حلقه اى بر دل
راه گريزم را به هرسو بسته ميبينم ودلم بيقرار ميل دارم رو به ديوارى بايستم و پيشانيم را أنقدر فشار دهم تا درون ديوار گم شوم ،
بيقرارى چشمانم را بسته است ،
بسوى تا ريكى رفتم ، كورمال كورمال ، وزمانيكه در روشنايى چشمانم را باز كردم بيگانه اى دربرابرم ايستاده بود كه ابدا اورا نميشناختم ،
أتشى از درونم شعله ميكشيد ، گرماى آن به ديگران نيز سرايت كرد ، فريادم در گلو شكست ، آه ، عشق ، گم شد ،مانند برفى زير آفتاب أب شد ، ديگر اثرى از زيبايى در اطرافم نبود ، همه چيز زشت شده بود ، نگاهى به أينه انداختم ،اينهمه رنگ وى صورت من. چرا نشسته بود ؟
نگاهى به مرغكانم كه در قفس اسير بودند انداختم ، اه عزيزانم ، منهم با شما به قفس أمدم !!!
اشتياق باز گشت به لانه ام ، در دلم زبانه ميكشيد ، بايد قفس ر ا بشكنم اگر چه از اهن باشد ، سرودم را آن ديگرى خواند وفريادم را شنيد ، سكوتم را درهم شكست واز ميان أن مهره تابنده عشق را يافت ،أنرا بر داشت ودر جيبش فرو كرد
عزيزم ، تو احتياج باين جزئيات ندارى ، خودت را روحت را بمن بسپار ،
اوف نه !!!!
روحم اينجا نيست ، أنرا در جايى محفوظ نگاه داشته ام ،أنرا بتو نمي هم ، سپس تبديل به سنگى شدم كه خدا روى أن نقش بسته بود ومن در باد وطوفان اسير بودم ، به چشمانم خيره شد ،
ترا ميبلعم ، بطوريكه از تو اثرى نباشد ، دهسال در انتظار اين لحظه بودم ،
امروزاز خود ميپرسم : من همانم كه ديروز بود ؟ من كه سرگر آفريدن قصه ها بودم حال خود ذره ويك واژه شدم درميان دستان بزرگ او ،
كينه در دلم ريشه كرد ،نه ! تو نميتوانى آفريدگار من باشى ، آچه را كه بيافرينند " آن ،ً" من نيستم ،
شب ، در تنهايى. دل به آهنگم دادم واژه ها كم كم سايه شان كمتر ميشد ،ًداشتم گم ميشدم
آهنگى از دور دستها ميشنيدم ، كسى مرا صدا ميزد ، من معنا شدم وبه درون چند خط خزيدم وفرياد برداشتم ، كه آمدم
از درد پژمردگى فغان ميكردم ، وهمه اين آهنگها ى بى نهايت سر انجام سرودى شدند تا بگوش او رسيد واز اين پس ديگر نميگذارم كسى دستبردى به واژهايم بزند ومرا در آنها معنا كند ، من خودم هستم با قامتى افراشته ،مانندهمان درختان صنوبر سر زمينم ،ث
ثريا ،اسپانيا ، براى دوست كه اورا گم كرده بودم!