چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

بسته ایکه هیچگاه به پست نرسید

همه حواسم بر ضد گفتنها برخاسته است ، یکروز  فرا رسید که من به دیدار صورتگری شتافتم ، که اورا از دیر باز میشناختم ،  او در زیر نور صبحگاهی هر روز برایم پیامی داشت ، چه پر غرورو بر قله ها ایستاده بودم هنگامیکه بلبلان خاموش بودند من نغمه سرایی میکردم ، آوازم در دوردستها رفته بود ، از مرزها گذشته به صحراهای دور ودشتهای سر سبز وبه آسمان رسیده بود ، شکوهی در جانم نشسته بود ومرا با خود میکشید ،گویی از پاکترین هوای کوهستانها نفس میکشیدم ، از آن سر زمین حسرت بار  معجزه فرود آمد  ومن آنرا با دستهایم گرفتم  ، فریاد کشیدم ،  ای مسافر  دشتها ، ای رهرو زود گذر ، به دنبال که وچه آمدی ؟  وبدین سان شد که دوست داشتم .
امروز در پناه دیواری ایستاده ام که هرآن ممکن است فرو بریزد ، او نیز مانند من ترسان ولرزان با ستون مرمری تکیه داد ، پر خندان است وپر شادمان ، آن شکوه در من دارد خاموش میشود ، واینک چشمی که بیدریغ میدرخشید  سیل اشک را روان میسازد
اینک منم ، سر گردان  وتا به شهر بی ستاره ها باید راه بپیمایم .
عطش دیگردرمن خاموش شد ، بسته های پیچیده شده درلفافه همچنان درکنج گنجه افتاده اند  ودر دستان من تنها رنگ بوسه ها نشسته است .
سرودی دیگر آغاز کرده ام ، اما این سرود تنها در من میجوشد ودیگران از آن باخبر نیستند ، چهار روز وچهار شب باران بارید ومن آنرا بفال بد گرفتم ومیدانستم که این باران به چشمان من نیز حمله خواهند کرد ، باران ایستاد اما دجله روان چشمانم همچنان غوغا میکند .
نه دیگر نمیتواتم سرودی ، آوای تازه ای را بگونه ای دیگر آغاز کنم ، مطبخ در انتظارم نشسته است .
مطبخی که همیشه از اجاقش ودود ودمش وبوی ادویه هایش بیزار بودم .
چه غم آلود شبی را گذراندم ، بی تصویر ، تصویر ها گم شدند ، وآن مسافر که درظلمتهای شبانه ام سفر میکرد  خاموش شد 
همه رویا بود ،  وچه غم آلوده شبی بود ، شب گذشته .
امروز برخاستم ، وقامت را راست کردم ونهیب زدم که تصویرهارا پاره کن وآنهارا دور بریز ، آنها تنها یک عکس یادگاری بودند که به همه جاها مانند رزومه کار فرستاده میشدند تا خریداری پیدا شود تو آن تصویر به قیمت عشق خریدی درحالیکه آن تصویر دربازراهای جهان به دنبال وجه نقد بود .
مانند مادری سنگدل که عزیز ترین طفلش را به چاه میاندازد ، مانند ابراهیم که اسمعیل را قربانی میکند اورا قربانی خود ساختم  رعد خروشید ، دریاها طغیان کردند  آبهای رودخانه سر به شورش برداشتند وهمه اشک شدند ، اما من زنده بیرون آمدم از غرق شدن نجات پیداکردم . 
واین نخستین بار بود که برلبانم این کلمات نشست که دل( به هرجایی ) سپردن کاری است عبث  ..ث
من این حروف چنان نوشتم که کس ندانست / تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی / 
ثریا . اسپانیا .. چهارشنبه 28/10/2015 میلادی.
از" دفتر یادداشتهای روزانه "