سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

فانوس ارباب .2

طاهره مانند یک مجسمه وسط باغ ایستاد خانم جان همچنان که چادر نمازش را به زیر گلویش سنجاق کرده بود ، فریاد کشید "
دیگه اینطرفا پیدات نشه فهمیدی ؟ 
با صدای خانم جان مونس هم از اطاقش بیرون آمد ،  با صورت درهمه رفته  وخشمگین  او هم دشمن تازه بود ،  مونس ناگهان بسوی اورفت وبا مشت محکم به سینه اش کوبید ، 
تو دیگه خواهر من نیستی ، تو مدرسه به همه میگم ، دیگه دوستم هم نیستی  ، 
صدای خانم جان از اطاق بلند  میشد ، الله اکبر ، الله اکبر ؛ دختر ، نمیگذاری ، من نمازم را شکستم ،  برو برو طاهره ، برو گمشو، ورفت سر سجاده ایستاد تکبیر دوباره بسته شد الله اکبر ، ......
اما مونس درد داشت ، درد از دست دادن بهترین دوست وهمراز واینکه چر ا با مشت به سینه او کوفت ؟ او که گناهی نداشت ، چشمان قهوه ای درشت طاهره که بیشتر به مادرش شبیه بود لبریز از اشک شد  وگریه کنان به آنسوی باغ وبطرف ساختمان خدمتکاران رفت  دایه سر راهش  ایستاده بود تا اورا بگیرد مشت محکمی هم به شکم مادرش کوبید  ور فت درون اطاق مونس با اینکه عزیز ترین دختر خانواده بود وهمه گوش بفرمانش بودند اما هیچگاه از این موقعیت خود استفاده نمیکرد ، اما امروز خودش را تنها بی یار ویاور میدید از همه  بیزار شده بود از دایه ، از طاهره از آقاجان واز همه مهمتر خانم جانش که همه امید او بود .
خانم جان از سجاده وجا نمازش لحظه ای دور نمیشد  همه زندگی او همین بود ، تنها موقع ناهار ویا شام سر سفره ای که بر زمین پهن شده بود مینشتند  بی صدا وبی آنکه سر ش را بالا بگیرد غذایش را میخورد وسپس به اطاق خودش میرفت کتاب دعا را برمیداشت ومشغول خواندن میشد ویا دوباره میرفت سر سجاده ، آقاجان جدا غذا میخورد همیشه ناهار ویا شام وصبحانه اش را غلام به اطاق او میبرد ، غلام یک مرد نخراشیده و نتراشیده  که از ده آمد ه بود وکارهای سخت خانه بعهده او بود ، هم ناظر خرید بود هم هیزم میشکست هم کارهای آقاجانرا انجام میدا د، علی هم آشپز بود که برادر زاده غلام واز ده آمده بود یک پسر بچه هم بتازگی باین جمع اضافه شده بود با صورت پر آبله و.چشمان چپ که تنها کارش تمیز کردن باغ وحیاط خانه وحوض بود ، باغبان  شبها بخانه اش میرفت وصبح زود میامد ، همسر باغبان هم هفته ای یک روز برای شستن لباسها بخانه بزرگ میامد  در برف وسر ما وگرما  این برنامه اجرا میشد ، بیچاره معصومه ، همه دستهایش از فرط شستن لباسهای مردان وخانم جان کج وکوله شده بود ،
اطاق مردان کارگر اما از زنها خیلی فاصله داشت . 
 مونس شب دوباره باز آهسته بطرف تراس رفت  باز نور فانوس را دید اما این بار   فانوس تند تر حرکت میکرد  به دنبال نور آن روان شد  این بار برادر بزرگش بود که بسوی مستراح خدمتکاران میرفت !!! اما امشب طعمه طاهره بود ،  دادش هم طاهره را جلوی مادرش مینواخت هم درخلوت وگاهی هم دایه را مینواخت جلوی دخترش ، خد متکار تازه تنها متعلق به میهمانان آقاجان بود که از ده به شهر میامدند ، مونس بعد ها این را کشف کرد  اوشب گذشته همه چیز را دیده بود  وفهمیده بود  ، چون  دوباره خودش را به جایگاه  شب گذشته رساند وچشمانش را به درون اطاق انداخت  برادرش را دید که چکونه  دارد طاهره بدبخترا لخت میکند ، حال دراین فکر بود که سنگ بزرگی را بردارد وبر فرق برادرش بکوبد با آن هیکل نخراشیده دخترک بدبخت زیر  دست وپای او مانند یک کبوتر بیگناه دست وپا میزد  وزیر رو میشد  دایه پشت به آن  آن دو کرده وآهسته گریه میکرد ، مردان این خانه هر شب آنسوی ساختمان  را ویا بگفته خانم چان توالت خدمتکارانرا بیشتر  دوست داشتند ، 
مونس هر شب شاهد این بازی کثیف بود اما کاری از دستش ساته نبود ، خانم جان داشت باز نماز میخواند واین بار نماز جعفر طیار بود برای اینکه نذر کرده بود به مکه برود .
مونس پس از چند روز قهر ولب ور چیدن  روزی به اطاق دایه رفت  ودر بغلش گرفت واورا بوسید وسپس گفت " 
دایه چرا از اینجا نمیروی؟ چرا طاهررا با خودت نمیبری ؟ 
دایه از این سئوال یکه خورد ، سپس به چشمان دختری که با جان او پیوسته بود نگاه کرد وگفت "
از تو نمیتوانم دل بکنم ، بعد کجا بروم ؟  تو وطاهره هردو هم شیر وخواهرید چطور دو خواهر  ودوست را از یکدیگر جدا کنم  چر ا میخواهی من از اینجا بروم ؟ 
مونس سرش را پایین انداخت ، اشکهایش سیل آسا روی دامنش میریخت  ، گفت برو دایه برو با طاهره برو خواهش دارم برو ، برو ، 
دایه فهمید ، ودانست که دخترک چیزهایی را فهمیده مونس آنقدرها بچه نبود ، سرش را پایین انداخت، گویی از دخترک خجالت میکشید ، 
فردا شب جنازه دایه را درون اطاقش مرده یافتند ، از تریاکهای آقاجان کش رفته  وآنهارا یکجا بلعیده وجان داده بود ، 
طاهره مات ومبهوت به جنازه کبود شده مادرش مینگریست ، نه گریه میکرد ونه شیون ، مونس به طرف او رفت تا اورا دربغل بگیرید ، اینبار طاهره بود که کشیده محکمی به گوش مونس زد ، وآب دهانش را به روی زمین ریخت ، مردانی با یک تابوت چوبی آمدند تا جنازه را ببرند به پزشک قانونی ، در  چشمان طاهره برقی تازه میدرخشید ، برق انتقام ،  بی هیچ حرکتی وسط اطاقی که مادرش درآنجا مرده بود ایستاد ، رختخوابها هنوز پهن بودند ولباسهای اونیفورم مادرش به میخ روی دیوار آویزان بود.  
خانم جان بینی اش را گرفت وگفت "
وای حالا امشب باید نماز میت هم بخوانم  سپس فریاد  کشید " 
ارسلان ، از فردا تو خانم کوچک را به مدرسه برسان  ارسلان .گفت اطاعت خانم بزرگ ،  اوف  ،قیافه ارسلان با موهای وزوزی با چشمان چپ ونیمه بسته وصورت پر آبله از همه بدتر آن لبخند تمسطر آلودی که گوشه لبانش جای داشت ، مونس را به وحشت میانداخت .
مونس دیگر طاقت نیاورد به اطاقش رفت وآنقدر گریست تا خوابش برد ، او بغل خوشبوی دایه اشرا هم گم کرده بود 

فردای آنروز طاهره گم شد ، از خانه بیرون رفت ، هیچکس خبر نداشت او به کجا رفته ، خانم جان میگفت "
خوب معلوم است کجاست لابد به شهر نو رفته ، جایی که نداشت برود !! 
مونس دلشکسته ، گریان ، احساس میکرد تمام گناهان به گردن اوست ، خودکشی دایه ، فرار طاهره بهترین دوستش وبی تفاووتی اهالی خانه ، خانم جان تلفن را برداشت تا به دوستانش وقوم خویشهایش خبر بدهد آیا میتوانند یک خدمتکارتازه وجوان برایش پیدا کنند ؟.
پابان