دوست نادیده وعزیز ، با آنکه من روزانه وگاهی یک روز درمیان وزمانی که حوصله داشته باشم چیزکی مینویسم تا تو بخوانی ، اما امروز دریغم آمد جواب ترا ندهم.
من ریزه خوار ونشخوار کننده دربار گذشته نبودم ، همه عمرم درتلاش معاش میگذشت تا اینکه به یکی از ( شما ) ها برخورد کردم کسیکه با خانواده اش از ناف استالین گراد برای جا سوسی وبردن جوانان ما به سوی آبهای یخ بسته آمده بود ، فورا از او جدا شدم سپس دوباره به تلاش پرداختم اما حقوق ناچیزم کفاف زندگی من وخانواده را نمیداد تا گلو درقر ض فرو رفته بودم به ناچار اولین شاخه ای که بسویم خم شد آنرا گرفتم به گمان آنکه با مردی جسور وپر شهامت بر خورد کرده اام با کمال تاسف مردی را دیدم مقوایی وتو خالی ومانند باد باکهای بچه ها درهوا پرواز میکرد بارها گفته ونوشته ام که من فرزند کویرم کویر هم مردمانی ساکت وسر به زیر وزحمت کش دارد من از نسل اولین ها هستم اگر چه باید گفت که این توصیف برای نشان دادن تضاد دو برخورد وهم انگیز میباشد مردی ومردمانی که با آنها برخورد داشتم خودرا تافته جدا بافته میدانستند وکوشش رقت انگیزی بکار میبردند تا غرور ناچیز خودرا ارضا کنند برای من همه چیز بیهوده ومسخره بود روزی که با او برخورد کردم دریک لحظه واپسین غروب زندگیم خورشید با مهربانی به زندگی ساده وبیروح من درخشید وچهره آنرا روشن کرد سپس وارد تاریکیها شدم روشنایی فرو نشست دیگر نور کافی برای دیدن ونفس کشیدن نداشتم هنوز کلمات پر معنا ونکته پرانیهای آنهارا درست درک نمیکردم مانند یک شاخه بید لزران درکنار باد پر خاشاک آنها میلرزیدم .
هنوز شبها دچار کابوس آن روزها هستم وهنوز روح ملعون وپلید او وفامیلش مرا رها نکرده است بنا براین هیچگاه نمیتوانستم جیره خوار دربار باشم اگر چه چند نفری از آن فامیل از قبیله قجر بودند اما برای من بی تفاوت بود من روحی بزرگ داشتم که درجسمم نمیگنجید.
بقیه دارد / ثریا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر