شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

گناه من

دوباره شب گذشته دچار کابوس شدم  پوری - ایرانا- پریدخت وفرشته وژنرال پنبه با همراه پسرش تهمتن که بشکل مردان سیفلیسی بود _ با حال تهوع بیدار شدم چه موقع این کابوسها مرا رها خواهند کرد واین آدمها  نقششان درویرانی سرنوشت من چه بود ؟

بیاد معشوق خیانتکار افتادم بطور قطع امروز زمینهای مرا با قیمت بالایی فروخته یا میفروشد وبساز وبفروشی راه انداخته برای ابد خود وخانواده اش را بیمه کرده به همانگونه که خانه بزرگ وتنها دارایی مرا فروخت وپولش را بالا کشید

امروز محکمتر به سیمهای سازش میکوبد بی نکه به پشت سر نگاهی بیافکند

بیاد خانقاه افتادم درآنجا به کار گل مشغول بودم ونوشتم که :

مصلحت نیست کز پرده برون افتاد راز / ورنه درمحفل رندان خبری نیست که نیست .

خرقه پوشان همگی مست گذشتند وگذشت / قصه ماست که بر سر هر بازار بماند

میبایست تحفه های بزرگی هدیه میدادم تا بکار گل مشغول نشوم ؟؟؟؟؟؟

بیاد دوستان مذهبی خود دراین شهر افتادم ..... بهتر است چیزی ننویسم .

بیاد وجیهه افتادم حال روحش درجهنم با فرشتگان جهنم محشور است . کتابهای  محمد مسعودر ا که میخوانم مبینم همیشه همان بوده  وهمان است و همان خواهد بود.

بیاد همسر مرحومم میافتم  وای چگونه میتوانست مردم را شتشوی مغزی بدهد وچگونه میتوانست مرا تا مرز مرگ ودیوانگی بکشاند ؟

بیاد تولد اولین نوه ام افتادم .....آه چه روز بزرگی بود

حال تنهای تنها هرشب دچار کابوس میشوم ونمیدانم به کدام یک از روزهای زندگیم بیاندیشم که درآن خوشی بود تا ازیاد آوری آن روزدر دلم شوری پدید آید.

سرنوشت بدجوری مرا ببازی گرفت امروز صبح زود بیدار شدم وگفتم

سر انجام تو پیروز شدی ومن تسلیم دیگر مرا رها کن خسته ام خسته .

شب همه شب دچار کابوسم وترس وخوف وصبح با سینه ای دردناک به آیینه نگاه میکنم .

آینه در انتظار بزم سحری

دم به دم از چهره ام می زود سیاهی را

تا که شود جلوه گاه صورت دلخواه

طرح صلیبی درون آیینه رقصید

داغ سه گل میخ بر صلیب هویدا

گاه از محراب مردی قصه ساز

گاه در پیکار گرم رنگها

گاه نقش چهره ای در گرد راه

تک سواری در کف تیخ آخته

زنی تنها درپیچ وخم زندگی

دور تر دردیده ی پندار من

در نبرد ناکسان جان باخته ......... ؟

هنوز باید صلیب را بردوش بکشم تا بتوانم از پل بگذرم ایکاش این کابوسها مرا رها میساختند ، رها میکردند ومیگذاشتند دمی بیاسایم .

گناه من چه بود؟ گناهم زن بودن - زنی تنها در صحرای جنون .

ثریا/ قصه روز شنبه / ساعت هشت صبح

 

هیچ نظری موجود نیست: