یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۱

نقش آدمی

از گفتن وشنیدن وبردباری خسته ام از همه حقایق بلند وکوتاه دچار شگفتی شده ام دیگر هیچ چیز مرا ودار نمیکند که به خیر وصلاح دیگران حرکت کنم بسیاری از حقایق را باید دردرونم نگاه دارم آنهارا مانند برفهای قطب شمال  که گاهی پرتو ملایمی از آفتاب بر آنها میتابد باید پشت ابرهای پنهان نگاه داشت .

بارها کوشش کردم تا باین روش ورفتار انفرادی خاتمه دهم امادرمیان کسانی که اطرافم را میگرفتند  همه بیدرنگ به صورت یک گروه ومحفل های پرچانگی ودسته بندی های مسخره وپز داد ن ها درمیامد بهترین آنها دیگری را نابود میکرد کمتر درمیان آنها آدم شایسته ای را میتوانستم پیداکنم .آنها یکدیگررا بشدت منکوب میکردند وزیر ضربات لگد های خود بر زمین میافتادند سر یکدیگر را کلاه میگذاشتند چیزهایی را میدیدم که تنها درخون آدمیان قرون وسطی ویا بربرها دیده میشد آه ، این هموطنان و میهن پر ستان  ما تنها برای کینه توزی به دنیاآ مده اند .حال بوی جنگ را شنیده اند بوی انقلابی دیگررا وپولهارا بار کرده باینسو آمده اند با ویزای شنگن تا سر فرصت چند پاسپورا خریداری کنند برای روزهای مبادا .

نمیشود با آنها گلاویز شد باید درهمان انزوای خود نشست مردم این سر زمین نیز زیر تیره روزی بزرگ شده اند ، جنگ را دیده اند گرسنگی ها کشیده اند برای همین امروز هرچه میتوانند درون شکمهایشان انباشته میکنند  ، همه ورم کرده اند .دولتهای بزرگ هم انبارهایشان را برای آنها خالی میکنند وپس مانده  ها را برایشان میفرستند در ازای بردن همه هستی آنها

من بیخود به درخت زهر آگین دنیا وبه میوه های به ظاهر شیرین آن اعتماد کردم  خیال می کردم از آب شیرین شعر وموسیقی میتوان تشنگی وگرسنگی را دفع نمود .

به هوش خود اعتماد واعتقاد کامل داشتم تنها دستهایم تهی بودند اگر مثلا با یک یهودی ازدواج کرده بودم امروز سرور وسالار بودم رفتم به دنبال عشق یک مرد گرسنه وتازه به دوران رسیده او که همه زندگیش درخیال میگذشت همان خیالات تریاکیان که مست میشوند وزندگی را ازیاد میبرند دچار هرج ومرج روحی میشوند وجز خیالبافی کاری ندارند.

امروز دیگر تن به قضا داده ام بیشترا زاینها مصیب کشیده ام ودیگر هیچ کاری که بتوان نان از آن خورد از دست من بر نمیاید من نمیتوانم به کشوری سفر کنم وچمدانی از مواد وقرص را با خود بیاورم وبه دست کسانی بدهم که وسایل آسایش مرا تامین میکنند ، نه این کار برای من شرافتمندانه نیست .نه برای من ونه برای فرزندانم ما باید از دسترنج خود نان بخوریم کمی مشگل است اما گرسنه نخواهیم ماند.

روزهای شادمانی کم کم تمام میشوند وحال باید درسکوت دردناکی نشست دریک میدان نزدیک خانه کولی ها با چرخ فلکشان وبرای نبردی تازه آماده شد. 

ثریا / ساکن اسپانیا 14 اکتبر 2012

هیچ نظری موجود نیست: