امشب
من امشب دلم را بخاك سپردم ، دل مرده برايم بى فايده بود ،تنها درسينه ام سنگينى ميكرد ،
از فردا تنها خواهم ماند ،مسافر خواهد رفت ، من نميروم ، سوگوارانه در پاى دل نشسته ام ،،
بايد بروم ، اما هرچه ديرتر ، بهتر ، بايد در كنار گور عشقهايم بنشينم ،
اشكها جارى ميشوند ، أبى است بر روى. آتش درونم ،
او ساكت است ، خوشحال است ، پرنده زخمى را در ميان دستهايش زير ورو ميكند ، ميخواهد زخمها يش را التيام بخشد اما بى فايده است ،
سكوت ، در سكوتم فرياد ميكشم ، او صداى سكوت مرا نميشنود ، به آوازى گوشي ميدهد كه براى دل گذاشته ام يك ركويم ، سرود عزا ، أواى مردگان ،
بكجا ميروم ؟ نميدانم
چرا ميروم ؟ نميدانم ، حلقه طلايى در انگشتم برق ميزند وپيكرم از درد فغان برداشته ، اى عشق صدايم كن ،
بر ميگردم ، دوباره در اطاق كوچكم كه باندازه همه دنيا از آن خاطره دارم مينشينم ،
شايد دوباره دل زنده شود ، اما به زير خاك است ، نميتوان آنر ا بيرون كشيد ، زحم برداشت ، خونين بود چه كسى بسوى او تير را پرتاب كرد ؟
وچه كسى أن را كشت ؟ هردو يكنفر بودند ،
ثريا ، سه شنبه ،٢٧ اكتبر ٢٠١٥ ميلادى