شاندرو پتوفی شاعر مجار شعر زیبایی دارد بدین گونه :
تو دربهاری ومن درخزان ...... اگر تو یک گام به عقب برداری ومن یک گام به جلو درتابستانی گرم به یکدیگر خواهیم رسید.
اما فاصله من با تو از یک ویا دوگام فراتر رفته وبه جهانی مبدل گشته است من دیروز زشتی جهانرا به یکباره احسا س کردم چشمانم گشوده شد وزندگی نوین را دیدم وبرای اولین بار پس از سالها سیگاری روشن کردم وبوسه ای برلب سیگار زدم ودود آنرا به درون ریه های دردناکم فرستادم اما خوشحال بودم که سیگار نمیتواند جای بوسه مرا با سر آستین خود پاک کند.
هیچ میل ندارم نقش آدم های بدبخت را بازی کنم این نقش هیچگاه کسی را بجایی نمیرساند با دوست داشتن ساده وبیغش بی آنکه درپی آن با شم تاکسی برایم دل بسوزاند ، تنها با دوست داشتن ونیکی کردن درحق دیگران میتوان زخمها ودردهارا فرونشاند این عشق ذخیره شده درمن است که بی عوض دراختیار همه میگذارم ، طبیعت خود آنچه را که باید زنده باشد وآنچه را که باید بمیرد از یکدیگر جدا ساخته هریک را بسویی میراند واین قانون سهمناک طبیعت است . تو هنوز راز طبیعت را نمیدانی وبا آن آشنا نیستی .
امروز من درمیان شما ها زندگی میکنم درمیان انبوهی مردم مات که همه باهستی بیگانه اید ، حرمت ، عشقها ودلداری ها جایشانرا به بی حسی وبی تفاوتی داده است باید درمیان مشت من چیز تازه ونوظهوری پنهان باشد تا ترا خوشحال کند نه ساندویجهای خوشمزه ، نه کوکی ها ونه ظرف میوه هیچکدام نظر ترا جلب نمیکند شبیه آنها را روی میز خانه پدرت ویا سر گذر دیده ای دیگر کلوچه های ماد بزرگ درذهن تو چیزی بیادگار نمیگذارد حتی بوسه هایش ترا میازارد.
مبلمان خانه اش از تو قدیمتر وحتی از پدرت نیز قدیمترند چون درزوایای آنها خاطراتی نشسته که نقاش روزگار روی آنرا نقاشی کرده است ، خاطرات دور تلخ وشیرین ، بانگاه معنی داری به موهای سپید مادر بزرگ مینگری ودر ذهن کوچکت آنهارا با موهای بلوند مادرت مقایسه میکنی ، کار وتفریح تو رفتن به استخرها وباشگاههای ورزشی است وبازی های نو وسی دی ها وفرا گرفتن زبانهای تازه است ومن همان زبان قدیم خودرا نگاه داشته با پدر تو گفتگو میکنم ، هیچ چیز درکنار من نیست که بیادگار دردلت بنشیند تا درآتیه بتوانی آنهارا نشخوار کنی ودردها وکدورتهای آتی را که بر دل کوچکت می نشیند با کمک این خاطره ها از دلت بزدایی .
روزها به تندی میگذرند ، همین دیروز بود که تو دربغل من جای داشتی ویا من درکنار پرستار تو مینشستم تا چهره آشنارا ببینی امروز قدت بلند تراز من شده وهر روز خودرا با قد من اندازه میگری وخوشحالی که ازمن بلند تر شدی
دیروز سیگار بمن مزه دیگری داد ولذتی فراموش ناشدنی لب بر لب سیگار گذاشتم وبجای تو آنرا بوسیدم ودود آنرا به هوا فرستادم درمیان دود چهره ترا دیدم که با سر آستین پیراهنت جای بوسه مرا پاک میکنی .
بی آنکه گله ای از تو داشته باشم میدانم که در یک دنیای مادی وماتریالستی زندگی میکنی وبا گفته ها ی من بیگانه ای .
چه خوب است درمیان یک کلمه دوستت دارم انسان روح خسته اش را که درمیان آشوبها وطوفها میغلطد پنهان سازد وآنرا درآغوش بکشد. با اینهمه از دور میبوسمت ، اما دیگر هیچگاه آغوشم به روی شما ها باز نخواهد شد .
ثریا/ ساکن اسپانیا/ سه شنبه/ برای نوه ام که بزرگترازمن است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر