دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۴

آيينه نماد 


امروز در ميان شهر خاموشان ميرقصم روى پوستم زخمهاى زيادى نشسته اما ميل تدارم آنهارا به كسى نشان بدهم تا فردا دست بر همان نقطه  زخم بگذارند  
من بايد ميدانستم خاموش بودن يعنى. چى ، خيلى دير بفكر خاموشى افتادم ،آنكه مرا شكنجه ميداد  ،آنكه مرا عذاب ميداد  از درد ها لألم كرد ، من  دردهار  ا كلمه به كلمه نميتوانستم بشمارم  آواز وطنين آن  در هوا ميشكست  از درد نه تنها پيكرم بلكه روحم نيز خم ميشد ،  در پشت نقاب سكوت پنهان شدم ، سكوتى كه تا امروز ادامه دارد ، 
همه ميل دارند عقاب بلند برواز شوند اما من همچنان همان كبوتر روى زمين باقى مانده ام ، يك فكر ساده ، يك احساس ساده مرا به وجد مياورد  ومن در فكر زاييدن انديشه ها بودم  آنكه كنارم بود آنچنان ألفاظها را ميپيچاند ودر لفافه ميگذاشت كه همه باور ميكردند ثابت كردن گفته هايش بس مشگل بود .
گنجى در درونم بود ، اما پنهانش داشته بودم  وعده اى مرا بيدرد ميخواندند  وبه من رشك ميبردند  اما نميدانستند كه درونم لبريز از زخم است ، 
هر روز كه ميگذرد ، يادش هر چند نا پيدا باشد باز مرا به واهمه مياندازد  وهر دردى را ميخواهم از غربال بى تفاوتى رد كنم  . 
امروز همه راهها بهم ارتباط پيدا كرده اند ، انسانها بهم نزديكتر شده اند ومن كم كم دور ميشوم ،دورتر ،  بين خيابانها وكوچه ها تفاوتهاست ،بين من وديگران نيز تفاوت  زيادى هست  ، بايد از نو زاده شوم ،
امروز در باغ دلتنگيهايم. دريچه اى را مي گشايم ، چرا كه ميدانم هميشه راه رفتن من روى يك پل باريك ، يك ريل آهنى داغ بوده يكسو دره اى از آتش سرخ  وسوى ديگر دشتى سر سبز وخرم ،  اما زير پاهاى من هميشه داغ بوده وميسوخت . 
كوله بارى بر پشت داشتم بس سنگين ، درون آنرا با عشق پر كرده بودم  بايد اين كوله بار را از ارتفاع زيادى بالا ميبردم 
همچنان روى ريل  راه ميرفتم ، گاهى به سقوط نزديك ميشدم ، اما ميدانستم چگونه تعادلم را نگاه دارم مانند يك سوار كار ماهر زين اسب را خوب چسپيده بودم  ،هيچگاه آزاد نبودم ، زمانى أزاد شدم كه ديگر دير بود ، خيلى دير ، واين أزادى من به پشيزى هم نمى ارزيد .
امروز از خود ميپرسم كه ، آيا من همانم كه بودم ؟ يا كسى ديگر در من متولد شده كه اورا نميشناسم ، 
در بى خدايى بودم كه در كنارم بود وچون مى ميجوشيد ومن پياله از او پر ميكردم ومينو شيدم ، امروز تعداد خدايان بى نهايت است ، خدايانى كه با سازها ميرقصند  وبا ريتم وآهنگ گام بر ميدارند ، 
امروز با شعورم خلوت كردم ، عقل را به قضاوت نشاندم ، گونه هايم لبريز از اشك شدند ، بى هيچ دليلى ،عقل وشعور با هم مجادله داشتند ومن سر گردان  ،خاموش ،  در يك سكون بى أرامش ويك سكوت وحشتناك  وخسته از صداى گوش خراش  دريدن برده هاى  تو در توى هستيم ،خواب نيز از من ميگريزد  ،فريادى شده ام ، در ويرانيها  

ثريا ايرانمنش، اسپانيا ، دوشنبه ٢٦/١٠/٢٠١٥ميلادى ، يك روز ابرى وبارانى دلگير .