آن آفتاب پاک ودرخشان ، درشهر ما غروب کرد
آن گفته های شیرین ، ازمعنی تهی اند
همه چیز مفهوم خودرا یکسره ازدست داده
واژه های امروزی ، تنها آلودگی هارا میاورند
جویبار صاف وپاک را آلوده میسازند
دیگر نگاهی دربین نیست ،
و... ما هیچگاه دیگر بهم نخواهیم رسید
این باد مسموم یخ بسته ، این نفرت وکین
شکوه شهامت را از ما گرفت
دیگر کسی به شکوفه سیب ، نمی نگرد
دیگر کسی از شاخسار شوق ، نمیگوید
واژ ها همه پولادیند
دیگر لبی به لبخندی باز نمیشود
زهر خندی آلوده به سم ، روی لبها می نشیند
قطرهای اشک بی امان ، فرو میریزند
عجب هنگامه ای است
هیزم کش جهنم میسراید ، ترانه
برای ضحاک ماردوش
آن وامانده به راه ، دردادگاه مرگ وزندگی
می نالد ومیخواند
ومی نشیند به شهادت تاریخ
خسته ، دربند وزنجیر رویاهای خویش
-------------------
شراب شیرین وگوارا که برآن ، رنگ شماتت وحرامی زده اند مرا به آهستگی به رویا میبرد ، اگر قطره ای هم بر زمین بریزد ، آنرا مینوشم ویا نثار خاک میکنم.
این تلخ وش که به ناگهان همه دیوارهارا یکجا میشکند ومرابسوی یک دشت بزرگ میبرد ، من به آرامی درمیان دشت میرقصم ، این شراب که به درد نشسته است ، مرا به کوچه های روشن میبرد وآوازخوانان ، آن شهر خفته را بیدار میکنم ، میدانم که درکوچه های این شهر میتوان رقصید ،
همه دروغ ها راست جلوه میکنند وهمه شبهای تاریک روی به صبح روشن دارند ، امید درجانم مینشیند ، وزیر لب میخوانم :
گشتم من از تو مست ، یعنی غافل/شد از تو خراب خانه ام ، یعنی دل
افتاد دلم بر آب ، یعنی به سرشک/ دودی شد ورفت ، گشت همه زایل
ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه " رباعی از " نیما یوشیج "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر