جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۱

بیرنگی

نه ! ما هیچگاه عرب نخواهیم شد ، اگر چه به قیمت خون همه ملت باشد ، هرکجا من باشم ایران همانجاست .

با من سخنی دارد آن دیوار سفید ، درخلوت تنهاییم خبری نیست

در خلوت تنهایی اتاقم ، تصویر من تنها بردیوار است

ودیوارهای موش دار با گوشهای پهن درپیچ وخم کتابخانه کوچکم

مرا می پایند

صدها پنجره بسته وپرده ها مات همه آویخته اند

در پیچ وخم یک خیابان گمنام

بیهوده به دیوار چشم میدوزم

جویای یک خانه آشنا هستم

تا درب باز آن بشکند این خواب هرسناک را

در ها همه بسته وهمه زمزمه پرداز هوایند

زان سوی شهر ، زنی بیمار ، بیمارترازمن

با دلی همچو یک فرش چرک وکهنه

در خلوت خود خوش نشسته

دیوار سفید  اطاق من چه معصومانه

مرا مینگرد

ومن غرقه در گرداب با لبان یخ بسته

وفریادی که درگلو شکسته

ما را سوزاندند آن دیو سیرتان

ما آدمیان عاصی از خود وپیمان شکن

در دور ترین نقطه جهان

با پوچی وپوچ ترا ز پشیزی

نفس نفس میزنیم

مارا فروختند به هیچ ، به هیچ

رنگ سرخ رنگ دلیران ما بود

ورنگ سبز سبزینه را بیاد میاورد

اما فریادی  از فراز پشت بامها

رسید بگوش ، که هیچ رنگی نبود

رنگی بالاتراز سیاهی ، رنگی به رنگ فریب بود

مارا فروختند به پشیزی

وما همچنان درانتظار رنگ سپیدیم ؟!

ثریا/ ساکن اسپانیا. جمعه

هیچ نظری موجود نیست: