امروز به درونم سفر کردم وبه گنجینه خاطراتم دست یافتم این زندگی که از بیرون ناچیز وبیروح جلوه میکند از درون روشن است وسر شار از خاطره ها وهمه نیز درمرکز واقعیت جای دارند.
زندگی های بی بند وباری که چهره جادویی به آنها میدادند ویا میدهند برایم معنایی ندارند من میتوانم سر رشته زندگی را تا زمان کودکیم به عقب بکشم از آن آرزو های کوچک وامیدهایی که برباد رفتند تازه هریک درخاموشی خود شکفته میشوند اولین عشق کودکانه ام به یک مطرب که میخواست جایگاه والایی درهنر پیدا کند کمی هم از گله ها کمک گرفت و بالا رفت اما درهمان میانه ماند. به دوستانم وآنها که مهربان بودند ودلدداگان حسودی که مرا تهدید به مرگ میکردند تا آن پسر ک خردسال که من برایش عزیز بودم وتلاش کرد تا همسرم شود .وشد .
امروز که از پنجره خیال به آن خاطرات مینگرم گاهی از ترس میخواهم قالب تهی کنم وگاهی از شدت خنده به قهقه میافتم همه درپشت درهای بسته ودر پس دیوارهایشان حدس وگمانی درباره من داشتند.
امروز دوست ندارم چندان زیاد از خانه بیرون بروم دراین دنیای لبریز از معما تنها چیزی که برایمان مانده خرید است وترس که همه پیرامون مارا فرا گرفته وامنیتی نیست زندگی بیرون لبریز از معما ودرام هایی است که روی آنهارا با پرده ی پوشانده اند من درانزوای خود خوشحالم ومیتوانم با یک نگاه کسانیرا که ازکنارم میگذرند از رازهایشان باخبر شوم شاید خود آن از آنچه که بر آنها میگذرد بیخبر باشند.
دیگر نه رمان میخوانم ونه دست به خاطره نویسی میزنم باید نگذارم دراین پهنه بیکران ولبریز از لجن غرق شوم باید جای پاهایم را محکم کنم نیازی به دیدار دیگران ندارم زندگی بیرون خالی است ورنگ پریده که بارنگهای مصنوعی وتند آنرا آراسته اند دیگر کسی حتی با خودش رورواست نیست نمیخواهم اظهار خستگی کنم وکناری بنشینم وتماشاچی باشم هنوز روح طغیان درمن وجود دارد وهنوز میتوانم به اندیشه هایم سر وسامانی بدهم ودرآسمان گذشته آنهارا به جولان دربیاورم .
اگر روزی این دستنوشته ها به دست کسی افتاد وآنهارا چاپ کرد خوشا به حالش من درفکر شهرت نیستم میلی هم باین کار ندارم شهرتهای امروز همه کاذبند وبی پایه امروز شهرت روی ستونهای فولاد شکل میگیرد نه دراندیشه
آنکه بخیال خود مرا ویران کرد ، خود ویران شد ودر نهایت بدبختی وسقوط شخصیت وفکری از دنیا رفت نوشتن درباره او یک کار بیهوده وبی اساس است ارزش آنرا ندارد که حتی به آن بیانیشم ، کسانی درزندگیم پیدا شدند که ارزش والایی داشتند ونشست وبرخاست با آنها برایم افتخار بود امروز آنها هم این دنیا ومرا تنها گذاشته اند خیلی زودتراز موعد آنها هم گویا خسته بودندهیچ انگیزه انتقامجویی درمن نیست برخی از آنها زیر پرده ای پنهانند وسعی میکنم که نگذارم مرا آزار بدهند.
من زن بودم وزنی تنها وهمه بخود اجازه میدادند که آن غرور وغریزه زنانگی مرا ورازهای قلبم را محکوم کنند وعده ای هم توهین هایی نهفته دردرونشانرا به شکل الفاظ رکیک به صورت من پرتاب میکردند ، هیچ احساس بدی بمن دست نمیداد تنها با یک دستمال سفید وتمیز صورت ودستهایم را پاک میکردم سپس آنهارا می بخشیدم چون آنها با خود شان مشگل داشتند نه بامن.
ثریا/ از دفتر یادداشتهای روزانه / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر