یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

موی سپیدم

پس از مدتها با دوستی قرار ناهار داشتیم ، به یک رستوران تازه وآلا مد رفتیم که دسررا برایمان درشیشه هایی آورد که درونش نخود ولوبیا  میریزند ، وچای را درون کوزه های گلی ،

قرار بود پسرم با نوه ها به دیدارم بیایند ، وآمدند ناگهان فریاد بچه کوچک که درکالسکه بود بلند شد ، د وپسرک دیگرهم از زیر دست من فرار کردند ! پسرم گفت او ترسیده ، از موهای سپیدت ترسیده ؟!!!

گفتم معذرت میخواهم  گمان میکردم که من نخبه روزگار هستم ، اما مروز میبینم  درنهایت هیچ هستم امروز فهمیدم درکنار مشتی آدمهای ناشناس  ویک عده بیگانه ،  وموجوداتی بیفایده  آرام راه میروم .

فردا موهایم را به رنگ قرمز درمیاورم ولباس یقه بازی میپوشم وسینه هایم را تاجایی که امکان دارد بیرون میدهم ، با یک شلوار چسپان سیاه ومقداری آلنگ دودولنگ ، میدانم که بچه ها بیشتر از دیدن این شبه دلقلک لذت میبرند.

سپس باو گفتم ، من هرزمانی که خواسته باشم  موهایمرا رنگ میکنم من به انیشه های پر بار خود متکی هستم نه به موهای هزار رنگ ، زنانی را بتو نشان میدهم که حتی لای یک کتاب ساده را باز نکرده اند وتو نه زنان خوب ومادران مهربان ومادربزرگهای فهمیده را دیده ای  نه دانشمندان مارا میشناسی .نه  به روح آن کوره سوزانی که درکنارت با خاموشی نشسته است آشنایی ، موهای طلای همسرت وپیکر سپید او برایت از هرچیزی دردنیا پر ارزش تراست اگر چه مانند یک سنگ باشد ، طبیعی است که بچه  ها هم همه را بامادرخویش مقایسه میکنند.

من از تبار دیگری هستم از تبار ملتی از جان گذشته وآهن آب دیده شما همه اینجا مانند هم هستید غیراز ماجرا جویان ودزدان وفواحش تلویزیونی وسیاست وباز وبسته شدن درب های آهنی بانکها وگروه معامله گران وروسپیان کلاس بالا چیز دیگری را  ندیده اید ، من از نسل دیگری هستم ، میدانم تو با زبان من سخن میگویی اما فردا من مجبورم با زبان این بچه های بیگانه حرف بزنم وچیزی ندارم به آنها بگویم ، آنها زیر انبوه آشغالهای گندیده این زمان که بر فکر وروح آنها هجوم آورده بزرگ میشوند بیگانگان خوش نشین .فردا میروم موهایم را به دست یک سلمانی میسپارم تا هررنگی که میل دارد آنها ومرا رنگ کند !

تمام شب دراندیشه این بودم که چه به چه رنگی میتوانم موهایمرا دربیاورم وسپس باخود گفتم : زن بینوا، این سرنوشت همه زنهای ماست وهمه ما بااین مبارزات بی ارزش آشناییم ، امروز پناهگاه من این موجودات کوچکند وباید به ساز آنها رقصید، راه فراری نیست .

ثریا/ ساکن اسپانیا/ یکشنبه 28 / هوا بهاری وآفتابی .

هیچ نظری موجود نیست: