من وخدايم
سراسر عمرم ، كوشيدم كه خودرا هيچگاه عريان نكنم ، وآنقدر زيبا باشم كه در أيينه به هنگام ديدن تصوير خود بى آنكه عاشق خود باشم ،اورا ببينم .
روزى بر خلاف ميلم در چشمانم برقى جست ، ودر قلبم درى گشوده شد كه پرتو آن تا اعماق وجودم را فرا گرفت ، در برابر أيينه همه جامه ها را بيرون آوردم ، زيورها پيرايه ها ، حصارهايى كه مرا در ميان گرفته بودند ، خيالها ، نقشها در يك آن همه چيز فرو ريخت ومن عريان شدم .
خودرا بى همه آن پيرايه ها باز هم زيبا ديدم وچيزى را ديدم كه بودم وهستم بى آن زيباييهاى ساختگى ميان همه آنها تنها بك تصوير بود ، باين زيبايى ودرخشان ، نگاهى بخود انداختم چيزى را ديدم كه نبودم ،نه من آن نبودم ، آنتصوير در أيينه من نيستم ، كسى بود كه گره زمان بر چهره اش ،بر رخساره اش رنگ ديگرى پاشيده بود ،نتوانستم تاب بياورم ، بهر روى چيزى پيش أمده بهتر است روى أنهارا بپوشانم آن زيبايى كه روزى بمن غرور ميداد به بيداد زمان فنا شده بود من خاكستر آنرا ميديدم وداشتم پيرامون آن خاكستر به دنبال چهره ام ميگشتم ،آه گنجى پنهان ،
حال واژه ها را پشت سر هم رديف ميكنم با شعور باطنم زيبايى ديگرى ميبافم وپيله اى ديگرى ،
عشق كه گاه اورا در خود خرد وزندانى ميكنم ودر زندان تاريك به كنارش مينشينم ،گاه خود را نيز زندانى ميكنم ناگهان ديوارش را ميشكنم. ودرهم ميريزم واواز مرز خدايى فرو ميكشم ، عشقى كه همه روز جامه تا زه اى بر او ميپوشانم. گاه پاره پاره اش ميكنم اورا ميشكنم ودر سوگش زارى ميكنم ،
او مرا أغوا ميكند. حقيقتى است ، كشش دارد او مرا ميفريبد. ، بيا تا تر ا بفريبىم ،
عشق زنجير بر گردنم مياندازد ومرا وادار به تسليم ميكند ، من در دست او چون موم نرم ميشوم واورا دردست خود ميفشارم ،
او افسانه اى بى پايان من است
او از اسطوره كوههاى بلند البرز برخاسته شتابان به دشت سرازير شده ودر رگهاى من جان گرفته. ومرا به تلاش وا داشته است ،
من شهر هارا مى پيمايم به آن راهى ميرو م كه او ميرود ، سايه وار تعقيبش ميكنم اما هيچگاه از او گدايى نخواهم كرد من تنها ميل دارم از زيبايش مست شوم ببويمش واو ياس وگل سرخ بمن بدهد ،زهر شيرينى است ، اين عشق ،
همه حواسم بر ضد گفتارم بر ميخيزد ، نگاهم در ميان هر چيزى نقشى از او هويدا ميسازد ومن غرق تماشاى اويم ،مرا ميبوسد لب بر لبم ميگذارد خاموش غرق در بوسه ها ميشود من از وصال نميگويم حواسم در هر گفته اى است پرده ناكامى را بر ديوار مياويزم وهميشه دراين فكرم ،ديگران هم از معشوق به دورند آنكه با معشوق نشسته، دم از عشق نميرند ،، پايان ،
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه غمگين بارانى ،تا يك ، اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .