شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۴

داستان


قسمت اول .

وکیل گفت : 
 این بانو  در یک شوک عصبی ودر حال مستی  تن باین ازدواج داده است ، حقیقت هم همان بود ، قاضی زیر چشمی نگاهی به زن انداخت ، وبا خود گفت :
نه ، امکان ندارد چنین زنی بتواند بیهوش ومست باشد ، باید بیشتر در باره اش فکر کنم ، چشمان قاضی مهربان بود ، وکیل طرف ضرب دیده پر سر وصدا میکرد از آن فرانسویهای پر شر وشور بود ، دادستان پرسید خوب برایم بگویید ، چی شد .زن نگاهی باطراف انداخت دادگاه خصوصی بود وغیراز فامیل کسی حق ورود به آنجارا نداشت  واین به درخواست خود او بود ، خوب جهنم منکه همه چیز را ازدست داده ام اما بگذارد حد اقل یکبار پیروز بیرون بیایم ، چشمانش را به سقف دوخت ، چیز زیادی بیاد نمیاورد ، تنها گفت :
 آخرین چیزی که بیادم مانده داشتم با انگشتانم ته گیلاس را پاک میکردم دیگر مشروبی باقی نمانده بود ، وسیگارم هم ته کشیده بود ، رفتم روی بالکن فکری بسرم زد که خودمرا پرتاپ کنم ، 
دراین بین وکیل طرف ادعا کرد :
که نگفتم این خانم دیوانه است ودچار اعصاب ویران ودیپرشن حال موکل مرا به خسارت مادی ومعنوی ...قاض اورا ساکت کرد وگفت :
ادامه بدهید ، بعد چی شد ؟
زن ادامه داد که :
هیچ برگشتم توی اطاق کارم ونشستم پای ایمیلها  دوباره دیدیم که ردیف ایمل درخواستی از طرف جناب آلفرد .ف برایم رسیده یکی را باز کردم ناگهان هوس کردم سر بسرش بگذارم . اورا از قدیم میشناختم . باو گفتم میل داری با من ازدواج کنی ؟ او هم فورا هزار بوسه الکترونیکی برایم فرستاد وبعد خوب .....داستانرا خودتان بهتر میدانید وگریه را سر داد .قاضی اورا به جایگاه برگرداند . دو وکیل را خواست با آنها پچ وپچ کرد برای آن زن دیگر هیچ چیز مهم نبود ، هنوز دریارا داشت ، میتوانست درصورت باخت خودش را ...عجب دیوانه ای شدی .
قاض بنفع زن رای داد . دادگاه تعطیل شد ووکیل  طرف با عصبانیت درحالیکه زیر لب به فرانسوی وانگلیسی دری وری میگفت اثاثیه اشرا جمع کرد وبرد .
ملیحه ؛ پر خسته بود همه فامیل با او بوندن زیر بغلش را گرفتند واورا به اتومبیل هدایت کردند ، 
دادستان باو گفته بود ، تنها کسانی که درزندگانی غرق میشوند رستگار میگردند ، کاتولیک خوبی بود .
ملیحه بخانه برگشت ، دیگر خانهرا هم دوست نداشت ، نگاهی به اطرافش انداخت ، سپس باخود گفت :
امثال این قاضی  خیلی کم هستند کسانی هستند که  دروجودشان نژاد بشری تکامل یافته است .
سیگاری روشن کرد ودرسکوت نشست اطاق ساکت بود ،  از خودش بیزار شده بود دوش آب سرد وگرم هم کاری از پیش نبرده بود دراین چند روزه آنقدر خود را شسته بود که دیگر پوست نازک بدنش داشت کنده میشد .
نگاهی به بوفه انداخت ، 
اوف لعنتی درون تو آن شیشه شیطانی بود که مرا باین روز انداخت خوشبختانه دیگر هیچ مشروبی درجلوی دستش نبود ،
چمدانش هنوز بسته ودر گوشه اطاق خوابش نشسته بود  ظاهرا قرار بود به برای تایید مسافرتش به دفتر هواپیمایی برود  همه چیز آماده بود  واو " آن مرد که حالا همسر او شده بود" باو گفته بود اگر میتوانی اندکی زودتر بیا ،  پیش از رفتن او در ازدحام فرودگاه یک ناهار سر پایی خورده بودند ، اینها همه داستانهای روزهای بعد میبودند باید بر میگشت وآنچه دردرونش نشسته بیرون بریزد ، گریه ها کاری از پیش نبرده بودند ، او چهل وشش ساعت وقت داشت تا سفرش را آغاز کند .
بیاد آن روز کذ ایی افتاد آن صبح تاریک بارانی ، با حال تهوع وسر درد از تختخوابی که متعلق باو نبود بیدار شد از روزهای قبل گیلاس مشروب از دست او نمی افتاد  حال شب گذشته وشب ازدواجش باندازه یک تانک شامپاین اهدایی همسرش را نوشیده بود بطوریکه اورا روی دست به اطاق بردند ، چیز درستی بخاطر نداشت ، عریان بود ، وگوریل درکنارش داشت خروپف میکرد با بدن پشم آلود وموهای انبوه ، 
آه روزهای قبل  چه حرفهای گنده گنده ای بهم میزدند ، او ملیحه را سر زنش میکرد که شما در سر زمینتان غیرا از افاده ونفت وگاز ومعدن هیچ ندارید همه تنبل بار آمده اید ،  چند استثنا هم دارید چند کاشف ، چند شاعر چند فیزیکدان اما آنها رفته اند وکسی دنبال ه آنهارا نگرفته است نویسندگانی که تنها روحشانرا به رخ بقیه میکشند ، چقدر اورا تحقیر کرده بود،  او ازواقیعت کمتر خبر داشت او به فرعونش مینازید ، با اجدادش که مومیایی شده اند .حرفهای زیبای میزد ، معلوم بود لبریز از معلومات است در سوربون  درس خوانده بود وآنچنان شیفته مولانا وعطار بود که زبان فارسی را نیز یاد گرفت تا بتواند آنهارا نیز با زبان اصلی بخواند ، نه مغز متفکری بود ، اما من تفکر لازم ندارم ، من هیچ چیزی لازم ندارم ، نه ، تو با اینهم معلومات در کله بزرگت نمیتوانی مرا برای ابد نگاه داری ، من آزادم ، 
سرش بشدت درد میکرد ، بلند شد به حمام رفت درون آیینه خودش را تماشا کرد ، اوف  حالم از تو بهم میخورد زن، این چه کاری بود کردی مگر میخواستی همسر سایکولوپدیا بشوی ، این مرد ذره ای احساس ندارد همه چیز او قراردادی است .
نیاز به عدالت وآزادی اولین حق بشر است او ترا اسیر میکند ، هنوز دیر نشده ، فرار کن ، برگرد ، 
رفت زیر دوش وتا توانست خودش را شست وگریست ، بیفایده بود ، با حوله حمام زیبایی که پشت درآویزان بود وارد اطاق شد 
او هنوز خرو وپوف میکرد آهسته لباسش را برداشت  ، آن گل مصنوعی سفیدرا درون سطل آشغال انداخت گردنبد طلایی اهدای عروسیش هنوز روی میز بود بی آنکه به آن دست بزند کیفش را برداشت با پای برهنه خودش را به دفتر هتل رساند وتقاضای یک اتومبیل کرد تا بخانه برگردد . تازه فهمید گه کجاست ، دربهترین وبزرگترین وتازه سازه ترین هتل شهر ....بقیه دارد