مطابق معمول هرروزه تلفن را برداشتم وشماره اش را گرفتم تا حالش را بپرسم ، زمین خورده وکمر درد داشت .
گفت میدانی دلار شده چهار هزار تومان؟ وسکه یکصد وپنجاه هزار تو.مان ؟ گفتم خوشبختانه من هیچکدام را ندارم .
گفت خوب ، حقوق بازنشسته ات را بردار برو آنجا بفروش کلی پولدار میشوی ؟؟؟؟؟؟ خوب ؟!!!! بعد ؟؟؟!! .
گفت امیدوارم پسرشاه بیاید همه را بکشد وملت را آزاد کند؟
گفتم به همین سادگی ها؟ بیظیر بوتو هم رفت برای کشورش ومردم سر زمینش دموکراسی ببرد اورا تکه تکه کردند وتمام شد.
گفت ، عیبی ندارد اگر هم اورا کشتند مهم نیست ، عوضش ملت آزاد میشود.
چیزی نداشتم بگویم ، گوشی را گذاشتم وبا خودم گفتم ، خر همیشه خراست اگر چه پالانش از طلا ونقره باشد .
تو نیز چو دیگران ، در سراشیب زوالی
با کوله بار اندیشه مور خورده خویش
تو ، شب سیه را با اشک وخون ندیدی
چو پیری که باری میکشی برگرده خویش
تو دراین غم میسوزی که افسوس جوانی طی شد
من درآن میسوزم که آتش دیرین خاموش شد
بسا کسا که درآن خاکدان در گذ شته
چو صخره ای که سیلابش از سر گذشته
تو ای نگون بخت برجای مانده
گذر کن بر شب آن ملت از جان گذشته
---------------------------------- ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر