شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

صبح بخیر

" او" آخرین ترانه و آخرین بهانه ام بود

او شکست طلسم دردهارا....... و

برداشت  مهر سکوت غم را از لبان من

او مرا به میهمانی ستاره ها برد

با گام های او همراه بودم

آنگاه که  ،

عشق آمد ودلم را کاوید

در رگهایم خون سرخ جاری بود

من لرزیدم

آنروز که راهی شدم

حیرت زده ایستاد

میدانست روز دیگری برای دیدار نیست

او مرده ، او مرده است

اما از یاد نرفته

اینک دراین روزگار میانسالی خود

از مزار عهد دیرین دیدار میکنم

درخیال  معبدی ساخته ام

وآن آفریده  دل را درآن جای داده ام

هرپگاه به سوی معبد میروم

آفتابی درخشان میتابد

برق آن نگاه سوزان ، دربند بند جانم

مینشیند

هر سحر گاه که به آسمان مینگرم

چشمک زنان بمن میگوید :

صبح بخیر !

ومن از پشت بوته های گل سرخ وزرد

وشاخه های بید

باو جواب میدهم :

صبح بخیر.

ثریا. ساکن اسپانیا. شنبه

هیچ نظری موجود نیست: