یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۴

فانوس ارباب

درباره زندگی شوپن نوازنده  لهستانی نوشته بودند که » او شاعرانه دردمیکشید «  اما درباره او باید گفت که او درد را شاعرانه میکشید ،
 خطوط نامریی ونا هماهنگ  گذشته مانند امواج الکترونیکی از مغزش عبور میکردند ناگهان  دست خودرا بالا میبرد  وگویی میخواست مگس یا پشه مزاحمی را از خود براند دستش را بسوی سرش حرکت میداد تا آن حشرات مزاحم را از خود دور کند   دراین مواقع میشد درچشمانش  درد را دید  که موج میزند بین عشق ونفرت  ، بین دوست داشتن  ووظیفه وبین دشمنی  اودراین امواج دست وپا میزد  زیر وبالا میشد  زمانی مادررا  تا اوج یک فرشته مقدس بالا میبرد وبا سر جلوی او سجده میکرد  زمانی فرا میرسید که اورا از اوج تابناک وجایگاه عزت ومقام والای خود فرو میکشید اورا میشکست  ومانند یک بت شکسته ودرهم کوفته  باو مینگریست ، سپس گریه کنان میگفت :
این چه کاری بود کردم ؟  چه میکنم؟ وچه خواهم کرد ؟  بیاد پدرش افتاد آقاجان سالها پیش شکسته  ودر قلبش اوراکشته بود .

شب مهتابی زیبایی بود  ، همه اهل خانه پس از یک شب چرانی وگفتگو های مالی ودردهای زندگی وکارهای فردا یشان حال بخواب رفته بودند ( مونس) عادت داشت  شبها  روی تراس بزرگ  بیاید وروی تشکچه ها مخملی وفرشهای گرانبهای دستباف بنشیند وچشم به آسمان بدوزد تا بتواند یک یک سنارگان را بشمارد  :
خانوم جانم گفته  هرکسی یک ستاره دارد  وستاره ها هم تو آسمون  با هم جفت میشن  ) حال  داشت به دنبال ستاره خودش وآنکه قرار  بود بااو جفت شود در آسمان وسیع وصاف پرستاره زیر نور مهتاب   میگشت، یکی یکی آنهارا میشمرد وبه دنبال جفت خود بود  واین کار هرشب اوبود ، زمانیکه همه اهل خانه بخواب میرفتند او فورا به تراس میامد وچشم وبه آسمان میدوخت ، مونس عزیزدادانه وملکه خانه بود بین هفت برادر این یکی تنها بود وبیشتر با دایه اش اخت بود وبا دختر دایه اش که همشیر وهمسن او بود خانم جان به سجاده نمازش قفل شده بود وآقاجان در اطاق کارش بین کاغذها وکتابها وسازش وگیلاس مشروبش وگب زدن با دوستان وگاهی رفتن به کنار منقل آتش در اطاق دیگر سرگرم بود ، برادرانش همه بزرگتر از او بودند درگیر دختر بازی ها وهوسها  وکم کم قرار بود که راهی دانشگاه بشوند ،
يكشب  همان طور كه به آسمان چشم دوخته بود ، نور ضعيفًى از لابلاى درختان بچشم او خورد از جایش بلند شد وفورا به جلوی نرده ها آمد ، نه امکان ند اشت که ستاره جفت او الان به زمین بنشیند ، نور تکان تکان میخورد گاهی نور پاینتر وضعیف تر میشد ترس بر  او غلبه کرده بود  این نور فانوس بود که جلو میرفت وصدای نفسی نیز شنیده میشد ، مونس خودش را عقب کشید تا دیده نشود سپس به دنبال نوردر فاصله کمی راه افتاد ، سایه مردی را دید با پشت خمیده که فانوس را به دست گرفته وداشت بطرف ساختمان خدمتکاران میرفت  ، کمی جلوتر  رفت ، آوه آقاجان بود که داشت به اطاق آنها نزدیک میشد خواست بپرسد که آیا چیزی لازم دارد اما ازخشم آقاجان که باو میپرید ومیگفت چرا تا این وقت شب بیدار است و.چرا به دنبال او آمده  ترسید ، آقاجان به اطاق زنها نزدیک میشد اطاقی که دایه ودخترش وخدمتکار جدید خوابیده بودند ، مردان نوکران وباغبان درآنسوی ساحتمان بودند ، اقا جان خم شد وفتیله فانوس را کم کرد ، از پله ها بالا رفت ودرب اطاق که نیمه باز بود آنرا گشود ووارد شد ، خدمتکار  جدید سراسیمه وارد راهرو شد ورفت در پشت آشپزانه خودش را پنهان کرد ، درب اطاق بسته شد ، مونس خودش را بالا کشید تا بلکه درون اطاق را ببیند اما قد او به پنجره کوچک که حالا کمی نور از آن به بیر ون میتابید نمیرسید ،  رفت روی یک سکو  ونیمتنه اش را خم کرد ، آقاجانرا دید که شلوار پیزامه اش را درآورد ورفت زیر رختخواب دایه دختر دایه کنارش خوابیده بود سپس آقا جان مشغول کارهایی شد که تا آنروز مونس ندیده بود گاهی هم دست دراز میکرد بطرف سینه دختر دایه ، وبهترین دوستش !
خدمتکار جدید به طرف حیاط آمد  مونس ترسید وفرار کرد ،همیشه از این زن جوان نفرت داشت صورتش پر از آبله پیرهنش همیشه جلویش سیاه وچرک وبوی بدی میداد اما چون چادر نماز سرش میکرد کسی نمیدید آن زیر ها چه خبر است ،
مونس خودش را دوان دوان بسوی اطاق مادرش رساند ، واورا بیدارکرد:
خانم  جان ، حانم جان ،  مادر سراسیمه از خواب برخاست ، گفت چیه چی شده ؟ مونس نفس نفس میزد وبا دست به آنسوی حیاط اشاره میکرد ، خانم جان پرسید چی شده ؟
خانم جا ن جان جان ، آقا جان .... توی اطاق دایه بود ، من با چشمام دیدم ،
خانم سرش را به بالش های پر خود تکیه داد وگفت :
دختر مرا ترساندی ، آقاجان توالت آونطرف را بیشتر دوست دارد راحتر تراست الله واکبر از این دختر ، برو بگیر بخواب دختر پدرت رفته توالت ورویش را برگرداند تا دوباره بخوابد وزیر لب میگفت الله واکبر از این بچه های فضول ...
مونس گفت ؛ نه آقاجان به توالت نرفته او ...او... ، زن فریاد کشید بچه برو بخواب ،مونس دهاتن باز کرد  تا آنچهرا که دیده  بگویئ انم جان برگشت واورا زیر پستانهای بزرگ آویزانش گرفت وگفت :
نترس دترجان ،  آقاجان هرشب آنطرف توالت میرود  برای اینکه اینطرف ساختمان اربابی بو نگیرد  ، برو ، برو بخواب چیزی هم بکسی نگو ، الله اکبر .
فردا صبح دایه ، با همان لباس اونیفورم خود باینسو آمد تا مطابق معمول ناشتایی دخترخانم را بدهد موهایش را شانه کند لباسش را بپوشاند وبه همراه دختر خودش بمدرسه بروند ، انگار نه انگار شب گذشته اتفاقی افتاده بود خانم جان مطابق معمول سر جانماز قفل شده بود دختر دایه آنسوی حیاط پایین پله ها درانتظارش بود  ، نگاهی به دایه انداخت ، دایه اش هم بو گرفته بود دیگر آن بوی خوشی را که شبهای طولانی در بغلش میگرفت نداشت سرش را از زیر دست او بیرون آورد وگفت :
بمن دست نزن صبحانه هم نمیخوام  ، دایه متحیر ایستاده بود سالها اورا با شیرخود بزرگ کرده بود  مونس جانش بود  مونس احساس میکرد که دایه هم همان بوی خدمتکار تازه ر ا گرفته است دیگر بوی گلاب نمیدهد بوی عطر قمصر بوی پاکی همیشگی را  ،خودش لباس پوشید و ناشتا نخورده از پله ها پایین آمد دخترک منتظرش بود ، عروسک اورا بطر فش پرتاپ گرد وگفت :
دیگر  با من حرف نزن ، از چشمانش شعله آتش بر میخاست ، سپس ادامه داد به بچه های مدر سه هم میگم تو خواهر من نیستی نه تورا دوست دارم نه دایه را وگریه کنان دورشد دلش میخواست هرچه در آن خانه هست به آتش بکشد  بمدرسه رفت ، تمام روز گرفته بود وتمام روز اشک در چشمانش میغلطید چیزیکه شب گذشته دیده بود حالش را بهم میزد دلش میخواست بالا بیاورد  از همه بد تر هم دایه اش را از دست داده بود وهم بهترین دوستش را که مانند خواهر اورا در کنار داشت .
غر وب دایه به دنبالش به مدرسه رفت ، محلی نگذاشت جلو جلو راهش را گرفت ودوان دوان خودش را بخانه رساند ورفت به اطاق  ودر ب را بست .
طاهره دختر دایه آمد واورا صدا کرد ابدا محلی باو نگذاشت  نزدیک غروب دوباره طاهره پیش خانم بزرگ رفت تا باو بگوید چه اتفاقی افتاده اما خانم بزرگ با تشر باو گفت :
برو گمشو دختره کثافت اکبیر ی دیگه اینطرفها پیدات نشه .ها ،
طاهره با چشمان گریان ودل شکسته به ساختمان آنسوی حیاط رفت .
بقیه دارد