شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۱

باد سهمناک

نه ! دیگر کسی میل نداشت با او همرا ه باشد دنیا پر احمقانه است همه یکدیگرا میرنجانند وخودشان نیر رنج میبرند اگر کسی هم بخواهد به کمک او بیاید از دیگران حساب میبرد ، دستورات از بالا صادر میشد راستی نفرت آور است این گونه مردم گویی بوی از انسانیت نبرده اند.

لطیف آقا و.خانواده اش بکلی خودرا کنار کشیده بود ند معلوم بود برادر بزرگ او داشت دست وپا میکرد شاید با کمک سایر قاچاقچیان معروف بتواند به کمک رژیم جدید بشتابد .

با خود گفت " تقصیر من نیست  تقصیر هیچکس نیست من بد دنیارا آزمایش کردم وهمیشه هم سرخورده ام با اینهمه باز به دیگران اعتماد میکنم . از مردم نباید توقع داشت تنها آرزویم این است که مرا راحت بگذارند  رو به دیوار میکنم ومنتظر میمانم میخواهم تنها باشم میخواهم مانند یک بوم تک وتنها جان بکنم.

عادت کرده ام سالهای سال  درزیر یوغ مشتی آدمهای جاهل بسر برده ام هرگز هیچکس به کمک من نیامد حالا دیگر همه چیز برای من عادی شده است خدمتشان کمکهایشان همه ریاکارانه ورذیلانه است .

پای چوبی درحال حاضر از این موضوع کمک گرفته سوار همه شده با کیسه لبریزا زپشم میل بافتنی  وقوطیهای سیگارش که همه جا آنهارا باخود میبرد بگذار بماند بگذار سواره راه برود من هنوز دوپای قوی وقدرتمند دارم وسینه ای لبریز از عشق ومهربانی

این پرهیز کاری  دروغین وعصمت سر سخت این خنده های دروغین واین پچ پچ کردنها ودیگران را علیه او شوراندند نتیجه اش همین فرار بود .

آه که سر نوشت چه شوخی زشتی با اوکرده بود وچه سخت تنبیه شد .

نشست ونامه ای برای دوست ، نوشت برای کسی که دوستش داشت :

دوست مهربانم ، از من دلتنگ مباش که مانند یک دیوانه همه چیز را رها کردم ورفتم من دیوانه هستم خودت میدانی که نمیتوانستم زیر بوی شاش شب مانده وبوی عرق وبوی تریاک وبوهای شهوتناک زندگی کنم ، من همانی بودم که هستم  از تو سپاسگذارم باتو راحت بودم اما میبینی که من برای زندگی با دیگران آنهم زیر دستورات ساخته نشده ام من باید درگوشه ای بنشینم وتماشاچی باشم ومردم را هم از دور ستایش کنم این کار به احتیاط نزدیکتر است من میتوانستم راهنمای خوبی برای همه باشم اما پشتوانه نداشتم هرکسی باید خودش را نجات دهد ومن توانستم خود وچهار موجود بیگناه را اززندانی که نام آن ( خانواده ) است نجات بخشم ، من صاحب چیزی نبودم تنها درمیان دشمنیهای پنهانی وانتقام جویی ها داشتم خفه میشدم از هر سو تیری بسویم نشانه میرفت پاره ای ارتهمت هایی که خود از آنها بیخبر بودم توهین ها وتهمت ها درگوشت تنم زخم باقی گذاشت ونقش آن هرگز فراموش نخواهد شد برایت آرزوی خوشبختی دارم ومیبوسمت .

نامه را تا کرد ودرگوشه ای پنهان نگاه داشت تا سر فرصت آنرا پست کند ومیدانست که دراین نبرد آخر تنهای تنهاست خستگی شدید ویک درماندگی روحی که دلیل روشنی نداشت اما اورا فلج میساخت طی سالهای دراز درنگرانی وکارهای سخت که جسم وجانشرا فرسوده ساخته بود وضع روحی اورا نیز عوض کرده وحال باید خودرا هر طور شده نجات دهد  ، نیمی از راه را آمده بود وبه سر زمین آزادی رسید حال باید از نو خشتی را آماده ساخت برای دیوار خانه جدید تا پرندگان کوچکش ر ا درآنجا جای د هد تنها آرزویش این بود که دیگر هیچگاه چشمش به آن پای نکبت چوبی وآن زن منحوس نیفتتد اما این آرزو هم برآورده نشد واو سواره آمد.

ثریا / " از دفتر روزانه دیروز / اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: