پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۴۰۰
از کجا آمئیم / به کجا میرویم ؟
چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۴۰۰
شمسی سالکی
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
یادم نیست چگونه اورا شناختم گویا با دختر آن روزنامه نگار که خواهرش روزی همسر پسر شیخ خزئل بود حسابی دوست شده بود هرچه بود آن مرد روزنامه نگار با آن یک برگ روزنامه روزانه نامی یافته بود ودامادش نیز پسر شیخ خزئل بود که خیلی زود هم به جدایی انجامید . بنا براین شمسی خام خوب میدانست با چه کسانی رفت وآمد کند وچگونه دروغ را درقالب راست بگنجاند وآنچنان بخورد طرف بدهد که مو لای درز آن نرود حتی آنهاییکه اورا میشناختند حیران بودند از اینهمه پررویی ووقاحت ظاهرا مادر بزرگش درخانه یکی از بزرگا ن" باب" خدمتکار بود وسپس صیغه آن پیر مرد شد ه بود با آوردن دودختر دیگر ماندگار شد همین یکی کافی بود که شمسی دیگر به مادر خدمتکارش اعتتنایی نکند وشب روزش را در آغوش دیگران بگذارند . خودش بود یک خواهر کوچکتر ویک براد ردر انتهای خیابان نظام الملک یک اطاق اجاره کرده بودند مادرش روزهارا کار میکرد وشبها به خانه برمیگشت اما شمسی هفته ها گم میشد وسپس با لباسهای شیک وآخرین مدل سری به خانه میزد دوباره غیب میشد گاهی هم سری به خانه دخترعمه هایش میزد آنها روزگار خوبی داشتند چرا که ارباب مادرشان یا پدرشان به هرروی درنزد مقامات مذهبی خود اعتباری داشتند بنا براین یواش یواش نامش را نیز تغیر داد ویک اسم فرنگی بر روی خود گذاشت وسر انجام آن گروهبانی که درمرز بانه وسقز درون آن کابینت می نشست وپاسداری ومرزبانی میکرد اورا گرفت واز فلاکت وسایر کارها نجات داد اورا باخود به بانه برد چرخ خیاطی را جلویش گذاشت وگفت بنشین وبدوز برای دیگران هرچه کردی کافی است .خود به مرزبانی خودادامه میداد .
سالها گذشت وگذشت من هنوز بقول بقیه خل وچل بودم وسرم درون کتاب وموسیقی وشعر بود از دنیای خارج بکلی بیرون بودم بعد هم بمن ارتباطی نداشت .
در خارج روزی اورا دریک کافی شاپ دیدم با دوستی بودم زمانی که ازدور فریاد کشید ونام مرا صدا کرد برگشتم نزدیک بود از خجالت بمیرم مانند زنان کاباره یک شارپ پوستی روی شانه هایش انداخته بود با یک لباس زننده پوست ببری نمیدانستم چه بگویم .ها ...شما ؟ آها بیادم مد ؟ شمسی خانم !! نه نام من ؟ا؟ میباشد ونشست از شوهرش گفت که سرهنگ شده ؟ اهه چطوری ؟ گروهبان ژندارمری سرهنگ ؟ خوب عیبی ندارد بشر همیشه باید ترقی کند وخودش نیز با مرحوم هویدا پوکر بازی میکند !!!اینجا دیگر آن دوست نازنین جوش آورد وگفت گمان نکنم چون مرحوم هویدا با دایی من دوست هستند ایوای .....چقدر بد شد ازخجالت مردم . شمسی خانم که قافیه تنگ دید رو کرد بمن وگفت "
تو هنوز همانطور خل وچل مانده ای ؟ دنبال کاف وشعری ؟ گفتم نه ؟ شوهر کردم بچه دارم وغیره /ـآن روزها تمام شدند ومن هنوز جلوی دوستم عرق شرم بر پیشنانیم نشسته بود و گفت عیبی ندارد ما همه دراین شهر اورا میشناسیم .
کودتای نوژه ! ناگهان نام همسر ایشان بر سر زبانها افتاد ....خوب چه عیبی دارد یک رضا شاه دوم پیدا شود ؟ اما خوب نشد که شمسی خانم بانوی اول کشور شود .
همسرش فوت کرد لابد امروز درنبود او چند درجه نیز به اوداده است مثلا سپهبد شده ؟!.
دورویی وبیحیایی بعضی از زنان ما واقعا مرا شگفت زده کرده است .
بیاد شعر معروف مادرجانم میافتم که همیشه میگفت "
با بدان کمتر نشین ترسم که بدنامت کنند ً!
روز گذشته یک فیلم فارسی روی تابلتم افتاد به نام همسفر ! بلی از خیلی زمانها آن لهجه لاتی . ننه جان / خانه گرویی اختلافات طبقاتی بصورت فیلم های فارسی نشان داده میشد سالهای بود که زیر بنای استوار ومحکمی را که شاهنشاه ما ساخته وما محکم روی زمینهای آن گام بر میداشتیم بی آنکه بدانیم موریانه هایی نظیر همسر شمسی خانم وبقیه داشتند سوراخ میکردند سالها بود که درخواب گران بودیم وامثال شمسی خانمها حاکم بر سر نوشت ما بودند .
خانه شان را مغازه دبزرگ هارودس دکور میکرد !!! لباسهایشان کمتر از گوچی وپوچی نبود ! من هنوز هم با این مدها اخت نشدم وبا این دجالهای نمیتوانم درون یک کوزه بروم وبقول خودشان هنوز همچنان " خل وچل " مانده ام جرا که غررو وطن وغرور اجدادی من بمن اجازه ئمیدهد که ریاکار باشم برای طبیعت ارزش قائلم برای اب واتش حرمت دارم وامروز در یکی از کانالهای این شهر دیدم صدها هکتار زمین را به کشت هفت نوع کاهو اختصاص داده اند!!!؟ گندم نبود ؟ ذرت نبود؟ درخت ونهال میوه نبود؟ دنیا تنها کاهو کم داشت گرسنگی وفقر وبیکاری نبود ؟ ودکانداران واکسن ثانیه ای صد هزار دلار سود میبرند !
حال احوال من خوب است یا شمسی خانم سالکی که دیگر کسی را نمیشناسد ووابسته به ایل دولو قاجار هم شده است !!!. ث
پایان دردنامه امروز /17/11/2021 میلادی .
سهشنبه، آبان ۲۵، ۱۴۰۰
بانوی زیبا
ثریاایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
امرروز صبح بیست دقیقه تنها روی تخت نشستم وبه " او فکر کردم" نمیدانم ایا داستان اورا اینجا آورده ام یانه وچرا امروز او در تمام مدت جلوی چشمانم رژه میرود؟ گمان نمی برم درهیچ کجای دنیا باندازه ما خود ما بخودمان ظلم وستم میکنیم ؟ زنها یمان درفشار روحی وجسمی بسر میبرند اینهارا نمیتوان ثمره حمله کنندگان قرون به رفتار خشونت آمیز مردان درقبال زنان نسبت داد. جنس خود ما ویران است خاک ما آلوده است تربیت درخانه های ما به نوعی دیگر است تربیتی است که از زمان استعماری اربابان بزرگ بما میراث رسیده " زن ودختر حقی ندارد " این پسر است که تاج سر است .
صبح یک روز بارانی بود به همراه دوستی وهمراهش یا اربابش به هتلی دربرایتون دعوت شده بودیم که ایشان درآن هتل آپارتمان شیکی داشتند همسرشان فوت کرده بود فرزندانشان درخارج از انگلستان بودند وپیر مرد دوران کهولت را میگذراند وآن بانو را در ازای پرداخت هفته ای پنجاه پوند دراستخدام خود دراورده بود تا درکنارش باشد آن بانو نیزاز خانواده های سرشنای دیرین بود که حال به اقتضای زمان کم کم دچار بیماری ققر شده بود اما نه چندان که به نان شب محتاج باشد .
زمانیکه بسرعت از پله ها پایین آمدم (آو) را آن زن را دیدم درپشت چرخی که لوازم تمیز کنند وملافه هارا با خود حمل میکرد با روپوشی سفید وابی هنو زنقش زیبایی آن زمان درچهره اش دیده میشد خودمرا به ااو رساندم . جا خورد پرسید تو اینجا چکار میکنی ؟ د رجوابش گفتم با خانم بانو وآنجناب وپسر کوچکم چند روزی اینجا میهمان هستیم بسرعت دست مرا کشید وبسوی اطاقی برد که جای نگاهداری همان لوازم تمیز کنند توالتها وزمین ها وبقیه بود . گفت بعد از ظهر کاری نداری ؟
گفتم نه . گفت خانه من درهمین پشت هتل است اگر توانستی بی آتکه به کسی بگویی بیا باهم چای بنوشیم .
به بهانه ای پسرکم را درهتل در کنار آن میزبانان جای گذاشتم وبسرعت خودمرا به آدرسی که داده بود رساندم . خانه ؟ خانه نبود ! بیغوله ای بود که دولت برای پناهندگان وبیچارگان ورمیدگان از زندگی آنرا به آنها اجاره داده بود برای باز کردن شیر آب میبایست درمیتر پول انداخت برا ی گاز نیز باید در میتر سکه انداخت توالت عمومی وصف دراز بوی گندی همه راهرو را گرفته بود .
سعی کرده بود که اطاق را تمیز نگاه دارد آخرین روسری ابریشمی خودرا رومیزی کرده وروی یک کارتن انداخته بود که از از آن بعنوان میز استفاده میکرد یک کاناپه شکسته ورنگ رو رفته هم تخت او بود هم مبل و در اطرافش یک راادیو کاست نوارهای متعد د مقداری کتاب و یک بطری برندی اینها همه دکوراسیون اطاق اورا تشکیل میدادند لباسهایش در راهرودرکنار روپوش کار ش نیز آویزان بودند .
گفت " این سرنوشت من وماست همسرم مرا فریب داد مرا بعنوان گاردین به هوم آففیس معرفی کرد نه بعنوان همسر روزی که وارد انگلستان میشدم با آنهمه چمدان کارکنان از سر کلاه بر میداشتند ومیگفتند وول کام مام ! پالتوی پوستم روی دستم بود با کلاه پوستی که برسرم گذاشته بودم انعام کلانی به پیشخدمتها دادم خودمرا به هتل چلسی رساندم تا آپارتمان ما حاضر شود ......اماآ ن خانه یا آپارتمان حاضر نشد وهمسرم درایران مرا طلاق داده بود بچه هارا نیز به امریکا فرستاد . منهم کم کم آخرین دیناری که داشتم رو به پایین میرفت با کمک چند بانوی که در کمکهای اجتماعی کار میکردند توانستم اقامت بگیرم اما لند ن جای ماندن من نبود دراینجا به یک پیشخدمت احتیا ج داشتند خودمرا به اینجا رساندم حال فرقی بین من وآ ن جعبه پودر آژاکس نیست هردو تمیز کننده هستیم وهرد و بوی بدی میدهیم . میدانی فقر هم بوی بدی دارد اما امیدوارم که به آن خانم نه نام مرا به نه جای مرا نگویی که درانتظار همین اخبار است تا بیعرضگی مرا وتوانایی خودش را به رخ همه بکشد او با همسر خواهرش رویهم ریخت وتوانست اورا ازآن خود بکند اما من حتی همسرم را نیز نتوانستم نگاه دارم میدانی دراین دنیا باید بلد باشی خودترا خوب وگران بفروشی ورا ه خود فروشی را نیز بلد باشی من خریدار زیاد داشتم اما میلی نداشتم که خودرا بقروشم...... با کتری برقی قراضه ای با یک تی بگ چای درست کرد بوی گند راهرو وتوالت وگاز داشت حالم را بهم میزد .
