امروز روزبزرگی برای من است ، شب پیش ساعت 12 چشم به دنیا گشودی .
در آن زمان دنیا در چشم ما خیلی بزرگ بود وآرزوهایمان بزرگتر ،
تو در سر زمینی به دنیا آمدی که دختران همچون یک کالا با بهای
سر سام آور اما خیالی خرید وفرو میشوند ورقم های نپرداخته یا
پرداخته پشتوانه های زندگی خانواده ها بشمار میرود ،
امروز این رقم ها نجومی است . من ابدا درهراس این نبودم که
تو صاحب یک کالای لوکس شوی درهراس آن بودم که از دیوار
سخت و صعب العبور زندگی چگونه بالای خواهی رفت بی هیچ
کمکی ، درآنساعت چشمانمرا بستم وترابعنوان یک هدیه خوشبختی
درمیان بازوانم گرفتم وگفتم " فردا روز دیگری است وفردا درباره
آن خواهم اندیشید.
امروز دیگر آن سر زمین وجود ندارد ماهم دیگر آنجا نیستیم وتو
درشهری فروخفته درسکوت خسته وبی رمق به اطاق کوچک خود
بر میگردی بی هیچ دغدغه ای .
ومن بی تو دراین شهر پر تشویش وپر صدا هم اوای سکوت شب
و روزم .
من مانند یک پرنده قفس را شکستم وبا توشه ای از رنج گران بسوی
شهرهایی روانه شدم که مرا بعنوان یک کالای لوکس نمیخواستند
اموز پنجاه ویکسال از آن شب رویایی میگذرد وما هرچند خسته اما
خوشبختیم چون یکدیگررا داریم .
بگذار فروغ چشمان بیگناه وپاک تو مدد کارمن باشد.
تولدت مبارک پسرم
از بکار بردن کلمات تکراری روی کارتهای کاغذی یا الکترونیکی
بیزارم آنچه دردلم هست حکایتی وروایتی است برای این روز فرخنده
ترا درآغوش میفشارم وامید آنرا دارم که به نیمی از آرزوهایت هم
شده برسی ، هیچکس درهیچ کجا نتوانسته به همه آمال خود برسد.
دوستت دارم .
مادرت / ثریا . دهم مهرماه 1391
دوم اکتبر 2012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر