شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۴

من ترا مشغول ميكردم دلا......


از اين مردم واز اين دنيا نبايد هيچ توقع داشت ، تنها يك احمق ، يا يك ساده لوح ممكن است به كار ومردم اين دنيا اعتماد كند ، بهترين خوراك امروز آدمها خون است وبهترين سر گرميشان أدم كشى و بهترين شغلشان قاچاق ويا جاسوسى ، وتجاوز ، تنها يك ساده دل وساده انگار  در انتظار يك شيوه مردمى است ، ودر انتظار حضور انسان ، واين انسانى كه من أرزوى ديدار  اورا دارم قرنهاست بخاك سپرده شده وبقول مولانا ديو دد جاى آنرا جاى أنرا گرفته است ، بايد پرده ارا كشيد ودرب هارا قفل وزنجير كرد ، به چهره خندان وكلمات دلكش و دل انگيزشان  ابدا اهميتى نداد ، بايد مانند آنها دروغ را پيشه كرد وبا مردم مانند موم درون دستهايت بازى كنى ، من بشدت متاسفم كه بچه هارا نيز  با روش خودم بزرگ كردم كه حتى كوچكترين حركت غير انسانى را نيز نميتوانند بپذيرند اطرافم را خلوت كرده ام ميل ندارم با هيچكس تماسى  داشته باشم ، من نه گرگ خونخواره ام ونه حيوان دوپا ، انسانى هستم كه با شيوه انسانى راه ميروم ،كودكى نو پا هستم كه هنوزدرون  درياى پاك گذشته شنا ميكنم ،مردم امروز را با چشم دل ميبنم در حاليكه بايد با ديد تيغ ديد ، همان تيرى كه آنها در دست دارند وقلبت را سوراخ ميكنند ، قفسه من لبريز از كتب شاعران است هر كدام را كه باز كنى فريادى از نامردميها ونا روايها وريا  ميان خطوط آن بگوش ميرسد ، هر داستانى را كه ميخوانى كمتر يك انسان ميابى هر فيلمى را كه ميبنى كمتر قهرمان روياهايت در آن حضور دارد ، همه خودشان را در يك لفاف تظاهر پوشانده اند ،  هرچه هست دروغ است ومن به كدام دنيا تعلق دارم ؟ امروز بياد لعبت شيبانى افتادم لعبت والا زنى والا وزيبا شاعرى متفكر واجتماعى ،از خانواده بسيار روشنفكر وقديمى حال فلج ،تنها ،در گوشه اى از يك اطاق تك وتنهاافتاده تنها دخترش وچند دوست قديمى باو سر ميزنند دوستانى كه در صف انتظار ايستاده اند ،عمر طولانى گاهى هم چندان خوب نيست ، دنياى پاك وتميز ودست نخورده تو تمام شد امروز   اين خودفروشانند كه زير يك نقاب دارند از پله هاى زندگى بالا ميروند ، تو  چرا وچگونه چهره اترا عريان. ساختى ، چرا به همه اطمينان كردى وهنوز هم ميكنى مردم  اين زمانه نانرا به نرخ روز ميخورند وتو نان را از دهانت ميگيرى به ديگرى ميدهى ، نام اينكاررا تنها بايد حماقت ودانست نه يكرنگى وصفا ووفا ،. مردم أن نيستند كه تو در پندارت  دارى ،تو باگرگها وحيوانات  آدمخوار طرفى نه با انسان ،
خوب ، از ديو. دد ملولم وانسانم آرزوست ،تنها با همين أرزو به زندگيت ادامه بده چون ديگر نشانى از انسان نيست ،تمام شد، هرچه بود وهركه بود تمام شد خودترا براى مقابله با حيوانات  أماده كن ،دهانت را باز كن ويكى يكى را زير دندانهايم  پاره كن ، سليطه باش، مثل خودشان ،
اما براى ساختنم دير است ميل ندارم عوض شوم ، دست ديگرى هست كه نامريىست است دست بموقع از آستين طبيعت بيرون ميايد خود ميداند كارش چيست ،ث
ثريا ايرانمش، شنبه ،