امشب ، شب همه " سنت" ها وهمه ارواح مردگان وشب هالوئین است
من نسبت به آن باغ تازه ساز که دیوارهای بلندی دارد ودرهر دیواری یک سوراغ تعبیه شده با گلهای رنگا رنگ مصنوعی ودرختانی که در آفتاب داغ ویا زیر باران سر به هم میسایند ویک نمایش شومی را نشان میدهند ، آن هوای سنگین که بوی نم وبوی پوسیدگی وبوی نیستی را میدهد ، احساس نفرت ووحشت میکنم ، به همین دلیل هم کمتر به آنجا سر میزنم ، آنجاییکه " او" آرمیده است .
آه پروردگارا ، تنها چیزی که از این اهل دنیا میخواهم این است که مرا آزاد بگذارند ، هرکسی د راعماق دل خود گورستان کوچکی دارد از آنهاییکه دوست میداشته آنها سالها درآنجا خوابیده اند بی آنکه هیچ چیز آنهارا بیدار کند اما روزی فرا خواهدرسید که این گورستان شکاف بر میدارد وشکافته میشود مردگان از گور خود بیرون می آیند وبا لبهای بی خون خود به عاشق یا معشوقی که یادشان را ، خاطره شان را مانند جنینی درشکم نگاه داشته لبخند میزنند.
من هر روز به آن گورستان سر میزنم بی آنگه گلی یا شمعی نثار روحشان کنم میدانم که آنها نیز مرا دوست میداشته اند .
بنا بر این لزومی نمیبینم برای حفظ ظاهر با دسته گلی بسوی گورستان بروم وبرای کسی دعابخوانم که نفرت از او سراسر وجودم را فرا گرفته است .
ثریا / اسپانیا/ 31 اکتبر 2012