شنبه، آبان ۲۲، ۱۴۰۰

آفتاب جنوب


 ثری ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

" یک درددل " 

یکپای افکار من در امروز است و پای دیگر در گذشته   دراین فکر م که اافتاب جنوب همه چیز را ازمن گرفت  از مال ودارایی وهمسر وفرزند تا سلامتی ام را !  حال دراین فکرم که آن دیگران که 

پای بر این سر زمین میگذارند  تا چند سال دیگر میتوانند دوام بیاورند ؟  وآن پاهای را باید درتاریکی فردا دوباره بردارند .

 روزی از یک نقطه روشن به این نقطه تاریک پناه آوردم بخیال روشنایی وگرمای آن از آفتابی که برتنم چسپید ودیگر مرا رها نساخت  وناگهان شب فرا رسید شبی تاریک که دیگر صبح روشنی  درپی ندارد .

راه پیمودن دراین سر زمین بیهوده است  راهی است  نا تمام  وبه نا کجا اباد میرسد .

من از  هزاران تاریکی ها گذشتم  و صدها روشنایی اما تنها یک فریب بود  دیگر راه برگشتی نیست گام های من  دیگر نه آن قدرت ونه آن استواری  را دارند که راهی دیگر را به پیمایند  دراین فریب باقی ماندم .

حال اگر میل داشته باشم  راه دیگری را انتخاب کنم حتما نیاز به یک شمع روشن ویا یک چراغ دارم  من هیچگاه آینده را  دردیروز ندیدم  اما گاهی باخود میگویم چرا مانند سایر زنان  خاله زنک " باقی نماندم وهمه تحقیرهارا بر جان نخریدم ومانند بقیه نماندم  تا تاج سر اجتماع باشم /!  این خودخواهی من غیر قابل بخشش است .

حال با یک چراغ نفتی با فتیله کوچک به دنبال چه هستم ؟  زیر پاهای من شبی تاریک خوابیده است  وزمانی که شب فرا میرسد به بستر میروم  پاهای خودرا که دراز میکنم  به صبح میرسم باید برخاست  برخاست  و برخاسنت .

چشمانی که درتاریکی شب را میشکافد تا راهرا بیابد  وافتابی که دارد غروب میکند  وامروز احساس میکنم که روی تاریکی ها ایستاده ام وآفنتاب جنوب هر روز داغ تر بر پیکر من میتابد تا آنچه را که مانده نیز با خود ببرد /

خواب ؟! این سروش ایزدی  کجاست ؟ با کدام لالایی ها بخواب روم  وبا کدام لبخند شادی صبح بیدار شوم همه شب بیدارم وچشم به اسمان بی ستاره دارم شاید درگوشه ای از آسمان   ستاره خود را بیابم .

 افتاب جنوب / آفناب جنون بود . یک فریب بود یک دروغ بود . امروز باید در دست پرستاران کهنه وتازه دست به دست  شوم وصد بار سین وجین شوم ؟ خودت دوش میگیری ؟ بلی ! خودت لباس عوض میکنی ؟ بلی !  خودت ظرو ف را میشویی ؟ بلی ! من زنده ام زنده وتا روزیکه میل داشته باشم زنده خواهم ماند .

حال با چشمانی که درتاریکی با  کاِنئات  سخن میگوید به اطرفم مینگرم همه چیز زشت بیقواره ونفرت آور است غیر از فرزندانم که وجود آنها مرا زنده نگاه داشته  وبرای آنها زنده مانده ام نه برای دنیای کثیفی که معلوم نیست دردست جه کسانی زیر رو میشود . چشمانی که میان خواب وبیداری  موجودی را میبننند  وهستی وناکامی خودرا  .اما آن  کار گاه پیکر تراش ؟!  را که هرگز آنرا ندید. ث

پایان  ثریا ایرانمشن / شنبه 13 نوامبر 2021 میلادی !


هیچ نظری موجود نیست: