چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

شاعرانه!

آن آفتاب پاک ودرخشان ، درشهر ما غروب کرد

آن گفته های شیرین ، ازمعنی تهی اند

همه چیز مفهوم خودرا یکسره ازدست داده

واژه های امروزی ، تنها آلودگی هارا میاورند

جویبار صاف وپاک را آلوده میسازند

دیگر نگاهی دربین نیست ،

و... ما هیچگاه دیگر بهم نخواهیم رسید

این باد مسموم یخ بسته ، این نفرت وکین

شکوه شهامت را از ما گرفت

دیگر کسی به شکوفه سیب ، نمی نگرد

دیگر کسی از شاخسار شوق ، نمیگوید

واژ ها همه پولادیند

دیگر لبی به لبخندی باز نمیشود

زهر خندی آلوده به سم ، روی لبها می نشیند

قطرهای اشک بی امان ، فرو میریزند

عجب هنگامه ای است

هیزم کش جهنم میسراید ، ترانه

برای ضحاک ماردوش

آن وامانده به راه ، دردادگاه مرگ وزندگی

می نالد ومیخواند

ومی نشیند به شهادت تاریخ

خسته ، دربند وزنجیر رویاهای خویش

-------------------

شراب شیرین وگوارا که برآن ، رنگ شماتت وحرامی زده اند مرا به آهستگی به رویا میبرد ، اگر قطره ای هم بر زمین بریزد ، آنرا مینوشم ویا نثار خاک میکنم.

این تلخ وش که به ناگهان همه دیوارهارا یکجا میشکند ومرابسوی یک دشت بزرگ میبرد ، من به آرامی درمیان دشت میرقصم ، این شراب که به درد  نشسته است ، مرا به کوچه های روشن میبرد وآوازخوانان ، آن شهر خفته را بیدار میکنم ، میدانم که درکوچه های این شهر میتوان رقصید ،

همه دروغ ها راست جلوه میکنند وهمه شبهای تاریک روی به صبح روشن دارند ، امید درجانم مینشیند ، وزیر لب میخوانم :

گشتم من از تو مست ، یعنی غافل/شد از تو خراب خانه ام ، یعنی دل

افتاد دلم بر آب ، یعنی به سرشک/ دودی شد ورفت ، گشت همه زایل

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه  " رباعی از " نیما یوشیج "

هیچ نظری موجود نیست: