چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

حلقه اى بر دل 


راه گريزم را به هرسو بسته ميبينم  ودلم بيقرار  ميل دارم رو به ديوارى  بايستم و پيشانيم را أنقدر فشار دهم تا درون ديوار گم شوم ،
بيقرارى  چشمانم را بسته است ،
بسوى تا ريكى رفتم ، كورمال كورمال ،   وزمانيكه در روشنايى چشمانم را باز كردم  بيگانه اى دربرابرم ايستاده بود كه ابدا اورا نميشناختم ،
أتشى از درونم شعله ميكشيد  ، گرماى آن به ديگران نيز سرايت كرد ، فريادم در گلو شكست ، آه ، عشق ، گم شد ،مانند برفى زير آفتاب  أب شد ، ديگر اثرى از زيبايى در اطرافم نبود ، همه چيز زشت شده بود ، نگاهى به أينه  انداختم ،اينهمه رنگ وى صورت من. چرا نشسته بود ؟ 
نگاهى به مرغكانم كه  در قفس اسير بودند انداختم ، اه عزيزانم ، منهم با شما به قفس أمدم !!!
اشتياق باز گشت  به لانه ام ،  در دلم زبانه ميكشيد ،  بايد قفس ر ا بشكنم اگر چه از اهن باشد ، سرودم  را آن ديگرى خواند وفريادم را شنيد ، سكوتم را درهم شكست واز ميان   أن مهره تابنده عشق را يافت ،أنرا بر داشت ودر جيبش فرو كرد 
عزيزم ، تو احتياج باين جزئيات ندارى ، خودت را روحت را بمن بسپار ، 
اوف نه !!!!
روحم اينجا نيست ، أنرا  در جايى محفوظ نگاه داشته ام ،أنرا بتو نمي هم ، سپس تبديل به سنگى شدم  كه خدا  روى أن نقش بسته بود  ومن در باد وطوفان اسير بودم ،  به چشمانم خيره شد ، 
ترا ميبلعم ، بطوريكه از تو اثرى نباشد ، دهسال در انتظار اين لحظه بودم ،
امروزاز خود ميپرسم : من همانم كه ديروز بود ؟  من كه سرگر آفريدن  قصه ها بودم حال خود ذره  ويك واژه شدم درميان  دستان بزرگ او ، 
كينه در دلم ريشه كرد  ،نه ! تو نميتوانى آفريدگار من باشى ، آچه را كه بيافرينند  " آن ،ً" من نيستم ،
شب ، در تنهايى. دل به آهنگم دادم  واژه ها كم كم سايه شان كمتر ميشد  ،ًداشتم گم ميشدم 
آهنگى از دور دستها ميشنيدم ، كسى مرا صدا ميزد ، من معنا شدم  وبه درون چند خط خزيدم وفرياد برداشتم ، كه آمدم 
از درد پژمردگى  فغان ميكردم ،  وهمه اين آهنگها ى بى نهايت سر انجام سرودى شدند تا بگوش او رسيد واز اين پس ديگر نميگذارم كسى دستبردى به واژهايم بزند  ومرا در آنها معنا كند ، من خودم هستم با قامتى افراشته ،مانندهمان درختان صنوبر سر زمينم ،ث
ثريا ،اسپانيا ، براى دوست كه اورا گم كرده بودم!