنگينى ميكرد ،
از فردا تنها خواهم ماند ،مسافر خواهد رفت ، من نميروم ، سوگوارانه در پاى دل نشسته ام ،،
بايد بروم ، اما هرچه ديرتر ، بهتر ، بايد در كنار گور عشقهايم بنشينم ، 
اشكها جارى ميشوند ، أبى است بر روى. آتش درونم ، 
او ساكت است ، خوشحال  است ، پرنده  زخمى را در ميان دستهايش زير ورو ميكند ، ميخواهد زخمها يش را التيام  بخشد اما بى فايده است ، 
سكوت ، در سكوتم فرياد ميكشم ، او صداى سكوت مرا نميشنود ، به آوازى گوشي ميدهد كه براى دل گذاشته ام يك  ركويم ، سرود عزا ، أواى مردگان ،
بكجا ميروم ؟ نميدانم 
چرا ميروم ؟ نميدانم ، حلقه طلايى در انگشتم برق ميزند وپيكرم از درد فغان برداشته ، اى عشق صدايم كن ، 
بر ميگردم ، دوباره در اطاق كوچكم كه باندازه  همه دنيا از آن خاطره دارم مينشينم ، 
شايد دوباره دل زنده شود ، اما  به زير خاك است ، نميتوان آنر ا بيرون كشيد ، زحم برداشت ، خونين بود چه كسى بسوى او تير را پرتاب كرد ؟ 
وچه كسى أن را كشت ؟ هردو يكنفر بودند ، 

ثريا ، سه شنبه ،٢٧ اكتبر ٢٠١٥ ميلادى