دوماه بعد روزنامه ها نوشتند که زنی در یک خانه در برایتون فوت شده ده روز روی کاناپه اش افتاده وهمسایه ها از بوی تعفن به پلیس خبر دادند . شهرداری اورا جمع کرد ومانند همان قوطی آژاکس خالی به درون چاهکی انداخت .
به دفتر کانو نی که درلندن بود زنگ زدم وجریانرا گفتم وجناب ولینعمت واربا ب کانون که از هر سو از نعمت خوش خدمتی پیر زنان بیوه ونادان پولدار برخوردارند !!! فرمودند که" ما کانون فر هنگی داریم نه اجتماعی .......اما ایشان درکانون توحید هم رفت <امدی دارند در خانقاها هم رفت وآمدی دارند در دفاتر بزن وبفروش هم رفت وآمدی دارد و همه جا چهره مبارک نورانی ایشان دیده میشود ! وکارهای مربوطه را انجام میدهند کانون توحید متعلق به رهبری است اما آن زن که همسرش یک بچه حاجی تازه به دوران رسیده بود خودش از اشراف وزنان زیبای شهر وسر آمد همه زنان بود در نهایت فقرو بدبختی درعین جوانی از دنیا رفت چون نتوانست خودرا بفروشد .
واین است رسم دنیا ی دون ما که همه را مانند زباله زیر ورومیکند همان غول یک چشمی که دست میبرد وتکه " گوهی " را برمیدارد میسازد رهبر میکند ارباب میکند وبه گوشه هایی از جهان میفرستد او جانها ی زیبا وشکفته را نمیشناسد . او تنها طلا را میشناسد وبس . ث
سه شنبه 16 /11/2021 میلادی /
دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۰
ما و... آنها
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
سلام بر پیری !
کلمه زشتی است پیری ! اما همین کلمه در هر خانه ای خواهد نشست وهمه را دگر گو.ن میسازد بی آنکه خود بدانی روزگار بسرعت از روی تو رد میشود سر تو با اراجیف وگفته وناگفته ها گرم است کمتر فرصت داری به اینه ها بنگری ویا با دقت خودترا تماشا کنی وناگهان ترا تصویر میکنند آنهم دریک عکس ديژتالی که بیرحمانه تمام خطوط نا مریی را زیر ذره بین گذاشته وبزرگ میکند .! آه... پس این منم ؟ کجا شد انهمه زیبایی وطناری وجوانی ؟ کجا شد ان قد رااست که مانند سروسهی خم نمیشد ؟
روز گذشته کوچکترین نوه من هم قد من شده است تنها هفت سال دارد ؟! من اینهمه اب رفته ام درست که پاهایم درزمین فرورفته اند امااین زمین همه ماسه است زمین من نیست هر آن که اراده کنم پاهایم را بیرون میکشم ....اما بیادم امد که سر زمین کهن من نیز پیر شده وبه زودی خواهیم مرد من و" پارس " پارس من یا ایران سالهاست که درمیان دستهای الوده وکثیف دارد له ولورده میشود من درسکوت وتنهایی اطاقم خورد شده ام سرمای درون وبیرون هردو مرا از شکل اصلی انداختند عشق درون سینه دیگر شعله نمیکشد وزمانی که عشق بمیرد تو مرده ای بیش نیستی حال با کما ل تعجب پسرک هفت ساله من هم قد خود من شده است .
من همان زال گذشته ام که امروز با پر سیمرغ زندگی میکنم /این فرزندان امروز از داستان زال وسیمرغ بیخبرند من کوششی ندارم تا برای آنها همه چیز را توضیح داده ویا توجیح کنم هرکدام آنها از خونی دیگر واز دیاری دیگرند این خانواده کوچک دریک باغچه بین المللی ریشه دوانیده است . روس امریکا / اسپاین / پارس !و.... بریتانیا ؟! بنا براین گفته ها ونوشته های من برای آنها معنا ندارد آواز هریک از آنها دراین جهان نوعی دیگراست سروده خودش میباشد وویژه خود / هر چیزی یک تایی است که از ژرفترین گوهر تاریکیش نوایی برمیخیزد آنها هیچگاه تاریکی مرا درک نخواهند کرد ومیپندارند که منهم باید با آنها هم آواز شده درنای خود بدمم نای مرا کسی نمیشناسد وبا اهنگ آن اشنا نیست . بعلاوه دیگر نفسی نیست تا این نی نواز در نای خود بدمد آخرین نفس را برای اخرین آهنگ گذاشته است .
من خود سرودی ناخوانده ام کسی مرا به درستی نه شناخت ونه درونم راخواند همه سطحی قضاوتی کردند ورفتند من ایستادم به تماشا ی رفته گان دیگر گوشم برای شنیدن آمادگی نداشت من با درون خویش زندگی میکردم وبا گوهر وجودم اشنا بود م.
حال زمانی فرا میرسد که به اهنگ قلبم گوش میدهم خالی است طبلی است که نیمی از ان پاره شده سازی است که دیگر سیمهای احساسش ازهم گسیخته .
شب گذتشه کتابی را دانلود کردم نیمی را خواندم وخوابم برد نیمه شب بیدار شدم تا بقیه رابخوانم رفته بود پاک شده بود فراموش کرده بودم انرا در پرانتر نگاهدارم !! درست درجاهای حساسش که میل داشتم بدانم سرانجام به کجا میرسند نسخه کتاب گم شد دیگر هم دانلود نشد !
بنا براین باید باز با ذهن خودم خلوت کنم واز خودم مایه بگذارم از درون خودم قبل ازانکه به شکل یک سنگ خارا دربیایم نواهایی را بیرون بکشم نواهایی که از نای طبیعی و طبیعت خودم بر میخیزد افسانه نیستند پرودگار هم درگوشه ای در نای خودش میدمد بندگانش زلزله تولید میکنند به حساب او میگذارند وقحطی دروغینی را روی صحنه میاورند به حساب او میگذارند شعله های آتش از دل کوه با کمک " لیزر" بر میخیزد به حسا ب او میگذارند وبه حساب پایان جهان کهن باید جهان نو با کمک رباطهای ساخته شده دست خودشا ن بوجود آورند خدرا درکناری گذاشتند وخود خدا روی زمین شدند روی خدای یگانه یک پرده تاریک کشیدند اما او هم درمعماهای خویش درجاهای نا پیدا درفلبهای اشنا نوای خودرا درنی مینوازد .
نوشته ها وگفته ها وخاطراتم درون یک چمدان بزرگ جمع آوری شده اند مقداری هم روی چند لپ تاب نگهداری میشوند جه کسی انهارا خواهد یافت وچقدر خواهند خندید! گفتند " ( از خدا دیگر هیچ مگو ! و آنگاه دیگر من از خویشتن چیزی نگفتم ) !/ ث
پایان ثریا ایرانمنش / 15/11/2021 میللادی .
شنبه، آبان ۲۲، ۱۴۰۰
آفتاب جنوب
ثری ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
" یک درددل "
یکپای افکار من در امروز است و پای دیگر در گذشته دراین فکر م که اافتاب جنوب همه چیز را ازمن گرفت از مال ودارایی وهمسر وفرزند تا سلامتی ام را ! حال دراین فکرم که آن دیگران که
پای بر این سر زمین میگذارند تا چند سال دیگر میتوانند دوام بیاورند ؟ وآن پاهای را باید درتاریکی فردا دوباره بردارند .
روزی از یک نقطه روشن به این نقطه تاریک پناه آوردم بخیال روشنایی وگرمای آن از آفتابی که برتنم چسپید ودیگر مرا رها نساخت وناگهان شب فرا رسید شبی تاریک که دیگر صبح روشنی درپی ندارد .
راه پیمودن دراین سر زمین بیهوده است راهی است نا تمام وبه نا کجا اباد میرسد .
من از هزاران تاریکی ها گذشتم و صدها روشنایی اما تنها یک فریب بود دیگر راه برگشتی نیست گام های من دیگر نه آن قدرت ونه آن استواری را دارند که راهی دیگر را به پیمایند دراین فریب باقی ماندم .
حال اگر میل داشته باشم راه دیگری را انتخاب کنم حتما نیاز به یک شمع روشن ویا یک چراغ دارم من هیچگاه آینده را دردیروز ندیدم اما گاهی باخود میگویم چرا مانند سایر زنان خاله زنک " باقی نماندم وهمه تحقیرهارا بر جان نخریدم ومانند بقیه نماندم تا تاج سر اجتماع باشم /! این خودخواهی من غیر قابل بخشش است .
حال با یک چراغ نفتی با فتیله کوچک به دنبال چه هستم ؟ زیر پاهای من شبی تاریک خوابیده است وزمانی که شب فرا میرسد به بستر میروم پاهای خودرا که دراز میکنم به صبح میرسم باید برخاست برخاست و برخاسنت .
چشمانی که درتاریکی شب را میشکافد تا راهرا بیابد وافتابی که دارد غروب میکند وامروز احساس میکنم که روی تاریکی ها ایستاده ام وآفنتاب جنوب هر روز داغ تر بر پیکر من میتابد تا آنچه را که مانده نیز با خود ببرد /
خواب ؟! این سروش ایزدی کجاست ؟ با کدام لالایی ها بخواب روم وبا کدام لبخند شادی صبح بیدار شوم همه شب بیدارم وچشم به اسمان بی ستاره دارم شاید درگوشه ای از آسمان ستاره خود را بیابم .
افتاب جنوب / آفناب جنون بود . یک فریب بود یک دروغ بود . امروز باید در دست پرستاران کهنه وتازه دست به دست شوم وصد بار سین وجین شوم ؟ خودت دوش میگیری ؟ بلی ! خودت لباس عوض میکنی ؟ بلی ! خودت ظرو ف را میشویی ؟ بلی ! من زنده ام زنده وتا روزیکه میل داشته باشم زنده خواهم ماند .
حال با چشمانی که درتاریکی با کاِنئات سخن میگوید به اطرفم مینگرم همه چیز زشت بیقواره ونفرت آور است غیر از فرزندانم که وجود آنها مرا زنده نگاه داشته وبرای آنها زنده مانده ام نه برای دنیای کثیفی که معلوم نیست دردست جه کسانی زیر رو میشود . چشمانی که میان خواب وبیداری موجودی را میبننند وهستی وناکامی خودرا .اما آن کار گاه پیکر تراش ؟! را که هرگز آنرا ندید. ث
پایان ثریا ایرانمشن / شنبه 13 نوامبر 2021 میلادی !
جمعه، آبان ۲۱، ۱۴۰۰
گاو خونی
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
بگذار زبانت از رحم وشفت سخن بگوید . اما دلت از شرارت وبدی لبریز باشد ! " نیکولو ماکیاولی "
از ساعت چهار ونیم بیدارم وصبحانه را با یک زرده تخم مرغ واندکی کنیاک ویک قهوه تلخ شروع کردم تا شاید جای آنهمه خون ازدست رفته را بگیرد ! گاو خونی محله ای درجنوب شهر است که امروز ساکنین آنجا به سروری رسیده اند !! وگاو. / خونی گاوی است درپهنه دشتهای سر سبز و خرم که میدود هیجان دارد ودنبال آنچه را که از دست داده میگردد وسر انجام درگوشه ای بیجان می افتد .
نیکی هیچگاه ثمر بخش نیست شرارت بهترین وثمر بخش ترین رفتار است اینها همه دستورات آن فیلسوف بزرگ ماکیاولی است که امروز تقریبا بر سراسر جهان حاکم است .
روزیکه آن جادوگر پیر بو گرفته از افسانه ها بیرون آمد وآن فرشته زیبارا به دست مرگ سپرد تا خود جای اورا بگیرد وجه بسا روزی برتخت امپراطوری تکیه بزند درهمان روز فریاد کشیدم که " زیبایی از روی زمین رخت بر بست وجهان را ترک گفت "
بعد از آن هرچه هست سیاهی / نفرت /کینه / وزشتی ها .پلیدی هاست . با نگاهی بر اربابان وحاکمان امروز کافیست که ببیند چه بو گرفته ها با شلوراک های لبریز از ادرار کثاقافت بر تخت نشسته اند ومردان قوی پنجه زنان متفکر کاردان همه درپی لقمه نانی به این سو آن سو میدوند ویا درمرزها میان سر زمینها دست به دسته گشته پس از هزاران دردی که برجان وروح آنها وارد میشود سر انجام درامواج دریاها غرق میشوند زمین خسته شده ازآنهمه کثافت وخودرا تمیز میکند اما نمیتوان آن پیر سگهای کهنه وشغالها را طعمه سازد ! عجیب است ! نه ؟ .
حال انسان امروزو زندگی ها بسته به بادی که از مقعد یک پیر دیوانه خارج میشود نه هوایی ونه آبی گوارا ونه زمینی برای کشت ونه جایی برای گشت وسیرو تماشا .
ما فرزند ان " جمشید " که روزگاری همه خدایان زمین از او حسا ب میبردند از توفان خشم او بیم داشتند واو مقدس بود نخستین انسان بزرگ بود . امروز درفلاکت وبدختی وبیماری جان میدهیم هریک در یک گوشه و در چاله های و در سوراخی .
دیگر خرد جمشیدی وجود ندارد هرچه هست فرمان شیطان است که دریک؟ جزیره " ساکن وامر میکند واین پوسیده های وزباله های متعفن که جایشان در سوراخ ماشین های ریسایکل هست / برتخت نشسته وفرمان میرانند زندگی و مرگ ما به دست آنهاست .
حال انسانهای خو د باخته آن نیمه حقیقتی راهم داشتند از دست دادند .
ومن درمیان این خاکروبه ها ی به دور از حقیقت دور افتاده دارم جان میسپارم روزگارانی دراز به زبان خودم حرف میزدم هیچکس نفهمید به زبان آنها حرف زدم گفتند چرا با زبان خودت سخن نمیگویی ؟ !
وامر وزهمه فریاد برداشته اند که چرا با زبان ما حرف میزنی ؟! از خودت بگو ! نه ازما ونه از دیگری.
.....بدین سان امروز هرکسی بجای دریا نوردی وجهان گردی درخانه خود نشسته وقفس میبافد ویا از طلا قفسی میسازد وبخیال خود طوانرا درقفس میکند گاهی این قفس ها مقدسند وقابل احترام وپرستش ! وزمانی تنها برای نگاهداری یک مرغک بیچاره ساخته شده اند . .
همه ما امروز تبدیل به یک تخمه شده ایم که درخاک فراموشی کشت میشویم بی هیچ باری ومیوه ای وآنها که حاکمین ما هستند کلمات زیبای آن فیلسوف را درقاب زرین گذشه بر دیوار ها آویخته اند .
مهربانی از روی زمین گم شد عشق گم شد رافت انسانی گم شد جایش را شلاق گرفت طناب دا رگرفت وگروهای هفت وهشت وادمکشان شعبی وجلادان خلق شده درز ندانهای بزرگ وده ها گرد هم آیی های بی نتیجه برای فریب دادن مردم بیش از این نمیتوان سخن گفت ویانوشت آنرا / آن صفحه را برایت تمیز میکنند مانند روز اول گویی هیچ نقطه ای بران نیفتاده است.
بازم صنما چه میفریبی تو ؟ / با زهم به دغا چه میفریبی تو ؟ / هر لحظه بگویم کریمانه / ای دوست مرا جه میفریبی تو؟! ....ث
پایان ثریا ایرانمنش 12/11/2021میلادی .