سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۴۰۰

بانوی زیبا


 ثریاایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

 امرروز صبح بیست دقیقه تنها روی تخت نشستم وبه " او  فکر کردم"  نمیدانم ایا داستان اورا اینجا آورده ام یانه  وچرا امروز او در تمام مدت جلوی چشمانم رژه میرود؟   گمان نمی برم درهیچ کجای دنیا باندازه ما  خود ما بخودمان ظلم وستم  میکنیم ؟ زنها یمان  درفشار روحی وجسمی بسر میبرند  اینهارا نمیتوان  ثمره   حمله کنندگان  قرون  به رفتار  خشونت آمیز مردان  درقبال زنان نسبت  داد. جنس خود ما ویران است خاک ما آلوده است تربیت درخانه های ما به نوعی دیگر است تربیتی است که از زمان استعماری اربابان بزرگ بما میراث رسیده " زن ودختر حقی ندارد " این پسر است که تاج سر است .

 صبح یک روز بارانی بود به همراه دوستی وهمراهش یا اربابش به هتلی دربرایتون دعوت شده بودیم  که ایشان درآن هتل آپارتمان شیکی داشتند همسرشان فوت کرده بود فرزندانشان درخارج از انگلستان بودند وپیر مرد دوران کهولت را میگذراند وآن بانو را در ازای پرداخت هفته ای پنجاه پوند  دراستخدام خود دراورده بود تا درکنارش باشد  آن بانو نیزاز خانواده های سرشنای دیرین بود  که حال به اقتضای زمان  کم کم دچار بیماری  ققر شده بود اما نه چندان که به نان شب محتاج باشد .

زمانیکه بسرعت از پله ها پایین آمدم (آو) را آن زن  را دیدم درپشت چرخی که لوازم تمیز کنند وملافه هارا با خود حمل میکرد با روپوشی سفید وابی  هنو زنقش زیبایی آن زمان درچهره اش دیده میشد  خودمرا به ااو رساندم . جا خورد  پرسید تو اینجا چکار میکنی ؟ د رجوابش گفتم با خانم بانو وآنجناب وپسر کوچکم  چند روزی اینجا میهمان هستیم بسرعت دست مرا کشید وبسوی اطاقی برد که جای نگاهداری همان لوازم تمیز کنند توالتها وزمین ها وبقیه بود . گفت  بعد از ظهر کاری نداری ؟ 

گفتم نه   . گفت خانه من درهمین پشت   هتل است اگر توانستی بی آتکه به کسی بگویی بیا باهم چای بنوشیم .

به بهانه ای پسرکم را درهتل در کنار آن میزبانان جای گذاشتم وبسرعت خودمرا به آدرسی که داده بود رساندم . خانه ؟ خانه نبود  ! بیغوله ای بود که دولت برای پناهندگان وبیچارگان ورمیدگان از زندگی  آنرا به آنها اجاره داده بود برای باز کردن شیر آب میبایست درمیتر پول انداخت  برا ی گاز نیز باید در میتر سکه  انداخت توالت عمومی وصف دراز بوی گندی همه راهرو را گرفته بود .

سعی کرده بود که اطاق را تمیز نگاه دارد آخرین روسری ابریشمی خودرا رومیزی کرده وروی یک کارتن انداخته بود که از از آن بعنوان  میز استفاده میکرد یک کاناپه  شکسته ورنگ رو رفته هم تخت او بود هم مبل و در اطرافش یک راادیو کاست نوارهای متعد د مقداری  کتاب و یک بطری برندی   اینها همه دکوراسیون اطاق اورا تشکیل میدادند  لباسهایش در راهرودرکنار روپوش کار ش نیز آویزان بودند .

گفت " این سرنوشت من وماست  همسرم  مرا فریب داد  مرا بعنوان گاردین به  هوم آففیس  معرفی کرد نه بعنوان همسر  روزی که وارد انگلستان میشدم  با آنهمه چمدان  کارکنان از سر کلاه بر میداشتند ومیگفتند  وول کام مام ! پالتوی پوستم روی دستم  بود با کلاه پوستی که برسرم  گذاشته بودم انعام کلانی به پیشخدمتها دادم خودمرا به هتل چلسی رساندم  تا آپارتمان ما حاضر شود ......اماآ ن خانه یا آپارتمان  حاضر نشد وهمسرم درایران مرا طلاق داده بود  بچه هارا نیز به امریکا فرستاد . منهم کم کم  آخرین دیناری که داشتم  رو به پایین  میرفت با کمک چند بانوی که در کمکهای اجتماعی کار میکردند توانستم  اقامت بگیرم اما لند ن جای ماندن من نبود دراینجا به یک  پیشخدمت احتیا ج داشتند خودمرا به اینجا رساندم  حال فرقی بین من وآ ن جعبه پودر آژاکس نیست هردو تمیز کننده هستیم وهرد و بوی بدی میدهیم . میدانی  فقر هم بوی بدی دارد  اما امیدوارم که به آن خانم  نه نام مرا به نه جای مرا  نگویی که درانتظار همین اخبار است تا بیعرضگی مرا وتوانایی خودش را به رخ همه بکشد  او با همسر خواهرش  رویهم ریخت وتوانست اورا ازآن خود بکند  اما من حتی همسرم را نیز نتوانستم نگاه دارم میدانی  دراین دنیا باید بلد باشی خودترا خوب  وگران بفروشی ورا ه خود فروشی را نیز بلد باشی من خریدار زیاد داشتم اما میلی نداشتم که  خودرا بقروشم...... با کتری برقی قراضه ای با یک تی بگ چای درست کرد بوی گند راهرو وتوالت وگاز داشت حالم را بهم میزد .

دوماه  بعد روزنامه ها نوشتند که زنی در یک خانه در برایتون فوت شده ده روز روی کاناپه اش افتاده وهمسایه ها از بوی تعفن به پلیس خبر دادند . شهرداری اورا جمع کرد ومانند همان قوطی  آژاکس خالی به درون چاهکی انداخت .

 به دفتر کانو نی که درلندن بود زنگ زدم وجریانرا گفتم وجناب ولینعمت واربا ب کانون که از هر سو  از نعمت  خوش خدمتی  پیر زنان بیوه ونادان پولدار برخوردارند !!! فرمودند که" ما کانون فر هنگی داریم نه اجتماعی .......اما ایشان درکانون توحید هم رفت <امدی دارند در خانقاها هم رفت وآمدی دارند  در دفاتر بزن وبفروش هم رفت وآمدی دارد و همه جا چهره مبارک نورانی ایشان دیده میشود ! وکارهای مربوطه را انجام میدهند کانون توحید متعلق به رهبری است اما آن زن که همسرش یک بچه حاجی تازه به دوران رسیده بود خودش از اشراف وزنان زیبای شهر وسر آمد همه زنان بود  در نهایت فقرو بدبختی   درعین  جوانی از دنیا رفت  چون نتوانست خودرا بفروشد .

 واین است رسم دنیا ی دون ما که همه را مانند زباله زیر ورومیکند همان غول یک چشمی که دست میبرد وتکه " گوهی " را برمیدارد میسازد رهبر میکند ارباب میکند وبه گوشه هایی از جهان  میفرستد او جانها ی زیبا وشکفته را نمیشناسد . او تنها طلا را میشناسد وبس . ث 

سه شنبه 16 /11/2021 میلادی /

 

هیچ نظری موجود نیست: